خوابگاه یا باشگاه
با تمام شدن نظافت، رفتیم داخل اتاق تا با کمی دویدن، بدنمان را برای شروع کلاسهای رزمی گرم کنیم. اکثر بچهها در این کلاسها که از ساعت ۵/۸ تا ۱۰ صبح در همهی اتاقها تشکیل میشد، یک روز در میان شرکت میکردند. با اینکه کوچکترین حرکت ورزشی، از نظر عراقیها ممنوع بود و عواقب بعدی را به دنبال داشت، اما برنامهریزی صحیح بچهها مانع از آن شده بود که نگهبانها بتوانند بچهها را در حال ورزش رزمی غافلگیر کنند.
به محض اینکه که صدای اصغر که میگفت: « شروع کنید!» از پشت پنجره شنیده شد، در حالی که وانمود میکرد روزنامهی «الجمهوریه» میخواند، مثل فرفره دور تا دور اتاق به گردش درآمدیم. جریان هوای گرمی که از حرکت سریعمان به وجود میآمد، پنکههای خاموش آویزان روی سرمان را به گردش درمیآورد! گرمای زیاد اتاق و حرکات رزمی سنگین، لباسها را خیس عرق کرده بود. لحظهای نگذشت که بوی عرق بدن آمیخته با رطوبت بتون کف اتاق، فضا را پر کرد. محیط کاملاً شبیه یک باشگاه ورزشی تمام عیار بود و هیچ شباهتی به اتاق خوابگاه نداشت. تازه گرم تکنیکهای جدید خود شده بودیم که اصغر پرید توی اتاق و گفت: «وضعیت قرمزه!»
در یک چشم به هم زدن، بچهها لباسی روی پیراهن خیسشان پوشیدند. پتوها را در کف اتاق پهن کردند و مشغول کاری شدند: یکی کتاب میخواند، دیگری لباس میدوخت، ناگهان یونس سرباز پیر اردوگاه، وارد اتاق شد و با چند کلمهی فارسی که به لهجهی غلیظ اصفهانی یاد گرفته بود گفت: «وضعیت قرمزست…. هان!؟»
بچهها زدند زیر خنده، چون فهمیدند از بس این عبارت تکرار شده، سربازان عراقی هم آن را یاد گرفتهاند. پس ناچار، عبارت باید عوض میشد. یونس همینطور که دور تا دور اتاق قدم میزد، یکییکی بچهها را برانداز میکرد. ناگهان نگاهش روی محمود که فرصت خشک کردن عرق سر و صورتش را پیدا نکرده بود، خیره ماند. او را بلند کرد و با غضب گفت: «نه بابا! کیسهی نان را آوردم! گرمم شده، هوا گرم است دیگه!».
به هر حال یونس با حوالهی یک سیلی به گوش محمود، از خیر ادامهی بازجوییاش گذشت. وقتی چیز دیگری گیرش نیامد، نگاهی به دمپاییهای بچهها که معمولاً جلو در از پا درمیآوردند، کرد و لنگه دمپاییای را که وارونه روی زمین افتاده بود برداشت و غضبناک پرسید: «این مال کیه؟»
میدانستیم که صاحبش باید کتک مفصلی بخورد به جرم این که به خرافات عراقیها اعتقاد نداشت. بارها بچهها به خاطر این که کفش یا دمپاییشان، سهواً وارونه روی زمین قرار گرفته بود، سخت کتک خورده بودند. چون بعثیهای خرافاتی این را توهین به خود قلمداد میکردند. بالاخره رضا که دمپایی مال او بود جلو رفت و بعد از تحویل گرفتن چند مشت و سیلی سر جایش برگشت. پس از اینکه یونس بیرون رفت، در یک لحظه خوابگاه دوباره مبدل شد به یک باشگاه تمام عیار!
خواندن و نوشتن
اسرایی بودند که طی دو سال و گذراندن سه دوره کلاس میتوانستند نامهی خودشان را بنویسند.
در کلاس بخش عقیدتی کسانی بودند که نمیتوانستند قرآن بخوانند، اما در این کلاسها ۳۰۰ یا ۴۰۰ نفر زیر پوشش قرار گرفته، قرآن را یاد گرفتند.
