
دلداده حضور
دلش در گرو عشق الهی بود، ذکر نام خداوند و خلوص و تقوا راهی مقدس برای او به شمار میرفت، که از کودکی جانش با آن آمیخته بود. آن سردار دلاور همیشه نمازش را به جماعت میخواند و در روزههای مکررش «قرب الهی» را میجست. دروغ و تملق در قاموس
476 مقاله
دلش در گرو عشق الهی بود، ذکر نام خداوند و خلوص و تقوا راهی مقدس برای او به شمار میرفت، که از کودکی جانش با آن آمیخته بود. آن سردار دلاور همیشه نمازش را به جماعت میخواند و در روزههای مکررش «قرب الهی» را میجست. دروغ و تملق در قاموس
فرزند اولم علی روز تولد حضرت رسول به دنیا آمد، دو هفته بعد از تولد علی منوچهر تصمیم گرفتم به جبهه برود اما من موافق نبودم به همین علت اصلاًجوابی به صحبت هایش نمیدادم. یک روز منوچهر موقع نماز خواندن در حالیکه گریه میکرد گفت:«خدایا من چکارکنم؟» خیلی بیغیرتی است
من در بیمارستان شهید چمران تهران بستری بودم، جنازه رحیم برادر کوچکم را بعد از ۲۵ روز شناسایی و به خاک سپرده بودند. به من، مادرم و برادرم کاظم اطلاع دادند که رحیم پیدا شده است، در این بیست و چند روز شاید هزاران بار فکر او و اینکه حالش
یک شب خواب پیامبر بزرگوار اسلام(ص) را دیدم. وقتی از خواب برخاستم و آنچه را که دیده بودم برای مادرم تعریف کردم. ایشان با چند نفر از علماء تماس گرفت و خوابم اینگونه تعبیر شد که؛ بهتر است با فردی از «سادات» ازدواج کنم. اما هیچ یک از خواستگارهایم «سید»
برادر جانبازی را به بیمارستان ( بیمارستانی در لندن ) آورده بودند که در اثر بمباران شیمیایی دو چشم خود را از دست داده بود . افزون بر این ، تمام دندان هایش هم ریخته بود و اصلا نمی توانست غذا بخورد و به وسیله شیلنگ از راه دهان به
حاجی اسوه صبر و مقاومت بود، در آخرین روزهایی که تاول های شیمیایی دست مجروحش را مجروح تر نموده بود، طلب آب می کند و می گوید می خواهد آخرین نمازش را با وضو بخواند. بعد از اتمام نماز گویا به خوابی کوتاه فرو می رود بعد از مدت کوتاهی
نیمه هاى شب بود که عراق تک شیمیایى کرد. نیروها خواب بودند ولى طبق معمول من بیدار بودم. فوراً حاج حبیب الله کریمى فرمانده را بیدار کردم. ماسک ها را زدیم و او به یک طرف رفت و من هم از طرف دیگر، تا تمام نیروها را بیدار کنیم. وقتى
مادر شهید «علی رضا اسدزاده» نقل می کند: فرزندم علی رضا موقعی که از منطقه عملیاتی به مرخصی میآمد، سعی میکرد که هر چه زودتر و قبل از پایان مرخصی به جبهه برگردد. حتی چندین بار در جبهه مجروح شده بود که با من و پدرش هم در میان نگذاشته
شهید اکبر آقابابایی هجده سال داشتم که اکبر به خواستگاریام آمد. آن روز ابتدا وضو گرفت. چند آیه قرآن خواند. سپس درباره تمام شرایطی که ممکن بود، در زندگی اتفاق بیفتد، صحبت کرد.نمیتوانستم چیزی بگویم، دفعه بعد که به منزلمان آمد، گفت:«ممکن است یک هفته بعد از عقد خبر
