خاطرات سوخته

خاطرات سوخته

(( مهدی نیرومنش ))
این یادداشت ها ما حاصل دیدن صحنه هایی در جنگ ، ثبت خاطرات دلاوران عرصه ی دفاع و مستند سازی از جانبازان گران قدری است که هر گز کسی نمی تواند ادعا کند دین خود را به ایشان ادا کرده است.
به جای مقدمه :
الان ساعت چهار بعد‌از‌ظهر چهارشنبه است و من که چهار روز از عمل‌ام گذشته باید چند روز دیگر این جا در بیمارستان شهر همر آلمان بمانم تا قطعه‌ای که برای نای‌ام ساخته‌اند را آزمایش کنند.می گویند با این لوله تنفس برای شیمیایی هایی مانند من آسان تر می شود.
مدتی است به صرافت افتاده‌ام خاطراتم را پاکسازی کنم و گویی زمان مناسبی پیش آمده. وقتی صفحات انبوه دفترچه خاطراتم را یکی‌یکی ورق می‌زنم و می‌خوانم ، خاطرات شیرین، تلخ، تکان‌دهنده و خاطره‌انگیز را مرور می‌کنم، دلم می‌گیرد. حتی خاطرات شیرین و خنده د‌ار هم آ‌ن قدر سینه‌ام را می‌فشارد که نه تنها بغض‌ام، که وجودم می‌خواهد بترکد.
وجه مشترکی در اغلب خاطره‌ها وجود دارد. این که همگی حس‌های شخصی من هستند و فقط من می‌فهمم که چه نوشته‌ام. برای همین، امروز تصمیم گرفتم، همه را بسوزانم. اما قبل از سوزاندن یک کار دیگر باید انجام دهم.
 آن هم جداسازی است.
برخی از صفحات به من تعلق ندارند و من حق ندارم آن‌ها را بسوزانم. گویی من آن‌جا بوده‌ام تا ببینم و بشنوم و بنویسم، برای همه ی مردم. از امروز این صفحات را جدا می‌کنم تا ببینم سرنوشت آن چه می‌شود.
برگه ی اول :
از روزی که خرمشهر آزاد شده، بمب‌های شیمیایی امان این شهر ویران را بریده است. به همراه برادر مسرور باید یک گروه خارجی را همراهی کنیم تا از خرمشهر بازدید کنند. چند پیرمرد که می‌گویند پروفسور هستند به همراه چند عکاس اروپایی و یک عکاس ایرانی. اروپایی‌ها با دیدن من تعجب کردند. شاید انتظار نداشتند نوجوانی را در قد و قواره و شکل و شمایل من در لباس نظامی ببینند.
با این که خطر آلودگی شیمیایی در مناطقی که بازدید می‌کردیم، شدید نبود،اما همه ی گروه از ماسک و باد‌گیر استفاده کردند.
یکی از پیرمرد‌ها به نام پروفسور هندریکس که از بقیه سرزنده‌تر بود، سعی می‌کرد با من ارتباط برقرار کند.
دست آخر هم یک خودکار به من هدیه داد. لابد فکر می‌کرد من با پدرم به پیک‌نیک آمده‌ام و این لباس را هم از سر شیطنت کودکانه به تن کرده‌ام.
پروفسور هندریکس به یکی از خبرنگاران می‌گفت، اگر یک سرباز ایرانی با تجهیزات کامل پدافند شیمیایی هنگام بمباران در خرمشهر می‌ماند، حتماً کشته می‌شد. زیرا این حجم مواد شیمیایی حتماً به پوست و ریه ی او نفوذ می‌کرد.
با خودم فکر می‌کنم آیا این اروپایی‌ها می‌توانند باعث شوند صدام از عواقب این کار بترسد.
دوستم یاسر می‌گوید، این اروپایی‌های…از یک طرف مواد شیمیایی را به صدام می‌دهند و از یک سو می‌آیند بررسی کنند چقدر پدر ما را در‌آورده،تا بمب‌های شیمیایی را بهتر درست کنند.
برگه ی دوم :
امروز با یاسر به بیمارستان ساسان تهران رفتیم. یکی از بچه‌ محل‌هایشان که در گردان عمار است تازه از اتریش برگشته. آن‌ها یک گروه بودند که برای درمان تاول‌های شیمیایی به آن‌جا رفتند. سه نفر از گروه به شهادت رسیده‌اند.
تعریف می‌‌کرد در بیمارستان اتریش، اجازه ی ملاقات با هر کسی را نداشتند. بیشتر، دانشجویان ایرانی مقیم اتریش دور و بر آن‌ها بودند و غذای ایرانی برای آن‌ها می‌بردند. یکی از آن‌ها به نام دکتر نهاوندی که رییس انجمن اسلامی دانشجویان اتریش بوده تصمیم می‌گیرد برای آن سه نفر که شهید شدند تشییع جنازه راه بیاندازد. اما پلیس اجازه نمی‌دهد. آن‌ها هم سه تا جعبه خالی با روکش پرچم ایران در خیابان روی دست می‌گیرند، جمعیت زیادی از مسلمانان ترکیه و ایرانی و عرب جمع می‌شوند. پلیس فکر می‌کند آن‌ها جنازه‌اند، حمله می‌کند و با جعبه‌های خالی رو به رو می‌شود!
بنده ی خدا از اروپا فقط یک تخت و یک اتاق را دیده است و چند تا خاطره از دانشجویان.
برگه ی سوم :
دیشب بچه‌های گردان زهیر همه، شیمیایی شدند و به عقب رفتند. تمام جزیره ی مجنون آلوده است. ما هم باید تا فردا برگردیم. سید که از قدیمی ‌های جنگ است می‌گوید قبل از آزادی خرمشهر، عراق فقط چند بار از گاز اشک‌آور و تهوع‌‌آور استفاده کرد؛ اما بعد از فتح خرمشهر، انواع و اقسام بمب‌های شیمیایی نیست که مرتب روی سر بچه‌ها نریخته باشد.
باید ضربه ی فتح خرمشهر خیلی کاری بوده باشد که صدام تیر خلاص خودش را بزند و از یک سلاح ممنوعه استفاده کند. آن هم این قدر علنی.
چند روز پیش برادر مسرور را دیدم، می‌گفت آن پیرمردی که از تو خوشش آمده بود، دوباره به ایران آمده است. او از سفر قبلی مقداری موی سر یک زن که در بیمارستان اهواز در اثر تماس با گاز خردل شهید شده را با خود به بلژیک برده است. خبرنگار‌ها گفته‌اند دروغ می‌گویی که عراق از گاز خردل استفاده کرده است.
پروفسور هندریکس درِ شیشه‌ را که مو‌های زن در آن بوده ، باز می‌کند و می‌گوید این مو‌ها را لمس کنید! اگر دروغ باشد که هیچ اتفاقی نمی‌افتد ولی اگر راست گفته باشم و دست شما تاول بزند، کاری از من بر‌نمی‌آید.چون سولفو موستار(خردل)پادزهر ندارد!
تازه متوجه شدم چه بایکوت خبری شدیدی علیه ماحکمفرماست.
برگه ی چهارم :
امروز صبح در جفیر بچه‌های لشکر را دیدم که دم بهداری صف کشیده اند. می‌گفتند گاز اعصاب خورده‌اند. عصبی و وحشت‌زده به خود می‌لرزیدند. صحنه ی رقت‌انگیزی بود. بچه‌های دوست‌داشتنی و نترسی که هیچ کس حریف آن‌ها نمی‌شود، به بیماران روانی تبدیل شده بودند.
با خودم فکر کردم دشمن چقدر حقیر و زبون است که به جای مقابله ی مردانه و رو در رو از سم استفاده می‌کند.
شاید دشمنان ائمه هم از وحشت رو‌یا‌رویی با آن‌ها به سم روی می‌آوردند. چنین دشمنی می‌ترسد به حقانیت حریف و به قدرت و توان او اقرار کند. قانون جنگ می‌گوید باید در مقابل کسی که توان بیشتر دارد و حق با اوست، تسلیم شد.
در این جنگ، هم حق با ماست و هم توان و روحیه ی ما بالاتر است. پس چرا صدام تسلیم نمی‌شود و هر‌چه در میدان جنگ کم می‌آورد، با سلاح شیمیایی جبران می‌کند؟
 