برای افرادی که قرآن بلد بودند، ولی در صوت و تجوید اشکال داشتند، کلاسهای تجوید تنظیم شد و ترجمهی قرآن برای این برادران گفته شد.
خودکار صابونی
یکی از برنامههایی که برای خود قرار دادیم این بود که هرکس هر آنچه را که میداند به دیگری بیاموزد.
برای آموزش و انتقال اطلاعاتمان به همدیگر نیاز به کاغذ و قلم داشتیم که در اختیارمان نبود. آنچه که به نظرمان رسید این بود که یکی از ظلمهای دشمن را وسیلهای برای این کار قرار دهیم. سلولها کف و دیوارهای پوشیده از کاشی قهوهای خیلی تیره داشت. این برای چشمان ما خیلی آزاردهنده بود، ولی میتوانست برای ما به صورت یک تابلوی سیاه عمل کند.
این جا مسألهای پیش آمد که با چه چیزی روی این تابلو بنویسیم. بعد از بررسی بهترین وسیلهی استفاده از تجربه بود. حتماً دیدهاید که وقتی خیاط ها میخواهند عدد یا اسمی را روی پارچه بنویسند، از صابون استفاده میکنند. ما هم با استفاده از صابونهایی که برای شستوشو به ما میدادند، شروع به نوشتن روی دیوار کردیم و یک کلاس درس درست و حسابی با تخته سیاهی به وسعت تمام دیوارها و کف سلولها به راه انداختیم.
خیاطی در اسارت
خاطرهی خوبی از نخ و سوزن برایتان بگویم. سوزن را از سیم خاردار درست میکردیم. نخ را از لای پتوها میکشیدیم. بعد شروع میکردیم به دوختن لباسها، تا اینکه خبر به گوش فرماندهان پادگان، سرگرد ممتاز، اهل کرکوک، رسید به آسایشگاه آمد و مرا خواست. یکی از دوستانم به نام «حسن» خیاطی بلد بود. ما در تنهایی با همدیگر کار میکردیم.
فرماندهی عراقی آدرس، نام و نشانی ما را پرسید: «کدام لشگر هستید؟» خیاط هستید یا نه؟ گفتیم: «بله» دو روز بعد نگهبان به دنبال من و رفیقم آمد. برای ما چرخ خیاطی که چرخ پایی قدیمی بود آوردند. با این نوع چرخ هیچوقت کار نکرده بودم. سرگرد به من گفت: «با این چرخ کار کن» من گفتم: «به شرطی با این چرخ کار میکنم که فقط لباس بچههای خودمان را بدوزم، ولی برای شما متأسفانه نمیتوانم خیاطی کنم». در حقیقت دشمن اسیر ما بود
در اردوگاهی که ما بودیم، مسئول اردوگاه و مسئول استخبارات اعلام کرد که: اسیران را برای زیارت به کربلا میبریم. اما به یک شرط. بچهها گفتند: چه شرطی؟گفت: تبلیغات به سود ملت ایران نکنید. اسیران هم یکصدا گفتند: به شرطی که متقابلاً شما قول بدهید به نفع عراق و ارتش عراق تبلیغ نکنید. مسئولین گفتند: باشد ما هم قول میدهیم.
چند روز بعد یک کاروان بزرگ از اسیران اردوگاه ما تشکیل دادند و سحرگاه از اردوگاه بیرون برده و سوار اتوبوس کردند، و چند اتوبوس راهی کربلا شدند. بعد از اینکه از زیارت کربلا برگشتیم، مدت یک ساعتی اتوبوسهای حامل کاروان زیارتی اسیران در شهرستان بغداد اطراق کردند و همهی اسیران را در گوشهای از میدان بزرگ شهر پیاده کردند و زیر نظر محافظ مراقب نگهداشتند.
