پادشاه و دیوانه

پادشاه و دیوانه

پادشاهی به داراالمجانینی رفت و در آنجا دیوانگان را تماشا میکرد.در میان آنها جوان خوش سیمایی را یافت که به هیچ وجه علائم جنون در وی مشهود نبود.پادشاه از وی سؤالاتی کرد و جوابهای مناسب شنید.دیوانه به پادشاه گفت:((حالا من از شما یک سؤال می کنم.))
پادشاه گفت:((بسیار خوب))
دیوانه پرسید:((وقتی انسان میخوابد لذت خواب را در چه وقت احساس میکند؟))
پادشاه کمی فکر کرد و گفت:((وقتی خوابیده است.))
دیوانه گفت:((در خواب حس اینکه لذت را بچشد ندارد!))
پادشاه گفت:((قبل از خواب رفتن.))
دیوانه گفت:((آن وقت هنوز لذت حاصل نشده است تا بتوان آن را چشید!))
پادشاه گفت:بعد از خواب موقعی که بیدار میشود.))
دیوانه گفت:((وقتی که زمان لذت گذشته است چطور میتوان آن را احساس کرد؟!))
در این بین برای پادشاه که زیاد معتاد به خوردن شراب بود شراب آوردند.پادشاه گفت:این دیوانه بهتر از اکثر عقلا حرف زد حق او این است که با من شراب بخورد.))حکم داد گیلاسی شراب به او بدهند.دیوانه به پادشاه گفت:((شما شراب میخورید تا مثل من شوید من بخورم تا مثل که شوم؟!))
پادشاه متنبه شد و از آن روز به بعد دیگر شراب ننوشید.

دیدگاه‌ خود را بنویسید

اشتراک گذاری این صفحه در :
ما را در رسانه های اجتماعی دنبال کنید