والدین موفق

والدين موفق

۱ – پدر دو شهید در مکتب اهل البیت علیهم السلام
پس از شهادت على علیه السلام و تسلط مطلق معاویه بن ابى سفیان بر خلافت اسلامى ، خواه ناخواه برخوردهایى میان او و یاران صمیمى على علیه السلام واقع مى شد، همه کوشش معاویه این بود تا از آنها اعتراف بگیرد که از دوستى و پیروى (حضرت ) على سودى که نبرده اند سهل است ، همه چیز خود را نیز در این راه باخته اند، سعى داشت یک اظهار ندامت و پشیمانى از یکى از آنها باگوش خود بشنود اما این آرزوى معاویه هرگز تحقق نیافت ، پیروان على علیه السلام بعد از شهادت آن حضرت ، بیشتر واقف به عظمت و شخصیت او شدند، از این رو بیش از آنکه در حال حیاتش فداکارى مى کردند براى دوستى او و براى راه و روش او و زنده نگاه داشتن مکتب او، جرئت و جسارت و صراحت به خرج مى دادند، کاى گاهى کار به جائى مى کشید که نتیجه اقدام معاویه معکوس مى شد و خودش و نزد یکانش تحت تاءثیر احساسات و عقاید پیروان مکتب على علیه السلام قرار مى گرفتند.
یکى از پیروان مخلص و فداکار و با بصیرت على علیه السلام عدى پسر حاتم بود، عدى در راس قبیله بزرگ (طى ) قرار داشت ، او چندین پسر داشت ، خودش و پسرانش و قبیله اش سرباز فداکار على علیه السلام بودند، سه نفر از پسرانش به نام (طرفه) و (طریف ) و (طارف ) در صفین در رکاب على علیه السلام شهید شدند.
پس از سالها که از جریان صفین گذشت و على علیه السلام به شهادت رسید و معاویه خلیفه شد، تصادف روزگار عدى بن حاتم را با معاویه مواجه ساخت .
معاویه براى اینکه خاطره تلخى براى عدى تجدید کند و از او اقرار و اعتراف بگیرد که از پیروى على بودن چه زیان بزرگى دیده است به او گفت :
:اءین الطرفات ؟ پسرانت طرفه و طریف و طارف چه شدند؟
:در صفین پیشاپیش على بن ابیطالب شهید شدند.
:على انصاف را درباره تو رعایت نکرد.
:چرا؟
:چون پسران تو را جلو انداخت و به کشتن داد و پسران خودش را در پشت جبهه محفوظ نگه داشت .
:من انصاف را درباره على رعایت نکردم .
:چرا؟
– براى اینکه او کشته شد و من زنده مانده ام ، من بایست جان خود را در زمان حیات او فدایش مى کردم .
معاویه که دید منظورش عملى نشد، از طرفى خیلى مایل بود اوصاف و حالات على را از کسانى که مدتها با او از نزدیک به سر برده اند و روزگارى با او بوده اند بشنود، از عدى خواهش کرد اوصاف على را از نزدیک دیده است برایش بیان کند.
عدى گفت : معذورم بدار.
:حتما باید برایم تعریف کنى .
:به خدا قسم ، على بسیار دور اندیش و نیرومند بود، به عدالت سخن مى گفت و با قاطعیت فیصله مى داد، علم و حکمت از اطرافش مى جوشید، از زرق و برق دنیا متنفر و با شب و تنهائى شب ماءنوس بود، زیاد اشک مى ریخت ، و بسیار فکر مى کرد، در خلوتها از نفس خود حساب مى کشید و بر گذشته دست ندامت مى سود، لباس کوتاه ، و زندگانى فقیرانه را مى پسندید، در میان ما که بود مانند یکى از ما بود اگر چیزى از او مى خواستیم مى پذیرفت و اگر به حضورش مى رفتیم ما را نزدیک خود مى برد و از ما فاصله نمى گرفت ، با این همه آن قدر با هیبت بود که در حضورش جرئت تکلم نداشتیم و آن قدر عظمت داشت که نمى توانستیم به او خیره شویم ، وقتى لبخند مى زد دندانهایش مانند یک رشته مروارید آشکار مى شد، اهل دیانت و تقوا را احترام مى کرد و نسبت به بینوایان مهر مى ورزید، نه نیرومند از او بیم ستم داشت و نه ناتوان از عدالتش نومید بود.
به خدا سوگند یک شب به چشم خود دیدم در محراب عبادت ایستاده بود – در وقتى که تاریکى شب همه جا را فرا گرفته بود – اشکهایش بر چهره و ریشش مى غلطید، مانند مار گزیده به خود مى پیچید و مانند مصیبت دیده مى گریست ،
مثل این است که الان آوازش را مى شنوم ، او خطاب به دنیا مى گفت : اى دنیا متعرض من شده اى و به من رو آورده اى ؟ برو دیگرى را بفریب (یا هرگز فرصتى این چنین تو را نرسد) او را سه طلاقه کرده ام و رجوعى در کار نیست ، خوشى تو ناچیز و اهمیت تو اندک است ، آه آه از توشه اندک و سفر دور و مونس کم .
سخن عدى که به اینجا رسید اشک معاویه بى اختیار فرو ریخت با آستین خویش اشکهاى خود را خشک کرد و گفت : خدا رحمت کند ابوالحسن علیه السلام را همین طور بود که گفتى ، اکنون بگو ببینم حالت تو در فراق او چگونه است ؟
عدى گفت : شبیه حالت مادرى که عزیزش را در دامنش سر بریده باشند.
معاویه : آیا هیچ فراموشش مى کنى ؟
عدى : آیا روزگار مى گذارد فراموشش کنم
مؤ لف گوید: به امید آنکه یاران با وفاى امام امت مخصوصا خانواده هاى شهداء و دیگر دلاوران دفاع مقدس ما نیز پس از ایشان ، از امام خویش و راه نورانى او که انقلاب اسلامى و ولایت فقیه است روى گردان نشوند و دشمنان حیله گر خود را از آرزوى ناامید کردن شاگردان امام و اظهار خستگى و یاس در ادامه راه او ماءیوس کنند.

