یا مرگ یا خمینی
انگارنهانگار که داره میمیره. مثل روز اول همینطور زل زده به زمین. دستانش را از پشت بستند. دو پایش را هم به پایه صندلی بستند. دوازده روز وسط اتاقی که هیچ روشنایی نداره، بوده، ولی انگارنهانگار. مرد با صدایی بلند گفت «اینجا آخر راهه، اینجا که رسیدی، فرقی نداره حرف