شهید داوود تقوی به روایت همسر شهید
(مصاحبه با خانم گلبن نجاتی)
داوود همسایه ما بود. واسطه این وصلت دختر خالهام شد. در سال ۱۳۵۵ ازدواج کردیم. زندگی مشترک ما ۲۵ سال طول کشید. چند سال بعد از ازدواج به نیشابور مهاجرت کردیم. ۴ سال در آن جا بودیم. اواخر سال ۱۳۵۹ تصمیم گرفت به جبهه برود. ابتدا از طریق بسیج و سپس از طرف سپاه رفت. اواخر جنگ بود که به او گفتم ما اینجا غریب هستیم دیگر نرو، ولی او گفت: وظیفه ماست که ازکشورمان دفاع کنیم.
آخرین بار سال ۱۳۶۷ بودکه رفت. دوازده روز بعد تلفن زد و گفت: « پشت جبهه هستم و کارهای برقی و فنی را انجام میدهم ».
شیمیایی شده بود و در تبریز بستری بود، اما بیست روز بعدش تماس گرفت منزل همسایه، چون ما تلفن نداشتیم و گفت که مجروح شده.
خیلی دوست داشت با بچهها صحبت کند اما دیر وقت بود و میسر نشد به او گفته بودند: شاید خوب بشوی و بعد از سه یا چهار ساعت بعد معلوم میشد که ماندنی هستی یا نه!!
خوشبختانه حالش بهتر شد وقتی از بیمارستان مرخص شد و به خانه برگشت بسیار لاغر و زرد شده بود، تازه آن موقع فهمیدم که چه اتفاقی برایش افتاده.
از همان موقع علائم بیماری را در او دیدم دو ساعت بعد از آمدنش حالت تشنج پیدا کرد، وقتی بهتر شد گفت: «من گاهی این طوری میشم..شما نگران نشوید». و یکسری مراقبتهای دیگر که به ما یاد داد تا در مواقع لزوم به او کمک کنیم.
یکی از دوستان جانبازش به ما توصیه که برایش پرونده جانبازی تشکیل دهیم تا در مواقع نیاز بتوانیم مخارج درمان را تامین کنیم.
از آن به بعد دائم مشکل داشت و از بیماری رنج میبرد.
به مشهد رفتیم و به بارگاه امام رضا (ع) مشرف شدیم، آنجا حسابی گریه کردم و از آقا خواستم که صبرم را زیاد کند.
وقتی برگشتم روحیه عجیبی داشتم از آن روز قید همه چیز را زدم و کارم مراقبت از داوود و فرزندانم شد.
به ادامه تحصیل علاقه زیادی داشتم، دوست داشتم «پرستار» شوم و داوود همیشه به من میگفت: «از نظر من تو هم تحصیل کرده هستی هم یک حاج خانم و یک پرستار خوب. من نیز همیشه پیش خودم میگفتم من که پرستاری را دوست داشتم الان هم کارم همین است چه کسی بهتر از او که من پرستارش باشم.
همان طور که گفتم کارم رسیدگی به داوود و شرکت در جلسات قرآن و مسجد بود. احتیاج به روحیه، انگیزه و صبر داشتم.
همسرم از نظر وضعیت بدنی بسیار لاغر و نحیف بود. قرصهای اعصاب میخورد. غذایش بسیار کم بود و حتی آب را به سختی میبلعید.
از نیشابور به تهران میآمدیم برای درمان و بستری کردن او، حتی یک سال هم به خاطر شرایط آب و هوایی به آمل رفتیم و مجدداً به نیشابور برگشتیم، تا این که ایشان کرد که همه چیز را بفروشیم و به تهران برویم. با وجودی که کسی را در نیشابور نداشتیم ولی به آنجا عادت کرده بودم.
چون خودش میدانست رفت و آمد برای ما مشکل است و نیازش به درمان بیمارستان بیشتر شده این پیشنهاد را داد. در مدت یک هفته همه کارها را کردیم و به تهران رفتیم.
حتی نشستن برایش بسیار مشکل شده بود. یک روز دیدم از خواب پرید و به زور روی تخت نشست و به من گفت: «خانم من الان جای دیگری بودم» صورتش نورانی شده بود گفت: «به من آب کوثر دادند. سه کوزه به من دادند اولش را به تو دادم و بعد به برادرت»، (برادرم بسیار زحمت او را کشید). همیشه میگفت من چهارده سال پیش شهید شدم. الان نفسهای قاچاقی میکشم.
بارها در بیمارستان بستری شد ولی طاقت نمیآورد و میگفت: من را به خانه ببرید.
بار آخر در بیمارستان ساسان بستری بود. اصرار کرد: من را به خانه ببرید، پنج روز بیشتر زنده نیستم.
با وجودی که باید آنجا ماند و دائم به او خون تزریق میشد.
به هر حال به خاطر حال خودش او را نیاوردیم ولی به قدری اصرار کرد که صبح روز بعد به کمک پسر و دامادم او را به منزل آوردیم. وقتی به خانه آمد گفت: میخواهم پسرم مرا بشوید که این شستن آخر من است. فقط آب سرد میخورد. هنگام شب بسیار بیتابی میکرد و دائم یا حسین میگفت:
آن شب باز خواب دیده بود که در خانهای وارد شده که خیلی ستون دارد و پردههایش از کرباس سفید است و آن خانه بوی گل محمدی میداد، وقتی بیدار شد، گفت: «این خانه بوی آن جا را نمیدهد».
بعد از من عسل سبلان خواست بعد برایش شیر و عسل آوردم همه را با اشتها خورد، مدتها بود چیزی نخورده بود، تعجب کردم و بسیار خوشحال شدم، گفتم حتماً حالش خوب شده است. ولی بعد از چند دقیقه همه را بالا آورد.
مجدداً او را به بیمارستان بردیم،شب به خانه برگشتم به محض این که به خانه رسیدم تلفن زنگ زد، پسرم برداشت و خودش را برادر بیمار معرفی کرد. یک لحظه دیدم پسرم سرش را به دیوار زد و در آن موقع فهمیدم که چه اتفاقی افتاده به سرعت به بیمارستان برگشتیم.
سرانجام او به آرزویش رسید.بعد از گذشت چندین سال که از شهادتش میگذرد، ساعتهایی که به او قرص میدادم از خواب بیدار میشوم و مراقبت از او برایم عادت شده بود.
من یک پرستار بودم.