«جبارنصر» اسیر سپاهی، عکس بزرگی از صدام حسین را در بدنهی اتوبوسی دید، در یک چشم به هم زدن همهی اسیران پی بردند که مسئولین اردوگاه به آنها نارو زده و دست به کار تبلیغاتی زدهاند. اسیران یک واحد شدند و فریاد کشیدند، تا زمانیکه عکس صدام را از بدنهی اتوبوس نکنید ما سوار نخواهیم شد. حتی اگر همهی ما را تیرباران کنید. مسئولین و افسران سازماندهی گفتند بیایید سوار شوید، از شهر که خارج شدیم عکس را برمیداریم. اسیران یکصدا گفتند نه شما به قول خود وفا نکردید. ما هم تا عکس صدام را برندارید سوار اتوبوس نخواهیم شد. مردم عادی هم که در حال گشت و گذار و خرید مایحتاج روزانه از بازار شهر بودند، بعضیها با ترس و لرز گوشهی میدان ایستاده و این صحنه را نگاه میکردند.
دقیقه به دقیقه به جمعیت حاضر اضافه میشد. افسر مسئول که به دستور او عکس صدام را بر بدنهی اتوبوس چسبانیده بودند، میدانست که هیچ درجهدار و سربازی جرائت کندن عکس صدام را ندارد.
پس ستونی از درجهدار و سرباز در کنار اتوبوس ردیف کرد که درست مثل دیواری جلوی اتوبوس را گرفتند، تا مردم عادی پی به آنچه میگذرد نبرند. بعد پشت دیوار محافظ رفت و عکس صدام را کند. چند روزی از این جریان نگذشته بود که افراد ستون پنجم حزب بعث اردوگاه خبر را به رؤسای امنیتی رساندند. آنها هم افسر مسئول را احضار کرده و تیرباران کردند. شهامت و شجاعت و جسارت اسیران ایرانی از اعتقادی بود که به مکتب اسلام و قیام عاشورا را داشتند این اعتقاد راسخ آنها بود که باعث میشد با اینکه در بند و زنجیر دشمن بودند سربلند باشند و در حقیقت دشمن اسیر آنها بود.درجه ی ارتش
آن روزها با مقوا و حلب، درجههای امرای ارتش عراق را میساختیم که خیلی به اصل آنها شباهت داشت و با نصب آنها روی لباسهای ساده، نقش افسرها و فرماندهان عراقی را بازی میکردیم.
یکی از بچهها را که با لباس و درجات ساختگی دستگیر کردند، بعد از کندن درجاتش، هنگام شب، روی به روی تمام آسایشگاهها لباسهایش را درآوردند و بندهی خدا را برهنه فرستادند داخل آسایشگاه.
دردسر خمیازه
اگر در آسایشگاه یک حرکت دست انجام میدادیم، عراقیها میگفتند: «ورزش ممنوع است» و ما را میزدند.
در آسایشگاه یکی از دوستانم که اهل شیراز بود خمیازه کشید و دستهایش را از هم باز کرد. صبح که ما را برای آمار بیرون بردند، یک کتک مفصل به او زدند و گفتند چرا ورزش کردهای؟
او گفت: «مگر در مملکت شما این ورزش است؟ من دستهایم را باز کردم و خمیازه کشیدم» گفتند: «این ورزش است و ممنوع است و نباید ورزش بکنید».
