
ملانصرالدین و گدا
روزی گدایی از ملانصرالدین کمکی خواست .ملا گفت : « نمی توانم به تو کمکی بکنم زیرا در شأن من نیست مبلغ کم و یا چیز کم ارزشی به کسی بدهم . » گدا گفت : « می توانی مبلغ زیاد و چیز با ارزشی بدهی .» ملا گفت :
3 مقاله
روزی گدایی از ملانصرالدین کمکی خواست .ملا گفت : « نمی توانم به تو کمکی بکنم زیرا در شأن من نیست مبلغ کم و یا چیز کم ارزشی به کسی بدهم . » گدا گفت : « می توانی مبلغ زیاد و چیز با ارزشی بدهی .» ملا گفت :
شخصی به استاد فرزانه ای گفت : (( من خوشبختی می خواهم .)) استاد پاسخ داد : (( نخست (من ) را حذف کن که حکایت از نفس دارد سپس می خواهم را حذف کن که حکایت از میل و خواسته دارد اکنون آنچه با تو باقی می ماند خوشبختی
خارپشتی از یک مار تقاضا کرد که بگذارد در لانه ی او ماوا گزیند.مار پذیرفت و او را به لانه ی تنگ و کوچکش راه داد.چون لانه ی مار کوچک بودخارهای تیز خارپشت به بدن مار فرو میرفت و او را اذیت میکرد.اما مار از سر نجابت و مهمان دوستی