رعایت بهداشت
در آسایشگاه، دستشویی وجود نداشت و میبایست این ۱۷ ساعت را بدون دستشویی سپری کنیم. خیلی زود به این نتیجه رسیدیم که باید فکری کرد.
به اجبار یکی از پتوها را به صورت مثلثی به گوشهای از آسایشگاه میخ کردند و یک سطل هم در آن گذاشتند، تا بتوانیم در طول شب از آن استفاده نماییم.
رفع عطش
شبی در اردوگاه رمادیه بچهها خوابیده بودند ولی چند نفری از تشنگی خوابشان نمیبرد. ساعت دوی بعد از نیمه شب که شدت عطش ما بینهایت شد، به همراه چند نفر دیگر از برادران، پیراهنهایمان را بالا زدیم و شکمهایمان را روی موزاییکهای کف آسایشگاه گذاشتیم تا شاید رفع تشنگی شود. در آن گرمای ۴۵ الی ۵۰ درجه شهر رمادیه عراقیها فقط روزی یک تا دو لیوان آب خیلی گرم به ما میدادند.
رموزبچه ها
سال ۶۳ توانستیم از انبار تدارکات عراقیها، یک رادیو تک بزنیم. اخبار مربوط به حادثههای مختلف را روی برگهای مینوشتیم و به تکتک آسایشگاهها میگفتیم که بیایند چای بخورند. چای خوردن در واقع رمزی بود برای رساندن اخبار.
«پدربزرگ» رمزی بود برای حضرت امام (ره) و «خرگوش» یا «شکار خرگوش» رمزی برای نیروهای عراقی یا کشتههای آنان. بچهها این رمزها را بیشتر در نامهها به کار میبردند. رنج عطش
خوشحال بودیم که از سوله رها شدهایم. هرطور بود رسیدیم به اردوگاه تکریت ۱۴. با چه وضعی! خیلی از بچهها زخمی بودند. عراقیها میخواستند زودتر از دستمان راحت بشوند. با کابل میزدند و میگفتند: «سریع پیاده شوید»
یکی از بچههای استان فارس، شکمش بر اثر اصابت ترکش پاره شده بود، توان نداشت پیاده شود، از ماشین انداختند او را پایین روی زمین. آنقدر هم به سر و صورتش زدند که شهید شد…..
روحانی هستی؟
ما را به بصره بردند و در یکی از قرارگاهها کتک زدند. به علت این که من ریشم بلند بود، فکر میکردند روحانی هستم و میگفتند: « تو روحانی هستی؟» هر چی میگفتم: نه بابا ! من روحانی نیستم، آنها قبول نمیکردند و این شکنجهها همچنان ادامه داشت.
روز کشته شدگان عراقی
عزاداری و سوگواری نظامیان عراقی، بیش از هرچیز به نوعی عقدهگشایی وحشیانه شباهت داشت و هدف از آن، ایجاد ترس و وحشت در وجود آزادهها بود.
در تاریخ ۸ آذرماه سال ۱۳۶۱ به مناسبت روز کشتهشدگان عراقی، نظامیان بعثی در حالی که رگهای گردنشان از فرط عصبانیت آمیخته به بلاهت مطلق متورم شده بود، با کابل، میله، باتوم و چوب وارد اردوگاه شدند و بیرحمانه به جان بچهها افتادند.
در آن روز آنها ما را میزدند تا عقد خسارات و تلفاتی را که در طول جنگ بر آنها وارد آمده بود و حتی برای آن، روز مخصوصی را هم به نام شهدای عراق نامگذاری کرده بودند بر سر ما خالی کنند.
در همان روز ۶ تن از برادران آزاده به شهادت رسیدند و حدود ۵۰۰ نفر نیز مجروح شدند.
روزهای سخت
در اردوگاه اسرا، برای هر ۴۵۰ نفر فقط یک آبگرمکن وجود داشت و به هر نفر نیز برای شستن لباس فقط ۲۵۰ گرم تاید در ماه میدادند. البته عراقیها خودشان نیز نظافت و بهداشت را رعایت نمیکردند. به هر نفر برای حمام دو دقیقه وقت داده میشد تا دوش بگیرد. در هر آسایشگاه ۹۰ عدد لیوان و ۱۰ عدد ظرف غذا بین ۱۷۰ نفر تقسیم شده بود. روزهای سختی بود، اما با ایمان به خدا گذشت.