شهید محمد صنیع خانی یک بار که برای معالجه مجروحیت های شیمایی اش به خارج از کشور عزیمت می کرد، مرحوم حاج احمد خمینی(فرزند امام خمینی(ره)) به او گفته بود: من برای خودم دعا نمی کنم، برای تو دعا می کنم که به سلامت برگردی! حتی ایشان در یک سخنرانی
در آخرین روزهای «عملیات بدر» (اسفند ماه سال۱۳۶۳)، ناگهان بوی خیلی خوشی سر تا سر منطقه را فرا گرفت. «بوی شکلات کاکائویی» بود. من و بچه ها با ولع بو می کشیدیم و آب دهانمان را فرو می دادیم و دنبال سنگری می گشتیم که از آن بوی شکلات بلند
مهم ترین مسئله امروز ما در جبهه، صبر و استقامت در مقابل دشمن است. تا به حال تنها ضعفی که داشته ایم از «عوامل و سلاح های شیمیایی» بوده است. واقعیت این است که ما در مقابل بمب های شیمیایی زود از کار میافتادیم. چه کار باید بکنیم ؟! چگونه
هشت سال در کنار اکبر و همسر او بودم. بیشتر این زمان را در جبهه بود. فقط دو سال به طور مداوم در کنار هم بودیم. من طعم واقعی خوشبختی را در همان سالها چشیدم. وقتی میدید،من ناراحتم، برایم قرآن میخواند و از حماسه عاشورا میگفت. اوایل جنگ،یک بار مرا
شهید نصر اصفهانی برای نماز جماعت اهمیت زیادی قایل بود، به ویژه برای نماز صبح . همیشه جزو نخستین کسانی بود که در کوی « شهید فلاحی » برای برپایی نماز صبح حاضر میشد. اگر ما هم تنبلی میکردیم و در نماز صبح حاضر نمیشدیم، به ما تذکر میداد.
بعد از عملیات والفجر ۸ شهر فاو عراق به تصرف سپاه اسلام درآمد، گردان حضرت رسول (ص) جهت پدافند عازم فاو شد. فصل تایستان بود و گرما بیداد میکرد. دشمن قبل از ورود ما، منطقه را بمباران شیمیایی کرده بود. چند روزی از استقرار گردان نگذشته بود که به دلیل
سید هادی از کودکی شیفته قرآن و عترت و عامل به احکام دین مبین اسلام بود و به نماز اهمیت میداد. پس از اخذ دیپلم در دانشگاه مشهد قبول شد و تحصیلاتش را در آن دانشگاه ادامه داد. در دوران مبارزات منتهی به پیروزی انقلاب فعالانه شرکت داشت به طوری
یک سال بود که احمد به مرخصی نیامده بود. او با آغاز جنگ تمام وقت و انرژی خود را صرف خدمت به مجروحان کرده بود و همیشه در منطقه به سر میبرد. در ابتدا در کرمانشاه مشغول انجام وظیفه بود، بنا به تقاضای خود، به صورت داوطلبانه به خط مقدم
شهید محسن الشریف ساعت حدود ۱۲:۳۰ نیمه شب بود که پس از اتمام کارها جهت استراحت به سنگری که به صورت کانکس در زیر خاک قرار داشت رفتیم. هنوز کاملاً خوابمان نبرده بود که با صدای مهیبی از جا برخاستیم. همه جا دود بود و چیزی مشاهده نمی شد. همه،
از پنجره اتاق بیرون را نگاه میکنم، هاله ای از دود، ساختمان ها را در آغوش گرفته است. انگار شیمیایی زده اند. یکی فریاد میزند : شیمیایی ! شیمیایی ! . همه ماسک میزنند به جز راننده بلدوزری که در حال زدن خاکریز است. در همین لحظه یک نفر با
روز هشتم تیر به دنبال شوهرم که مصدوم شده بود به مهاباد رفتم ولی او را به تبریز اعزام کرده بودند، بلافاصله به طرف تبریز حرکت و به بیمارستان سینا رفتم. در آنجا مصدومان زیادی را دیدم که به علت نبود جا، حتی آنها را روی پتوی نظامی در راهروها