۲ – تربیت دینى در مکتب اهل البیت علیهم السلام
روزى معاویه مقدارى عسل براى ابو الاسود دئلى به عنوان هدیه فرستاد و مقصودش آن بود که در دل آنها را بدست آورد و قلبشان را از محبت به امیرالمؤ منین على بن ابى طالب خالى کند.
ابوالاسود، دخترک پنج شش ساله اى داشت ، همین که چشمش به ظرف عسل افتاد، انگشت در آن کرد و به دهان گذاشت .
پدر گفت : دخترم این عسل را مخور که زهر است ، معاویه مى خواهد به وسیله این عسل ما را فریب دهد و از حضرت على علیه السلام دور کند و ما محبت او و فرزندانش را از دل بیرون کنیم !
دختر گفت : خدا روى معاویه را زشت کند، آیا مى خواهد به وسیله عسل شیرین ، ما را فریب دهد و از سرور پاک و بزرگوارمان جدا سازد، مرگ بر فرستنده عسل و خورنده آن باد! سپس انگشت خود را در گلو برد و آن قدر خود را رنج داد تا آنچه خورده بود قى کرد و سپس بعد از تنهى کردن خود از این غذاى مسموم این شعر را سرود:
(( ابا العسل المصفى یا ابن هند
نبیع لک ایمانا و دینا
فلا و الله کیف یکون هذا
و مولانا امیر المؤ منینا))
آیا با عسل پاکیزه ، اى پسر هند مى خواهى دین و ایمان خود را به تو بفروشیم ؟! به خدا سوگند که هرگز به این آرزو نخواهى رسید که مولا و پیشواى ما امیرالمؤ منین علیه السلام است
مؤ لف گوید: ابوالاسود دئلى از شیعیان امیرالمؤ منین است و گویند اولین کسى است که باتعلیم حضرت على علیه السلام در ادبیات عرب سخن گفته است .

