او خواهد آمد
دیرگاهیست در ظلمت بی فردای این روزگار زمین در انتظار است تا کسی بیاید که کس باشد و تا مردمان با نگاهی در او کس را از ناکس بازشناسند. امروز که آدمیان صداقت را به زیر آوار فراموشی ها از یاد برده اند؛ حالا که خاک از خون سرخ عدالت
65 مقاله
دیرگاهیست در ظلمت بی فردای این روزگار زمین در انتظار است تا کسی بیاید که کس باشد و تا مردمان با نگاهی در او کس را از ناکس بازشناسند. امروز که آدمیان صداقت را به زیر آوار فراموشی ها از یاد برده اند؛ حالا که خاک از خون سرخ عدالت
انا المهدی؛ انا المهدی؛ من موعود زمانم، پرورده دامن نرگس و آورنده عدل خدا. با من از همه آنچه در دل دارید بگویید. از گرانی بار انتظار؛ از تیرگی شبهای غیبت؛ از هیمنه جور؛ از هیبت گناه، از فریب سراب، از دروغ خنده ها و از دوری اقبال. من با
اللهم و صل علی ولی امرک القائم المؤمل و العدل المنتظر. و حفه بملائکتک المقربین، و ایده بروح القدس، یا رب العالیمن. اللهم اجعله الداعی الی کتابک، و القائم بدینک، استخلفه فی الارض کما استخلفت الذین من قبله مکن له دینه الذی ارتضیته، ابدله من بعد خوفه امنا، یعبدک لا
یا لطیف فردا را چگونه می توان دید فردایی که امروزش همه در غوغا است فردایی که امروزش را از عمق افکار خسته مردم می بینم کجاست یک دل آرام کجاست آرزوهای آرزو نشده کجاست امیدی که باز سوی امیدوارش باز گردد نمی دانم دلم را دست کدامین فکر بسپارم
وقتی می خواهم تاریخ بالای صفحه را بنویسم؛ گوشه اش طوری که فقط خودم ببینم می نویسم: جمعه و او نیامد! همکلاسی ام از گوشه عینکش نگاهش را قل می دهد روی دفترم. نگاهش را می اندازم روی دفتر خودش. دفترم را مثل بچه های کوچکی که می خواهند کسی
ای آفریدگار صبح در جشن با شکوه روزی که آغاز می شود و در تمامی روزهایی که شیرینی نام تو بر لبانم می نشیند من عهد دیرینه ی خویش را با صاحب صبح و امام عصر تازه می کنم و دست بیعتم را در زلال دستانش معطر می سازم تا
در عبور از گذر لحظه ها، در تپش مدام زمین و نگاه زهرآلود زمان، دستهای ما تو را می طلبد یا مولا! مهر در سراشیب جاده ی عمل زیر چرخهای سنگین ستم له میشود در نبودت! تو ما را رها نخواهی کرد و ما هر روز و هر ساعت و
منتظرم! منتظر دلى از جنس نور، کسى از قوم خورشید! کسى از نژاد نفس هاى گرم! مردم نیز منتظرند! و غرق در لحظه هاى انتظار، نیازشان را از لابه لاى نفس هاى حیران خود بازگو مى کنند. شقایق ها منتظرند! منتظر کسى که به فرهنگ شبنم ایمان بیاورد. کسى که
یک آزمون اساسی با سه پرسش اساسی اگر عزیزی را گم کرده باشید، چه می کنید؟ آسوده و بی خیال می نشینید تا کم کم فراموشش کنید؟ یا برای یافتن او همه تلاش خود را به کار می برید. از این و آن سراغش را می گیرید. شب و روزتان
تو از راه می رسی، درست هنگامی که دود ستم ها، جهان را سیه چرده و چرکین کرده باشد. توازراه می رسی، درست هنگامی که قبیله ی قبله، قلب های خویش را بر کف دست نهاده و پیش کش راه تو نمایند. تو از راه می رسی، درست هنگامی ک
امروز قصه سفر را از آغاز دوره کردم، از آغاز تا پایان فقط یک خط سرخ بود، به سرخى خون تو که در میان خاطراتم خطى داغ از خود به جا گذاشته است. اما توى این خط داغ، یک دنیا صحبت عاشقانه است که نمى توانم به زیبایى آن چه
می دانستم امشب »قدری« دیگر است و قرآنی دیگر به تجلّی از عرش بر دل زمین نازل می شود! می دانستم چراغانی ملکوت برای کیست؛ می دانستم مهتابی های آسمان چه را می جویند؛ می دانستم ثانیه ها از چه رو بی تابی می کنند؛ می دانستم جبرییل یکبار دیگر
بوی بهار که می وزد همه چیز را زنده می کند. همین که اواخر اسفند ماه مقداری از سرمای زمستان کم می شود حس می کنی که همه چیز می خواهد تازه شود. حس می کنی که همه چیز می خواهد بشکفد، زنده شود، تازه شود. امّا لابلای این تازه
همراه با نخستین فوج پرستوها که از فلات پیامبران می آیند و نخستین دسته کبوتران که زادگاهشان ییلاق های زیتون است ، آمده ام محبوب من ! و بالهایم شکستگانند … پرهای قفس دیده دیدارم محبوبم ، از اسارت میله های غربت گریخته است و شتابندگان نگاهم نازنین ! آیینه
از آستان پیر مغان، سر چرا کشیم دولت در آن سرا و گشایش در آن سر است یک قصه بیش نیست غم عشق، وین عجب کز هر زبان که می شنوم نامکرر است. (۱) شاعرم; ولی برای جز تو، شعر گفتن نمی دانم. قافیه های من، همه در آغاز بیت
چشمم به در سیاه شد اما نیامدی زیباترین شکوفه بستان احمدی گوشم به زنگ و دیده به در، غرق انتظار خواهند ماند، تا که بگویند آمدی اگر مُهر انتظار را بر قلبهایمان حک نکرده بودند، اگر غزل انتظار را از بر نبودیم و اگر از جام انتظار سرمستمان نکرده بودند،
بلاى جانسوز عصر ما غیبت نیست، غفلت است. حال و روز شیعه در این عصر، از دو وجه بیرون نیست. یا معصوم خاتم را، امام را و ولى الله اعظم را محبوب و مقصود و مقتداى خویش مى داند یا سر بر آستان محبوب و مقتدایى دیگر مى ساید. شیعه
منتظران، چشم به راه سپیده تاریخ اند. با »بصیرت« و »جهاد«، ظلمت شب ظلم را می شکافند و رها از تعلقات، خود را برای »شهادت« در رکاب مولا، آماده می سازند. انتظار، درختی است که جز »اقدام« و »اصلاح«، میوه ای نمی دهد. انتظار، فلسفه مقاومت است، نه عامل تسلیم!
