محبتی که خداوند در قلب پدر و مادر نسبت به فرزندشان قرار داده، عطیه ای است الهی که هیچ حب و مهری را یارای برابری با آن نیست. از این روست که خداوند بارها در کلام خود صحبت از شان و مقام پدری ومادری می کند، آنان را به جایگاهی منصوب می کند که هیچ کس دیگری بر آن ننشسته است.در این بین، میان مهر مادری و خردپدری، تفاوتهایی وجود دارد که خود در تکامل با هم موجب رشد و تربیت بهتر فرزند خواهد شد. مهر مادری را خردمندی و محبت با تدبیر پدر کامل می کند و از آن روست که جایگاه رفیع پدر غیرقابل رقابت و جای گزینی می شود.در سایه خرد مدیریت پدر است که مهر مادری به بار می نشیند و عطر خوش خوشبختی در خانواده می پیچد.
امروزه با ماشینی شدن زندگی، فشارهای اجتماعی و اقتصادی چنان بر خانواده سنگین شده است که روال طبیعی و کامل زندگی خانوادگی را برهم زده است و بسیاری از ارزشهای گذشته کم رنگ شده اند. غالباً مسائل و مشکلات بیرونی خانواده چنان ذهن و قلب والدین را مشغول می دارد که گاه از وظیفه خویش در قبال فرزند و حل مسائل درونی خانواده بازمی مانند.بدین صورت است که گاه نقش پدر به عنوان سکان دار و مدیر خانواده به نقش مردی خسته و نان آور تبدیل می شود که تنها ثمر حضورش تامین نیازهای اقتصادی نهاد خانواده است و از نقش خویش به عنوان مدیر خانواده و نیز پدری بازمانده است.من دانشجوی سال اول دانشگاه بودم که خبری ناگهانی از سوی مادرم، ذهن و فکرم را سخت به خود مشغول کرد. به هیچ عنوان آمادگی این خبر عجیب را نداشتم و به شدت شوکه شده بودم.مادرم در تماس با من پس از قدری طفره رفتن و حاشیه گوئی، نفس عمیقی کشید و خبر را به من داد: «من باردار هستم.» فکر بچه دار شدن پدر و مادرم در این سن و سال و این که من به زودی صاحب خواهر یا برادری خردسال خواهم شد به قدری ذهنم را مشغول کرد که حتی فراموش کردم به مادرم تبریک بگویم.
در این فکر بودم که زندگی کوچولوی تازه رسیده چطور خواهد بود؟ آیا کودکی او شبیه کودکی خود من است؟ آیا پدر و مادرم با وی نیز همان رفتاری را خواهند داشت که با من داشتند؟ فکر نمی کنم. پدر چطور؟ آیا اکنون به پدری شباهت دارد که من می شناختم؟ پدری که همیشه غایب بوده و یا بسیار خسته از فشار کار. پدری که هرگز فرصت نکرده همدم بازیهای کودکی من باشد. از خود می پرسیدم: این بار چطور؟ او چگونه پدری خواهد بود؟ ۹ ماه بعد پدرم نوزاد پسر نورسیده را در آغوش گرفت و به نرمی پوست لطیف او را نوازش کرد. گوئی او می دانست این آخرین فرصت وی برای پدربودن و لذت بردن از این نقش خواهد بود. در زمان تولد من او مردی بسیار پرمشغله بود؛ که مردکار بود تا مرد-پدر. و حال که آخرین فرزندش را در آغوش داشت تصمیم گرفته بود لذت دوباره پدرشدن را با پرکردن جایگاه رفیع خود در زندگی فرزندش بچشد. او می خواست این بار پدری جذابتر، خوش اخلاق تر، خردمندتر و صبورتر از زمان کودکی من باشد تا کودکش هرگز جای خالی پدر را حس نکند. به عبارت دیگر او تصمیم داشت تجارب خود را تحلیل کند و از هر آن چه او را از محیط خانواده و فرزندش دور می سازد رها شود. با تولد فرزند جدید، پدر من به دیدگاهی رسید که به قول روانشناسان دوباره پدر شدن را تجربه کند واین بار با اجتناب از خطاهای گذشته – که بر من اعمال شده بودند – پدر بهتری باشد.