۳ – دعاى پدر و موفقیت فوق العاده پسر
در احوالات علامه مجلسى رضوان الله علیه آمده است ، که پدر ایشان عالم بزرگوار ملا محمد تقى مجلسى رضوان الله علیه که زا بزرگان علماء شیعه است مى فرماید: یکى از شبها بعد از خواندن نماز و تهجد و گریه زارى به درگاه خداوند متعال ، خود را در حالتى دیدم که دانستم هر چه از درگاه خداوند متعال در خواست کنم ، البته به اجابت مى رسد، فکر کردم از خداوند چه بخواهم ؟ ناگهان صداى محمد باقر از گهواره بلند شد، عرض ‍ کردم : خدایا بحق محمد و آل محمد صلوات الله علیهم اجمعین ، این طفل را مروج دین و ناشر احام سید المرسلین قرار ده و او را به توفیقات بى نهایت خود موفق گردان و همانگونه شد که فرموده بود، زیرا علامه مجلسى رضوان الله علیه خدماتى به دین و مکتب اهل البیت علیه السلام نمود که شاید در تاریخ اسلام سابقه نداشته است ، و یکى از آثار ارزشمند و جاوید این مرد بزرگ کتاب گران سنگ بحار الانوار است که جامع به چاپ رسیده است ، آرى این است موفقیت پدر در تربیت فرزندانى چنین شایسته و مفید.

۴ – استقامت و تدبیر یک مادر فداکار
ابو طلحه انصارى نخستین میزبان پیامبر اکرم صلى الله علیه و آله در مدینه است ، او همسرى داشت بنام ام سلیم ، ام سلیم هنگامى که دختر بود مسلمان شد و وقتى ابو طلحه از او خواستگارى کرد گفت :
من همسر تو مى شوم مشروط بر اینکه مسلمان شوى و آنقدر با او در مورد بطلان آیین بت پرستى سخن گفت تا اینکه ابو طلحه مسلمان شد و ام سلیم با او ازدواج کرد.
مدتى بعد خداوند به آندو و پسرى داد تا اینکه روزى این پسر مریض شد و روز به روز بیماریش سخت تر مى شد، ام سلیم که فرزند را در حال جان دادن مشاهده کرد براى اینکه شوهرش متوجه مرگ فرزند خود نشود او را (به بهانه اى ) نزد پیامبر اکرم صلى الله علیه و آله فرستاد، با بیرون رفتن ابو طلحه آن پسر جان داد.
ام سلیم پاهاى او را رو به قبله کشید و جامه اى روى جنازه فرزندش ‍ انداخت و او را کنارى خواباند و به تمامى اهل خانه سفارش نمود که هیچکدام از شما خبر مرگ پسرم را به ابو طلحه ندهد تا اینکه خود او را آگاه کنم ، سپس از جاى برخواست و غذائى پخت و خود را خوشبو نمود.
پس از مدتى ابو طلحه وارد شد و از حال پسرش سوال کرد، ام سلیم گفت : به خواب رفته ، ابوطلحه گفت : آیا در منزل چیزى براى خوردن هست ؟ ام سلیم غذا را حاضر کرد، پس از صرف غذا ام سیلم با لبخند و گفته هاى شیرین ، شوهر را سرگرم کرد و در میان سخنان به او گفت :
اى ابوطلحه ! نظر تو راجع به جماعتى که بعضى از همسایگان ایشان چیزى را به عنوان امانت در نزد آنها قرار دادند و آن جماعت مدتى از آن امانت برخوردار بودند پس از مدتى هنگامیکه آن همسایه آمد و امانت خود را از آنها گرفت ، آن جماعت شروع به گریه وزارى کردند که چرا این همسایه امانت را از ما پس گرفته است چیست ؟
ابو طلحه گفت : اینها جزء دیوانگان هستند زیرا چیزى که مال آنها نبوده بلکه بعنوان امانت در اختیار آنها بوده ، پس دلیلى ندارد که بعد از برگرداندن امانت گریه وزارى کنند.
ام سلیم گفت : اى ابو طلحه سزاوار است که ما از دیوانگان نباشیم ، همانا فرزند تو امانتى الهى بود که خداوند متعال آن را از ما پس گرفت .
ابو طلحه از صبر و تحمل همسرش تعجب کرد و گفت : من به صبر و استقامت از تو سزاوارترم ، فردا صبح که ابو طلحه براى نماز جماعت خدمت پیامبر اکرم صلى الله علیه و آله رسید و تمام ماجرا را بازگو کرد، پیامبر اکرم از صبر ام سلیم تعجب نمود و در حق او دعا کرد و سپس فرمود: خدایا دیشب این دو نفر را مبارک گردان .
ام سلیم باردار شد و پسرى به دنیا آورد او را به نزد پیامبر فرستاد تا حضرت از کودک کام برداشت و در حق او دعا نمود و نام او را عبدالله نهاد، مردى از انصار مى گوید: از اولاد همین عبدالله نه فرزند را دیدم که همگى قارى قرآن بودند.
برخى گفته اند این پسر سى و دو سال نماز شب خود را با وضوى نماز مغرب و عشا مى خواند، و گفته اند از مریدان خاص حضرت على علیه السلام بود که در جنگ صفین در رکاب آن حضرت به شهادت رسید.

