خاطرات رزمندگان۷
حسرت منور که زدند دیدم یک نفر پاهایش را به زمین میکشد. یک دستش را به گلویش گرفته بود و با دست دیگرش میخواست زیپ پیراهنش را باز کند. خواستم گلویش را ببندم نگذاشت دستم را گرفت و گذاشت روی جیبش، گفتم:«مگه توش چیه؟» خون از لای انگشتانش بیرون زد،