شهر نشینی وارد روستا شد و اسبی زیبا دید . تصمیم گرفت که اسب را داشته باشد . با روستایی چانه زد و بالاخره اسب را خرید . شهرنشین روی اسب پرید و گفت : « هی ! بزن بریم ! » ولی اسب از جایش تکان نخورد .
روستایی توضیح داد : « این یک نوع اسب مخصوص است . او فقط وقتی حرکت می کند که بگویی « خدا را شکر ! » و برای اینکه بایستد باید بگویی « آمین ! »
مرد شهری که اینها را به خاطر می سپرد ، گفت : « خدا را شکر ! » و اسب با سرعت زیاد شروع به تاختن کرد . به زودی به یک پرتگاه رسید . اسب همچنان به جلو می تازید و درست به موقع صاحب جدید اسب یادش آمد که بگوید « آمین » و اسب درست در لبه پرتگاه میخکوب شد.
مرد که بسیار وحشت زده بود و مرگش را پیش چشم دیده بود ، با فراغ خاطر نگاهش را به آسمان دوخت و گفت : « خدا را شکر ! »
نکته : اطرافیانت را تماشا کن ، خودت را ببین، خواهی دید که بسیاری از انسانها در نا آگاهی زندگی و عمل می کنند. خویشتن خودت باش ، براساس هشیاری خودت منضبط باش . از آگاهی خودت پیروی کن . نوری فرا راه خویش باش . زیرا اگر نوری فرا راه خویش باشی ، دیگر از چیزهایی بی معنی که تاکنون پیروی می کردی ، پیروی نخواهی کرد .
گفتند : « چه کنیم تا بیدار گردیم ؟ »
گفت : « عمر به یک نفس باز آور و آن چنان دان که
آن یک نفس میان لب و دندان رسیده است .»
«ابوالحسن خرقانی»
ناآگاهی
- آبان ۲۹, ۱۳۹۲
- ۰۰:۰۰
- بدون نظر
- تعداد بازدید 136 نفر
- برچسب ها : اسب, داستان ها و حکمت ها, زندگی, عاشقانه و عالمانه, مرگ