۵ – مادر اندیشمند و فرزند فرزانه
صاحب بن عباد یکى از بزرگان و دانشمندان مى باشد، نام وى اسماعیل و کینه اش ابو القاسم است که ملقب به صاحب گردید.
او وزیر موید الدوله و فخر الدوله و شیعه بسیار استوارى بود شیخ صدوق رحمه الله کتاب عیون اخبار الرضا علیه السلام را براى وى تصنیف نمود و در اول آن از او تمجید بسیار کرده است ، او عالمى بزرگوار و در فنون شعر و ادب و کلام بسیار قوى بود، گویند جمعیتى که در مجلس درس او براى استفاده مى نشستند آنقدر زیاد بود که یک گوینده نمى توانست صدا را به شنوندگان برساند بطوریکه نیاز به شش نفر مى شد.
ابن خلکان درباره او گوید: او نادره زمان و اعجوبه عصر بود در فضیلت و بزرگوارى و بخشش .
گویند: براى جابجائى کتابهاى او نیاز به چهار صد شتر بود.
در احوالات او آمده است ، در سنین کودکى وقتى براى درس به مسجد مى رفت (سابقا در مساجد نیز درس مى خواندند) مادرش هر روز، یک دینار و یک درهم به او مى داد و مى گفت :
پسرم این درهم و دینار را به اولین فقیرى که در میان راه دیدى بده ، و او این کار را انجام مى داد حتى بعد از فوت مادرش نیز این روش نیکو را رها نکرد، و هر شب به خدمتکار خود مى گفت : یک دینار و یک درهم در زیر بسترش ‍ بگذارد تا هنگام صبح فراموش نکند و آنرا به فقیر دهد.
اتفاقا شبى خادمش فراموش کرد و صبح بعد از نماز وقتى صاحب دست به زیر بستر برد چیزى نیافت ، این اتفاق را به فال بد گرفت ، و پنداشت که اجلش نزدیک است ، به خدمتکاران خود دستور داد تا رختخواب و دیگر تزئینات از جمله فرش و پرده و پشتى را جمع کرده ، و به اولین فقیر که برخوردند بدهند تا کفاره تاءخیر این کار شود.
خدمتکاران دستور را اجرا کردند و در بین راه سید نابینائى را دیدند که زنى دست او را گرفته مى برد، آن اشیاء را به او دادند، نابینا پرسید: اینها چیست ؟ گفتند: رختخواب ، فرش پرده پشتى دیبا… مرد نابینا از شنیدن این سخنان بیهوش شد.
وقتى او را نزد صاحب بن عباد آوردند و با پاشیدن آب به هوش آمد از او پرسید: چرا بیهوش شدى ! گفت : من مرد محترم و شریفى هستم و از این زن دخترى دارم ، مردى از دخترمان خواستگارى کرده است و ما هم دختر را به ازدواج او در آورده ایم ، اکنون دو سال است که صرفه جوئى کرد و براى دخترمان جهیزیه تهیه مى کنیم ، دیشب این زن که مادرش است گفت : براى جهیزیه دخترمان یک رختخواب و یک پشتى دیبا هم لازم است ، من اظهار ناتوانى کردم ، خلاصه اینکه میان من و همسرم ، اختلاف شد و کار به نزاع کشید، از او خواستم صبح که شد دست مرا بگیرد و از خانه بیرون بیاورد ببینم چه میشود، که در بین راه با این آقایان برخورد کردیم که به من گفتند: این رختخواب و پشتى دیبا را بگیر، و از (شدت تعجب و حیرت ) بیهوش ‍ شدم ،
صاحب بن عباد که مرد کرم و بزرگوارى بود دستور داد تا جهیزه اى متناسب و مناسب با آن رختخواب و پشتى دیبا تهیه کردند و داماد را حاضر کرده و مخارج یک سال زندگى را نیز به او پرداخت نمود