شهید حاج منصور عاشوری هیچگاه به دنیا و مادیات وابستگی نداشت و هرکس که از نزدیک با ایشان و زندگیاش آشنا بود تصویری از سادگی و سادهزیستی نسبت به او در دلش نقش میبست. او اهمیت فوقالعادهای به نماز اول وقت می داد و انس او با قرآن، فضای خانه
یکی از مصدومین شدید شیمیایی شهر سردشت؛«لیلا فتاحی» بود. او در سن ۱۵ سالگی در جریان بمباران شیمیایی سردشت مصدوم شده و جانبازان ۷۰ درصد بود و بدون همراه داشتن کپسول اکسیژن نمی توانست زندگی کند. بسیاری از اقوام وی مصدوم و یا شهید شدند.در سالهای گذشته بارها به دلیل
از زبان اسوه های مقاومت شجاعت بچه های پدافند شیمیایی میان رزمندگان زبانزد بود. در حالی که منطقه آلوده به گازهای سمی و خطرناک بود و همه را تحت الشعاع قرار می داد، بچه های پدافند شیمیایی وارد میدان شده و منطقه را پاکسازی می کردند. اینها سخنان «حمید یاریاری»
سهراب بسیار مهربان ،گشاده رو، با اراده و از نظر معنوی دارای روحیه بالایی بود یک سال از ازدواج ما گذشته بود که جنگ تحمیلی آغاز شد. در مدت زمان کوتاهی بسیج روستا تشکیل شد و اولین مسئوول بسیح، سهراب بود. دوستان بسیجی اش با وجود او روحیه می
هنگامی که عملیات والفجر ۲ در جبهه غرب توسط رزمندگان اسلام شروع شده بود. هواپیماهای عراقی منطقه عباس آباد را بمباران شیمیایی کرده بود و رزمندگان اسلام برای عملیات آنجا مستقر شده بودند. مجروحین شیمیایی عباس آباد را یکی پس از دیگری به بیمارستان می آوردند، به تدریج همه اتاق
شهید محمد جعفر نصر اصفهانی اواخر سال ۱۳۵۹ بود.خدمت سربازیام نیمهکاره مانده بود، جوانان کشورم دستهدسته برای دفاع از میهن اسلامی به جبهه می رفتند و در خون می غلطیدند. تصمیم گرفتم که هیچگاه جبهه را ترک نکنم. نمیدانستم، در وارد کدام ارگان رزمی شوم. میان ارتش و سپاه
شهید عین الله زنگنه واقعاً عاشق شهادت بود و هیچ چیز نمی توانست او را از شهادت منصرف کند. او دل از دنیا بریده بود و حتی عشق به زن و فرزند نیز مانع جبهه رفتنش نمی شد. یک روز که پس از مدتی به منزل برگشت، پسر کوچک او
محمود در منطقه شاخ شمیران به شدت شیمیایی شده بود و در بیمارستان کاشانی شهر یزد بستری بود.اولین بار که او را ملاقات کردم به شدت سیاه شده بود، به طوری که نمی توانستم او را بشناسم. او سفارش می کرد که، به مجروحین دیگر برسید و … . در
ماههای اول جنگ تماس تلفنی برایمان سخت بود، حاجی بیسیم را وصل میکرد، روی خط تلفن و فقط یک جمله میگفت «سلام، من خوبم، هنوز زندهام و خداحافظ » اکثر شب ها در خانه نبود، بعد از ۱۰ الی ۱۲ روز هم که به خانه میآمد، از خستگی بدون هیچ
شهید نصر اصفهانی در جریان مبارزات مردمی علیه رژیم ستمشاهی در اصفهان، به همراه سایر نیروهای انقلابی به طور مستمر شرکت داشت. با استفاده از هنر عکاسی، مبارزات و تظاهرات مردم را به تصویر میکشید. در سخنرانیها و جلسات مذهبی که در گوشه و کنار اصفهان برپا میشد، شرکت