دستگاه پاسداریاب
در اردوگاه اسرا عراقیها بچههای آسایشگاه را به نوبت برای بازجویی میبردند آنان را بیرون از اتاق شکنجه، زیر تابش مستقیم نور خورشید، روی دو زانو نگه میداشتند و یکی یکی به اتاق میبردند، اینقدر با دستگاه شوک الکتریکی یا به قول بچهها (پاسداریاب) شکنجه میکردند تا آنان اعتراف کنند (پاسدارند) هر چه میگفتند: سرباز با بسیجی هستیم، نمیپذیرفتند، میگفتند، شما پاسدارید…
بالاخره با زور و شکنجه، تعداد زیادی از برادران پاسدار را شناسایی نمودند و از آنها حسابی پذیرایی کردند! نوبت به آسایشگاه شمارهی ۴ رسید بچهها میدانستند که عراقیها به زودی آنان را رها نخواهند کرد. به همین دلیل تصمیم گرفتند پیش از آن که آن همه شکنجه را تحمل کنند، همگی خود را (پاسدار) معرفی کنند. بازجویی شروع شد، نفر اول را داخل اتاق شکنجه بردند و خواستند خودش را معرفی کند و با کمال تعجب شنیدند که: (پاسدار) بسیار خوشحال شدند و به گوشهای انداختند، نفر دوم را آوردند و او نیز خود را پاسدار معرفی کرد. دوباره بسیار خوشحال شدند. نفر سوم نیز همین طور. از خوشحالی در پوست خود نمیگنجیدند. فکر کردند به راحتی توانستهاند این همه پاسدار را شناسایی کنند. اما خوشحالیشان طول نکشید و متوجه شدند که کل آسایشگاه بدون استثنا خودشان را پاسدار معرفی کردهاند، کتک زدن شروع شد. میزدند و میگفتند (دروغ میگویید. شما پاسدار نیستید. بگوید پاسدار نیستیم!) دعانویسی
اسرا برای تهیهی کاغذ از پوست سیگار استفاده میکردند. بعضی اوقات از دفترچههای سیگار «الف» که دفترچهاش به صورت ۸۰-۷۰ برگی و از برگهای کوچک که فقط میشد سیگار را درونش بپیچانند، استفاده کرده و دعا و نوشتههایی را که مورد نظرشان بود بر روی این دفترچهها مینوشتند و داخل بالش، تشک و نان مخفی میکردند.
خیلیها در شلوارشان جیبهای مخفی میدوختند یا یک جایی در زیر لباسشان آن نوشتهها را جاسازی میکردند. به گونهای که وقتی دشمن تفتیش میکرد آنها را نمیدید.دکتر فارس
دکتر فارس شخص بسیار شریفی بود. شاید هفتهای ۵۰ دینار از داروهایی که عراقیها به اردوگاه نمیآوردند، از شهر میخرید و به صورتی مخفیانه به اردوگاه می آورد و به مریضهایی که میدانست به آنها احتیاج دارند، میداد. دمپایی دست ساز
سه چهارماه در موصل فقط یک تکه پتو به عرض سه وجب و به طول یک نفر، تمام رختخواب ما بود. آنها در این مدت حتی یک دست لباس، دمپایی و کفش به ما ندادند. چهارماه پابرهنه بودیم.
آذرماه بود که من به فکر افتادم برای خود یک جفت دمپایی بسازیم، اما هیچ وسیلهای برای رسیدن به این منظور وجود نداشت، اما هیچ وسیلهای برای رسیدن به این منظور وجود داشت، نه دمپایی پاره، نه یک تکه پلاستیک یا چوب.
به فکر افتادم از حلب روغن و شیرخشک استفاده کنم. به همین منظور حلبی را شکافتم و به صورت ورق درآوردم. لبههایش را بالا آوردم و با دو رشته نخ به هم وصل کردم. شکل یک قوطی کبریت به خود گرفت. کف آن را هم با تکهای ابر فرش کردم و به این ترتیب بعد از چهارماه پابرهنگی به یک جفت دمپایی دست یافتم.
ولی همان هم دوامی نیاورد. چون یک روز یکی از بچهها آن را به پا کرد و جلوی صلیب سرخیها رفت. عراقیها هم آن را دیدند، از پایش درآوردند و بردند…. دیوار نویسی
بعضی اوقات، شاید ماهی یکبار یا دو ماه یک بار ما را برای هواخوری به پشت بام میبردند. در این رفت و آمدها به پشت بام، پیامهای متعددی را روی دیوار میدیدیم و ما هم جواب مینوشتیم و یا پیام جدیدی میگذاشتیم.