۶ – مادر شهید و افتخارات او
نسیبه که به ((ام عماره )) معرف گردید، از زنان قهرمان عصر رسول خدا صلى الله علیه و آله است ، او در تمام جنگهاى پیامبر خدا صلى الله علیه و آله براى آب دادن به سپاهیان و مداواى مجروحین حضور نزدیک داشت ، در جنگ احد از آغاز روز، مشکى پر از آب بر دوش داشت و به رزمندگان اسلام در جبهه احد که تشنه مى شدند آب مى داد.
جالب اینکه ، پس از شکست مسلمانان در اواخر جنگ احد نسیبه ، مشک را به کنار انداخت و خود را سپر پیامبر صلى الله علیه و آله نمود، و از هر سو از پیامبر صلى الله علیه و آله دفاع مى کرد، که پیامبر صلى الله علیه و آله فرمود: ((به هر طرف نگاه مى کردم مى دیدم ، نسیبه از من دفاع مى کند)) تا آنکه سیزده زخم برداشت ، یکى از زخمهائى که به شانه اش رسیده بود، بقدرى عمیق بود که تا یک سال مداوا مى کرد، و تا آخر عمر هم گودى زخم در شانه اش باقى ماند.
در همین جنگ بود که پیامبر صلى الله علیه و آله دید یک نفر از مسلمین با سپر خود در حال فرار است ، به او فرمود: سپر را بینداز، او سپر را انداخت ، نسیبه آن را بر داشت ، کافرى رسید شمشیرى به سویش فرود آورد، او با سپر شمشیر را رد کرد، و با کمک پسرش عبدالله او را کشتند، و اسبش را از پاى در آوردند.
نسیبه دید فرزندش عبدالله مى خواهد فرار کند، جلو او را گرفت ، و گفت :
به کجا مى گریزى آیا از خداوند و پیامبرش صلى الله علیه و آله فرار مى کنى ؟ و او را برگرداند و به جنگ ادامه داد، سوارى بر عبدالله زخم سنگینى وارد آورد، نسیبه با چابکى تمام ، بى درنگ زخم فرزندش را بست ، و گفت : برخیز و در جنگ سستى مکن ، خود به آن سوار حمله کرد و زخمى بر پایش وارد ساخت ، پیامبر صلى الله علیه و آله که از این صحنه سخت مسرور شده بود فرمود: ((آفرین بر تو که خوب انتقام گرفتى )).
در این جنگ فرزندش عبدالله شهید شد، ولى نسیبه همچنان با تیراندازى و شمشیر از جان پیامبر صلى الله علیه و آله دفاع مى کرد، به حدى فداکارى کرد، که پیامبر صلى الله علیه و آله فرمود: نسیبه از ((فلان و فلان )) بهتر است ، (منظور از این جمله سردمداران نفاق بودند که فرار کردند).
به هر حال نسیبه به پیامبر صلى الله علیه و آله عرض کرد: از خدا بخواه تا ما را در بهشت همراه شما قرار دهد، پیامبر صلى الله علیه و آله همین دعا را فرمود.
درود خدا بر خانواده هاى شهدا و تمامى رزمندگان عزیز اسلام مخصوصا جانبازان و آزادگان بزرگوار که عظمت جامعه اسلامى ما مرهون زحمات و تلاش این بزرگواران است و الحمدلله اولا و آخرا.

دیدگاه‌ خود را بنویسید

اشتراک گذاری این صفحه در :
ما را در رسانه های اجتماعی دنبال کنید
اسکرول به بالا