یا صاحب الزمان ! داستان یوسف را گفتن وشنیدن به بهانه ی توست . شرمنده ایم . می دانیم گناهان ما همان چاه غیبت توست . می دانیم کوتاهیها ، نادانیها و سستیهای ما ، ستمهایی است که در حق تو کرده ایم . یعقوب به پسران گفت : به
سیاه روتر از آنم که جرات کنم به سپیدارها نزدیک شوم، بی مایه تر از آنم که داراییم کفاف خریدن یک شاخه لبخند را برای لبانت بدهد. دلم هر جایی تر از آن است که بتواند شبی، ساعتی یا حتی به قدر چند جمله ای با تو خلوت کند. اما
قلب مولای زمان و مکان هر روز که خورشید به اذنش طلوع می کند با یاد خورشیدی که روزی به ارتفاع یک نیزه با لا رفت و در قلب تاریخ جاودان خون پاشید ؛دردناک و ملتهب است.چشمان خدا هر روز که به افق سرخ خیره می شود ؛آنرا رود خانه
امروز خیابان ها پر از عبور مردمانی است که زندگی را باور نکرده اند. خورشید شعاع خود را بر گستره زمین پهن می کند.بازار شهر از معاملات دنیایی گرم است. چند کوچه آن طرف تر، خانه هایی را می بینم که در چهار دیواری جمود، آرامگاه ساکنین خود مانده است.
دانگ… یک صدا! یک ضربه! ساعت یک از نیمه گذشته! صدا از گلدسته روبهرو بگوش میرسد. در قابی از نور و سکوتی که در ژرفای شب صدای ساعت آنرا میشکند. دانگ… از ازدحام خبری نیست شهر در خواب رفته! چونان مسافران خسته در گوشهای و کنجی آرام صدای دیگری آرامش
باز هم غروب سرخ آدینه است و لحظه قبض و سنگینی روح بر قلب باز هم فارغ از تمام افکار زمینی با دلی آکنده از عشق به افق سرخ و خونین چشم دوخته ام و دلتنگ دیدار توام و آنقدر حرفهای ناگفته برایت دارم که گمان نمی کنم عمر مجال
این است مهدی -علیه السلام- و این است حتمیّتِ او، تولّد و بقای او، تأثیرِ او، ظهورِ او، و شورش و انقلابِ او، اصلاح و تصفیه او، و تأسیسِ حکومتِ او… که خواهد شد. بعثت، فرود آمدن نور است در طبیعت. غدیر، تداوم حکومت نور است در زمین. عاشورا، ذِبح
سلام بر تو ای الهه عشق، ای آفتاب پردهنشین، ای عصاره ولایت و ای ذخیره امامت، سلام بر تو که بر اریکه دلها نشستهای و بر اقلیم عشق سلطانی. ـ ای آفتاب حُسن! در اقلیم عشق اگر بر سریر جمال بنشینی، زیبا رویان جهان در مقابل جلوه جمالت به تعظیم
ای شوکت نماز! شکوه روزه! اصالت حج! کرامت زکات! شرافت دین و هیبت عدل! بار غیبت بر زمین بگذار و بال فرج بگشای. دیگر نه وقت پنهان شدن از چشمان آبی آسمان است. زمین بی تو کشتزار ظلم شده است، و باران،اشک فرشتگان را همسفر. آه، دیگر حوصله ما را
نمی دانم چه خطابت کنم؟ بهار، حضور، وعده عشق، پایان انتظار، قائم زمان یا اصلاً خود خودِ عشق؛ پس سلام، سلامی با یک دنیا انتظار و نیاز، یک بغل احساس پاک با تو بودن. سلام بر تو ای عشق جاودان، سلام بر تو که هم امامی و هم تمامی. امام
بی تو در بیابان بی کسی، چشم هایمان را به تموج انتظار سپرده ایم و آمدنت را به دردمندی دل هامان مژدگانی می دهیم تا پژمردگی برگ ها را نبینیم و در گریه می خندیم تا باغ و بهار، هم آغوش هم باشند… ماییم و آسمانی از بغض ابرها و
یا اباصالح المهدی، ادرکنی و لا تهلکنی ای مهدی محمد، صلی الله علیه وآله! هر دو یادگار رسول، صلی الله علیه وآله، مگر جز تو بودند؟ قرآن ناطق «تویی » و عترت باقی هم، تنها «تو». کنون چه شده ست دیده دل را، که «قرآن ناطق » را نمی بیند