«ابراهام لینکلن» گفته است اغلب مردم تقریباً به همان اندازهای شاد هستند که انتظارش را دارند. در واقع آنچه که در زندگی برای ما رخ میدهد آنقدر ها تعیین کننده شادی ما نیست، بلکه بیشتر نوع واکنش ما نسبت به آن رخدادهاست که نقش تعیین کننده دارد.
فردی که تازه کارش را از دست داده است ممکن است این پیشامد را به فال نیک بگیرد. پیشامدی که میتواند منجر به بروز موقعیتی تازه برای یک تجربه شغلی جدید، کشف قابلیتهای تازه و محک زدن استقلال او در محیط کار گردد. در شرایط مشابه ممکن است تصمیم بگیرد که خود را از یک ساختمان بیست طبقه پایین بیندازد و مشکل را تمام کند. بنابراین در برابر یک موقعیت یکسان یکی ممکن است به وجد بیاید و دیگری اقدام به خودکشی کند. یکی بدبختی و فلاکت را میبیند و دیگری موقعیتها و فرصتهای تازه را.
شاید در اینجا مساله را کمی بیش از اندازه ساده فرض کرده باشیم اما به هر حال این واقعیت به قوت خود باقیست که ما خود تصمیم میگیریم که در زندگی چگونه تحت تاثیرقرار بگیریم. حتی اغلب کسانی که کنترل روانی خود را از دست میدهند باز هم تصمیم به این امر میگیرند در واقع این افراد به خود می گویند: مثل اینکه زندگی کمی بیش از اندازه برای من دشوار شده است شاید بهتر باشد برای مدتی کنترل ذهنم را از دست بدهم.
اما شاد بودن همیشه آسان نیست. شاد بودن میتواند یکی از بزرگترین مبارزات ما در صحنه زندگی باشد و گاه میتواند تمام پافشاریها، انضباط فردی و تصمیماتی را که برای خود فراهم آوردهایم مخدوش کند. معنای بلوغ، قبول مسئولیت شادی خویش و تمرکز بر داشتهها بجای نداشته ها ست. از آن جایی که انسان افکار و اندیشههای خود را بر میگزیند الزاماً تعیین کننده میزان شادیهای خویش است. برای شاد بودن باید بر افکار شاد تمرکز کنیم اما ما غالباً بر عکس عمل میکنیم. اغلب تعریفها و تمجیدها را ناشنیده میگیریم اما حرفهای ناخوشایند را مدتها در ذهن نگه کی داریم.
اگر اجازه بدهید که یک تجربه یا یک حرف رکیک ذهن شما را به خود مشغول کند خود شما از عواقب آن رنج خواهید برد. یادتان باشد که شما زیر سلطه ذهن خود هستیداغلب مردم تعریفها و تمجیدها را ظرف چند دقیقه فراموش میکنند اما یک اهانت را سالها بخاطر میسپارند. آنها مانند آشغال جمع کنهایی هستند که هنوز توهینی را که بیست سال پیش به آنها شده است با خود حمل میکنند. مثلاً مریم میگوید: من هنوز یادم هست که در سال ۱۳۴۰ او چطور به من گفت که چاق و احمق هستم. احتمالاً مریم حتی تعریف و تمجیداتی را که دیروز از او شده است بخاطر نمیآورد اما هنوز سطل زباله ۳۰ سال پیش را به این طرف و آن طرف میکشد.
یادم میآید بیست و پنج ساله بودم که یک روز صبح از خواب بیدار شدم و به خود گفتم: تا امروز به اندازه کافی گرفته و غمگین بودهای، اگر تصمیم داری که روزی در زندگی آدم واقعاً شادی بشوی چرا از همین حالا شروع نمیکنی؟ تصمیم گرفتم که آن روز بسیار شادتر از گذشته باشم و این تصمیم واقعاً کارساز شد. بعدها از آدمهای شاد دیگر پرسیدم: شما چطور به این شادیها رسیدید؟ در تمام موارد جوابهای آنها دقیقاً بازتاب تجربه خود من بود. میگفتند: ما به اندازه کافی بیچارگی و درد و رنج و تنهایی کشیده بودیم و تصمیم گرفتیم که این وضعیت را تغییر بدهیم.
● خلاصه کلام:
گاه شاد بودن میتواند کاری بس دشوار باشد. لازمه شاد زیستن، جستجوی زیباییها و خوبیهاست. یکی زیبایی منظره را میبیند، دیگری کثیفی پنجره را. این شما هستید که انتخاب میکنید چه چیز را ببینید و به چه جیز بیندیشید. کازانتزا کیس گفته است:
«قلم و رنگ در اختیار شماست. بهشت را نقاشی کنید و بعد، وارد آن شوید.»
به نقل از آفتاب