در زندگی هرکس چیزهایی وجود دارد که کس دیگری نمی داند. دیگران نمی خواهند بدانند و آنها را نادیده می گیرند تا اینکه بالاخره زندگی خراب شود و بقیه هم بفهمند. این قضیه در مورد مگان اتفاق افتاد.
مگان ۱۳ ساله و کلاس هفتم بود. ورود به کلاس هفتم تغییر چندانی در زندگی اش ایجاد نکرده بود.او هنوز هم یکی از بچه های عادی مدرسه بود. اما از آن دانش آ موزانی بود که بیشتر بچه ها دوست داشتند مثل او یا حتی جای او باشند.
او چهره ای زیبا و دوست داشتنی داشت. چشمان درشت و آبی رنگ او حالت خاصی به چهره اش داده بود. اما کسی نمی دانست پشت این چهره زیبا و صورت دوست داشتنی چه حقیقتی نهفته است.
در واقع، او بسیار احساس ناامنی می کرد و مضطرب و هراسان بود. از نظر او، مدرسه تنها مکانی بود که می توانست بدون احساس نگرانی در آن راه برود و بدود. در منزل ماجرا جور دیگری بود. خانواده مگان بسیار ثروتمند بودند، اما این ثروت هیچ تغییر جالبی در زندگی شان ایجاد نکرده بود.
هیچ چیز، حتی رفاه و پول نتوانسته بود جلوی دعوای دائم والدینش را بگیرد. از وقتی که به یاد داشت، مادر و پدرش مشغول دعوا با یکدیگر بودند اما به دلیلی که او نمی دانست، از هم جدا نمی شدند. در یک خانه بودند اما با هم نبودند و مدام دعوا می کردند.
مگان و برادر کوچکترش تاپر، این وضعیت را می دیدند، اما به دلیل این که والدین در حضور دیگران بسیار طبیعی و عادی جلوه می کردند مجبور بودند این مسائل را نادیده بگیرند و چیزی بروز ندهند.
پدر مگان بسیاری از شب ها دیر و ناهشیار به منزل می آمد و منتظر کوچک ترین بهانه ای بود تا با همسرش دعوا کند. حتی گاهی اوقات کارشان به درگیری فیزیکی می رسید. مادر بعد تلافی این کار را روی بچه ها در می آورد. آنها را کتک می زد و می گفت که باید به دیگران بگویند دیشب از تخت افتاده اند یا این که چون از پله ها لیز خورده اند اثرات کبودی یا کوفتگی روی صورت یا بدنشان است. به بچه ها می گفت که اگر به پدر بگویند ماجرا چه بوده، بیشتر آنها را می زند.
از طرف دیگر، مگان در خانواده کسی را نداشت که با او راحت صحبت کند. زیرا مادر چیزهای مهم تری برای فکر کردن داشت. او بیرون کار می کرد و پدر نیز درگیر معاملات و تفریحات شبانه اش بود.
مگان از برادرش مراقبت می کرد و بیشتر اوقات او را به مدرسه می رساند؛ به همین دلیل خودش دیر به مدرسه می رسید. در انجام تکالیف و کارهای تاپر به او کمک می کرد. تکالیف خود را در ساعات پایانی شب انجام می داد تا بتواند کمکی به تاپر کرده باشد و او را راضی و خوشحال کند.
مگان با خود فکر می کرد با این کارها حداقل تاپر مثل او تنها نخواهد ماند و مثل او از خانواده متنفر نمی شود.
گاهی اوقات دوست داشت از خانواده اش فرار کند و خانواده جدیدی داشته باشد، اما می دانست که این کار نشدنی است.
او راه دیگری را پیش گرفته بود. خود را در حمام زندانی می کرد و در را روی خود قفل می کرد. با هر چیزی که می توانست دست هایش را زخم می کرد و به محض دیدن خون با خود فکر می کرد که از بدنش جدا شده و در جایی راحت به پرواز درآمده است.
اگر به خاطر تاپر نبود، حتما خودش را می کشت.
تنها زمان خوشی او در مدرسه بود اما پس از تعطیل شدن مدرسه دوباره به دنیای تنهایی و ترس های خود باز می گشت. پس از مدتی او برای فرار از خود و واقعیت های موجود اطرافش، به مواد مخدر و قرص های روانگردان روی آورد و تازه آن زمان فهمید که مادرش نیز معتاد به مواد مخدر است و کارهایی که با آنها می کند در حالت هوشیاری و آگاهی نیست.
یک شب که حالش خیلی بد بود و در ضمن دلش به حال مادر و پدرش هم می سوخت، آن قدر از مواد استفاده کرد که همان شب از دنیا رفت.
شاید اگر او فقط یک گوش شنوا یا شانه ای به عنوان تکیه گاه تنهایی ها و دردهایش داشت. هرگز کارش به اینجا نمی کشید. دختر زیبا و شادی که همگی حسرت او را می خوردند، به جایی رسیده بود که فقط در حمام در بسته و با مواد خلوت می کرد.
هیچ کس برایش کاری نکرد. یعنی در واقع کسی نخواست موضوع را جدی بگیرد. والدینش هرگز با خود فکر نکردند محیطی که درست کرده اند چه بر سر او می آورد. آنها نخواستند فکر کنند وگرنه می توانستند به او کمک کنند و جانش را نجات بدهند.
اشتراک گذاری این صفحه در :

روان شناسي رابطه خانواده با نوجوان
۱۴۰۴/۰۱/۱۷
اذان و اقامه نوزاد
۱۴۰۴/۰۱/۱۶
ويژگيهاي دوران نوجواني
۱۴۰۴/۰۱/۱۵
آیا زدن کودکان کار درستیه ؟
۱۴۰۴/۰۱/۱۴
از زندگی تا شهادت سید حسن نصرالله
۱۴۰۳/۰۹/۱۲
مفهوم «کوثر» در قرآن و ارتباط آن با شخصیت حضرت زهرا (س) چیست؟
۱۴۰۳/۰۸/۳۰
رعایت حریم خصوصی دیگران در قرآن، احادیث و آثار امام
۱۴۰۳/۰۸/۱۶