برای نوشتن از وسایل مختلفی استفاده میکردیم. اگرچه ما خودکار داشتیم، ولی به دلیل این که ممکن بود بقیهی افراد خودکار نداشته باشند و اگر مأمورین ببینند با خودکار نوشته شده، تعداد معدودی را که خودکار دارند مورد تفتیش قرار میدهند و یا احتمالاً خودکار را میگیرند، معمولاً از ته سیگارهایی که روی پشت بام افتاده بود و به خوبی میشد با آن روی سیمان نوشت، استفاده میکردیم و یا در فصلهایی که هوا گرم بود و قیر لای موزاییکها ذوب میشد، با استفاده از قیر یا تکههای سیمان و یا خرده چیزهایی که آنجا پیدا میشد، میتوانستیم روی دیوار پیامهایمان را بنویسیم و اخباری را که میشنیدیم روی دیوار منعکس کنیم تا دیگران ببینند. بقیه هم معمولاً همین کار را میکردند.
رؤیای آب
در گرمای ۵۰ درجهی منطقهی العماره، در سولهای تنگ اسیر بودیم. خیلی از بچهها مجروح بودند. جای سوزن انداختن نبود. اما عراقیها یک قطره آب نیز به ما نمیدادند. نوشیدن آب برای همه یک رؤیا شده بود و تمام نالهها به یک کلمه ختم میشد: آب، آب.
پس از مدتها یک منبع آب آوردند. همه هجوم بردند طرف آن. یک نفر از بچهها افتاد در منبع و به خاطر ازدحام و فشار دیگران نتوانست خود را نجات دهد و همانجا به شهادت رسید.
رادیو
رادیویی را که به ما داده بودند، باتری قلمی میخورد. با توجه به شرایط جنگی، مدتها باتری قلمی در بازار کمیاب شده بود. برای گرفتن باتری مرتب اصرار میکردیم و آنها نیز به نظر میآمد تلاش میکنند که تهیه نمایند. چون پشت سر هم دستورهایی از مدیرانشان میآمد، ولی اینها نمیتوانستند از بازار تهیه کنند، زیرا قاعدتاً اگر میخواستند تهیه کنند، میبایستی با قیمت چند برابر بخرند و شاید برای این کار اجازه نداشتند.
در نتیجه ما برنامههایی را که میبایستی بشنویم جیرهبندی نموده، سعی میکردیم جز اخبار را نشنویم، مگر حالتهای استثنایی؛ مثلاً سخنرانی بعضی از مقامات طراز اول و به خصوص بیانات حضرت امام را که برای ما مقدم بر اخبار بود، ولی این وضع جیرهبندی در استفاده از رادیو، برای ما خیلی سخت بود.
مرتب درخواست میکردیم که اگر ممکن است رادیویی را به ما بدهند که باتری دیگری بخورد، ولی پشت گوش میانداختند. آخر سر پیشنهاد کردیم حالا که اینطوری است که نه باتری قلمی میتوانید به ما برسانید و نه رادیو را عوض کنید، برای ما مقداری سیم و باتری متوسط بیاورید تا ما این رادیو را تبدیل کنیم به رادیویی که با باتری متوسط کار میکند.
یکی از سرنگهبانها که پسر خیلی خوبی بود و شیعه بود، سعی میکرد تا آنجا که امکان دارد به ما کمک کند، ظرف یکی دو روز برای ما وسایل لازم را فراهم کرد. سیمها را به رادیو وصل کردیم و باتری را سوار کردیم، دیدیم که خیلی راحت و خوب کار میکند. رادیو پاکتی
بعضی اوقات عراقیها برای ما شیر میآوردند، این شیر داخل پاکتهای مقوایی بود که در داخل آن یک لایهی براق غیر قابل نفوذ برای آب وجود داشت که از نظر دوام در مقابل رطوبت از سطح خارجی بهتر بود.
پاکتها را وارونه کردیم و قسمت غیر قابل نفوذش را بیرون گذاشتیم و از آن غلافی برای رادیو درست کردیم.
در قسمت انتهاییاش جا به اندازهی کافی قرار داده، باطریها را در آن گذاشتیم.رادیو در قوطی
جاسازی رادیوها خیلی حساس بود، طوری که هیچ کس به جز عدهی معدودی از آن اطلاع نداشتند.
دعاها داخل قوطی رب جاسازی میشدند. با این ترتیب که درب یک قوطی رب را باز کرده، قوطی دیگری را بریده، تمیز و خشک کرده، دعاها را داخل آن میگذاشتند و آنها را داخل یکدیگر طوری محکم میکردند که مانند یک قوطی رب میشد و درون آن نیز دیده نمیشد.