این ماجرا نه تنها در مورد پدر من بلکه در مورد تمام آقایانی صادق است که متارکه و ازدواج مجدد داشته اند و یا در سنین بالا صاحب فرزند شده اند. همه آنها حس واحدی را تجربه می کنند که به آنان می گوید: این آخرین فرصت توست. پدر بهتری باش.
مردان و پدرانی این چنین فرصتی ناب به دست می آورند تا بتوانند با اصلاح خود و روابط والد و فرزندی خود، آینده بهتری را برای فرزندشان رقم بزنند و تقدیر چنین شانسی را به ایشان می دهد که در قالب نقش پدری خوش بدرخشند.سؤال این جاست که یک چنین پدری برای فرزندان آخر خود چه کارهایی انجام می دهند که در زمان تولد فرزند اول از آن غفلت کرده اند؟ چه تغییری در مشی و رفتار خود می دهند؟ بهتر است با مثال هایی از زندگی واقعی افراد این مسئله را بشکافیم.این پدر اولین فرزندان خود را در حالی بزرگ کرد که به عنوان یک پدر، مشغله کاری زیادی داشت و موفق نمی شد به حد لازم برای فرزندان خود وقت بگذارد.در سن ۵۰ سالگی او دو فرزند داشت. او مدیر بخشی از یک شرکت کوچک بود و به گفته خودش مسئولیت تامین معاش خانواده را به عهده گرفته و بچه ها را کاملاً به مادرشان واگذار کرده بود و چنین می پنداشت که دیدن بچه ها در تعطیلات آخر هفته برای آنها کافیست. حاصل این تفکر آن بود که وی در زندگی عاطفی فرزندانش غایب محسوب می شد و تکیه آنان بیشتر به مادرشان بود تا مردی که همیشه مشغول و پراخم دیده بودند.
یک روز کاری او از ساعت ۷ صبح تا ۸ بعدازظهر طول می کشید و بنابراین وقتی برای گذراندن با خانواده نمی ماند. برای او بسیار مشکل بود که بر روی شکاف عظیمی که بین او و فرزندانش بود پل بزند و به آنان نزدیک شود.او در دوران بازنشستگی اش بارها سعی کرده بود از فرزند ارشد خود دلجویی کند و محبت خود را به او نشان دهد اما بسیار دیر بود. هر بار که پدر جویای احوال فرزندش می شد و یا از او می خواست نیازهای خود را بیان کند، او تنها می گفت: نه پدر همه چیز مرتب است برای او پدر یک سایه بود.رابطه پدر با فرزندان کوچک ترش نیز به همین ترتیب در جریان بود و بیم آن می رفت که به زودی پدر برای او نیز بیگانه ای شود که نمی توان به او اعتماد کرد. اوضاع به همین منوال پیش می رفت که حادثه ای زندگی آنها را دچار تغییر کرد و او همسر خود را از دست داد. این نخستین باری بود که بدون همسر مسئول نگهداری از فرزندانی شد که با وی بیگانه بودند. او برعکس گذشته تمام ساعات روز را در کنار فرزندانش می گذراند و اینگونه بود که طعم واقعی خانواده را چشید. او شروع به شناختن فرزندانش کرد با ترسها و خصوصیات اخلاقیشان آشنا شد و سرانجام شبیه همان پدری شد که روزی خود آرزوی داشتنش را داشت. خود او درباره تجربه اش می گوید: بزرگ کردن بچه ها، لذتی دارد که پدران شاغل اغلب از آن بی بهره اند و غالباً نمی دانند چه چیز فوق العاده ای را از دست می دهند.