روزهای غربت
برادری به نام خرمراد در همان اوایل که از اردوگاه نهروان به بعقوبه آمد، تصمیم به فرار داشت که شیرازی جاسوس که حس هموطنی نداشت، ایشان را با سر و صدا دستگیر کرد و به عراقیها تحویل داد. خرم را بردند. مدتی از او بیخبر بودیم تا این که یک روز او را به داخل آسایشگاه انداختند. در اثر شکنجه، استخوان آرنج دست او بیرون زده بود و زخم استخوانهایش کرم گذاشته بود. اما به مدد خدا و همت دوستان، دست ایشان خوب شد ولی تا این اواخر شنیدیم که میگفتند با دستش نمیتواند کار کند. ریش
دستور دادند ریشها و موها را بزنیم. یکی از بچههای کم سن و سال بود. صورتش مویی نداشت؛ گفتند: «ریشت را نزدهای با یک تکه سیمان آنقدر کشیدند به صورتش که زخم شد.
زندان الرشید
بعد از اینکه اسیر شدم، بعد از مدتی مداوا در بیمارستان، مرا به زندان انفرادی بردند. چند روز بعد به زندانهای پادگان الرشید بغداد منتقل شدم.
تقریباً ۲۰۰ اسیر، یک سال بدون اطلاع صلیب سرخ آنجا بودند. من نیز سه ماه را آنجا گذراندم. در آن سه ماه هیچ چیز نداشتیم، حتی دمپایی و لباس. لباس ما فقط یک شورت بود و دمپایی. ما از بریدن و کوتاه کردن پوتینهای کهنه که آن هم به همت خود بچهها انجام شد به دست آمد. زندان قلعه
هروقت در سولهها خرابکاری میشد، افراد را میآوردند در قلعه و پس از شکنجهی کافی به زندان میانداختند که معمولاً مدتش سه روز بود، بر خلاف اردوگاه ۱۱ که پانزده روز بود.
در این مدت بچههای زندانی از آب و غذا محروم بودند، ولی بچهها با هر ترتیبی که شده به زندانیها نان و آب میرساندند، لذا همین زندانها محل تبادل اخبار اردوگاه بود و همه از وضع همدیگر و برنامههای آینده اطلاع حاصل میکردند. زندگی مخفی
ما قرارهایمان را در اردوگاه قبل از غروب میگذاشتیم و به واسطهی مسئولین آسایشگاهها و مسئولین کمپ، به همدیگر اطلاع میدادیم. وقتی درها بسته میشد، مشورت میکردیم و در وقت مناسب مشغول کار میشدیم. کارهای ما خیلی دقیق و حسابشده بود، به طوری که عراقیها اصلاً پی به آنها نمیبردند.
مثلاً در روز عاشورا ما برنامهی سینهزنی و عزاداری داشتیم. با بسته شدن درها کارمان را آغاز میکردیم.
زولبیا و بامیه
چون ایام دههی فجر داشت نزدیک میشد، بچهها در فکر و تلاش بودند که این مراسم را هرچه باشکوهتر برگزار کنند. بدین منظور، جلسهای برای ارایهی پیشنهادها گذاشته شد تا هرکس طرح و پیشنهادی دارد، مطرح کند.
در بین پیشنهادها، طرح یکی از اسرای اهل آبادان که قبل از اسارت شغلش، قنادی بود، بسیار جالب به نظر میرسید. او گفت: «اگر بچهها همکاری کنند، من با همین خمیرهای نان و مقداری شکر میتوانم زولبیا و بامیه درست کنم»
از صبح روز بعد، تمام بچهها خمیر نانها را جمع کردند. هر روز یک گروه به نوبت خمیرها را خشک کرده، به صورت آرد در میآورد. بعد بچهها پولهایشان را روی هم گذاشتند و یک نوع نبات خریدند. آن برادر نباتها را در یک حلب روغن پنج کیلویی ریخت و همه را آب کرد. اسرای دیگر به ابتکار خود کیسهی مخصوص ریختن زولبیا و قیف مخصوص بامیه را ساختند.
