سؤال سخت، سؤال آسان
مشکی پوشیده بود. پرسیدم چرا؟ گفت «داغ برآر دیدم.» گفتم «خدا بیامرزه.» گفت «لعنت به حرص آدمیزاد.» قصهای، ماجرایی، پشت لبهایش یا چه فرقی میکند، توی سینهاش وول میخورد. تقلا میکرد و کوک به بالشت لولهای ترمه میزد. سیگار فروردین را محکم کام چید و خاکسترش افتاد روی پوزه پلنگ