اگر بچهها میخواستند دعایی را از اردوگاهی به اردوگاه دیگر منتقل کنند، از طریق بیمارستان میفرستادند. اگر میفهمیدیم عراقیها چند روز دیگر ما را از اردوگاهی که در آن هستیم خواهند برد، شروع به نوشتن دعاها پشت لباسهای خود میکردیم یا دعاها و سرودها و یا مطالب دیگر را روی پارچهای مینوشتیم و پشت یا زیر لباس خود میدوختیم. عراقیها هم از این کارها هیچ چیزی نمیفهمیدند.
بچهها گاهی ته یک قوطی تاید و سر قوطی تاید دیگری را درمیآوردند و تاید آنها را خالی میکردند و بعد از جاسازی یکی از قوطیها را داخل دیگری میکردند و چیزی مشخص نمیشد. رادیو مال خودمه
اردوگاه جدید حداقل ۳ رادیو داشت تا اینکه روزی یکی از رادیوها لو رفت. ستون پنجم جای آن را گزارش داده بود. سربازان ریختند و به راحتی مکان جاسازی شدهی رادیو را پیدا کردند. رادیو روی موج ایران بود.
همه را به صف کردند و خواستار شناسایی صاحب یا صاحبان رادیو شدند و از آنجایی که مسئولان رادیو از افراد مهم اردوگاه و از نیروهای سپاه بودند، کسی دوست نداشت پای آنها به میز محاکمه کشیده شود و در نظر عراقیها شناسایی شوند، یکی از اسرا داوطلبانه برخاست و گفت که: «رادیو مال من است».
گفتن این جمله در آن شرایط دو چیز میطلبید: جرأت و فداکاری.
آن اسیر حدود دو ماه روزی حداقل یکبار شکنجه میشد. او را به اتاقکی نمناک میبردند و پس از کتک وحشیانهای که میخورد، بدنش را کشان کشان به محوطهی اردوگاه و یا خارج از آن میآوردند و او هربار میگفت: «رادیو مال من است، و آن را از داخل سیفون توالت پیدا کردهام».
راه نجات از سرماخوردگی
بعد از حمام کردن با آب یخ، هوایی که تا چند لحظه پیش دندانهایم را به هم میسایید، دیگر مطبوع و دلچسب به نظر میرسید. طبق معمول برای جلوگیری از سردرد شدید ناشی از سینوزیت_ که به دلیل استفادهی مکرر از آب یخ و همچنین سردی هوا خیلی از بچهها به آن مبتلا شده بودند _ دستمالی به پیشانی خود بستم؛ البته این چیز عجیبی نبود، چون اکثر بچهها چنین دستمالی را بر روی پیشانی خود داشتند.
عدهای هم برای نجات از سرماخوردگی، یا آستینهای بلوز خود را تبدیل به کلاه میکردند یا با شکافتن قسمتی از پتوی خود و با استفاده از نخ آن کلاه میبافتند.
بافندگی، در سرمای طولانی زمستان، با شکافتن پتوها و استفاده از تکههای سیم خاردار به جای میل بافتنی، در اردوگاه رونق فراوانی داشت.
هرچند نزدیک شدن به سیم خاردار و کندن تکههایی از آن، کاری بسیار پرخطر بود، اما نگهداری آن در اتاق خطرناکتر بود، چون عراقیها به محض یافتن آنها، صاحبانش را شدیداً تنبیه میکردند، ولی بچهها مجبور بودند برای رهایی از سرما دست به چنین کارهایی بزنند.
رزمنده جهرمی
شکنجه و تنبیه، چنان شدت داشت که گویی قیامتی برپا شده، اردوگاه به لرزه آمده بود و هر کس بیاختیار اشکش جاری میشد. ناگهان، با صدای جیغی پشت همه لرزید و پس از آن صداها شدت یافت. فردای آن شب دریافتیم که حدقه چشم یکی از عزیزان جهرمی را از کاسه درآوردهاند. ضربه کابل گره خورده، چشم او و عزیز دیگری را ترکاند.