یکی دیگر از بچهها از آشپزخانه چند تخم مرغ کش رفت و تا رسیدن صبح مقداری زولبیا و بامیه درست شد. زیارت
بعد از پایان جنگ، قرار شد ما برویم زیارت. در هر اتوبوس ۲۰ اسیر سوار شدند و یک تویوتا حامل تیربار هم اسکورت هر اتوبوس بود. در مسیر به شهر کوفه رسیدیم. مردم کوفه با اشاره میگفتند، سرتان را میبریم. فحش میدادند و تف میانداختند. زنان در کربلا و نجف و کوفه عموماً بدحجاب بودند.
از اتوبوس که پیاده شدیم، شر
وع کردیم به سینهزنی و نوحهخوانی تا در حرم. از در حرم تا ضریح را بچهها سینهخیز رفتند. کمتر چشمی بود که گریان نباشد. همه ناراحت بودند.
ضریح امام حسین (ع) و حضرت علی (ع) سیاه شده بود. فرشهای صحن حضرت عباس (ع) را لایهای از خاک گرفته بود. بچهها با همان خاکهای روی فرش تیمم کردند. ضریح قبر حبیببنمظاهر از آهن بود و وقتی دست به ضریح میکشیدیم دستمان سیاه میشد.
زیارت، هدیه ای الهی
(آذرسال ۶۸) ما در اردوگاه تکریت ۵ بودیم، که به زیارت کربلا و نجف مشرف شدیم. یک اتوبوس دیگر هم دیدیم که همراهمان میآید. در حرم آقا امام حسین (ع) سرنشینان آن اتوبوس را از ما جدا نگه داشتند. در حرم متوجه شدیم که اینها منافقین هستند. آنها کسانی بودند که در کمپ صلاحالدین نگهداری میشدند و جزو گروهک منافقین بودند. عراقیها نگذاشتند که آنها با ما همراه شوند. اول ما زیارت کردیم و آمدیم بیرون و بعد آنها داخل شدند.
در نجف اشرف ما را در دو صف نگهداشته بودند که با هم حدود ۷ متر فاصله داشتیم. مسئولینی که وارد حرم شده بودند، آمدند بیرون و دیدند که ما در یک صف به صورت پنج نفر هستیم و منافقین در صفی دیگر. گفتند: «این دیگر چیست؟ مگر اینها همه ایرانی نیستند؟»
افسری بود به نام عبدالرحیم که چند سال منافقین را زیر پر و بال خود داشت و میخواست آنها را برای خود و اهدافش نگاه دارد. عبدالرحیم با ما آمده بود. وقتی که آنها سؤال کردند که مگر همهی اینها ایرانی نیستند و چرا در دو صف ایستادهاند، عبدالرحیم اشارهای به جمع ما کرد و به عربی گفت: «اینها مؤمنین هستند و آنها وابسته به حزب بعث.» این هم قضاوت آنها نسبت به برادران آزاده بود.
زیر چفیه
شدت نیاز و علاقهی بچهها به آگاهی از وضعیت دنیای خارج به حدی بود که گاه دست به اعمال خطرناکی میزدند.
جالب است بدانید در اردوگاه موصل یک و در جریان عملیات حصر آبادان شب هنگام جهت تفتیش آسایشگاهها، اسرا را در میدان اردوگاه جمع کردند و سربازان مسلح اطراف آنها ایستادند.
یکی از اسرا در حالیکه چفیهاش را دور سرش پیچانده بود، ناگهان با خوشحالی به بغلدستی خود جریان عملیات پیروزمندانهی حصر آبادان را اطلاع داد.
خبر دهان به دهان گشت اما کسی متوجه نشد که این خبر چگونه به این سرعت پخش شد. بعدها فهمیدیم که آن اسیر، رادیو کوچکی را زیر چفیهاش که دور سرش پیچیده بود، مخفی و روشن کرده بود.