برگه ی پنجم :
اولین بار است فاو را می‌بینم. به نظرم فرماندهان عراقی دیوانه شده‌اند که دستور می‌دهند این قدر مواد شیمیایی در این شهر خالی شود! شاید یاد از دست دادن خرمشهر افتاده‌اند. این جا دیگر مثل مناطق دیگر کسی پس از حمله ی شیمیایی به عقب نمی‌رود. بچه‌ها می‌ایستند تا دیگر توان‌شان تمام شود. هر کس این جا نفس بکشد آلوده می‌شود.
صادق می‌گوید از شنود قرارگاه خبر گرفته یک گردان عراقی هم شیمیایی شده. جهت باد مکر دشمن را به خودش برگردانده. گرچه آن بدبخت‌هایی که شیمیایی شدند به احتمال قوی جیش‌الشعبی بوده‌اند. سرفه و سوزش چشم این جا طبیعی است. هر کس می‌آید دست خالی بر‌نمی‌گردد.
فکر نکنم بتوانم تا فردا دوام بیاورم.
آیافاو در صفحه ی زمین به فراموشی سپرده شده است؟ چه کسی جز خدا می بیند ظلمی را که در این شهر رخ
می دهد؟
برگه ی ششم :
چند هفته‌ای است، که صالح، یک کبک را که بالش زخمی شده نگهداری می‌کند. وقتی به خط آمدیم، چون کسی در کرخه نماند، مجبور شد پرنده را با خود به خط مقدم بیاورد. بیشتر از چند متر نمی‌تواند بپرد ولی پاهای تیزی دارد.
بعد از ظهر پریروز که خط از همیشه آرام‌تر بود، صالح رهایش کرده بود، هوایی بخورد. دیگر جَلد شده بود. وقتی مستقیم به سمت عراقی‌ها رفت، زیاد نگران نشدیم. عصر بود. غیر از چند نفر که نگهبانی می‌دادند، بقیه در حال استراحت بودند. صالح کنار من مقابل درِ سنگر دراز کشیده بود و چفیه‌اش را روی صورتش انداخته بود که ناگهان با پرت شدن چیزی روی سینه‌اش، همه از جا پریدیم. باور کردنی نبود کبک بیچاره در حالی که از چشم و دهانش ترشحات کف مانند خارج می‌شد، در دستان صالح جان داد، لحظاتی در حیرت گذشت تا با فریاد یکی از بچه‌ها که شاهد وضع پرنده بود، همه به خود آمدیم. بلافاصله از سنگر بیرون پرید و داد کشید: شیمیایی زدند! شیمیایی!
حدس او درست بود. پرنده ی بیچاره به محل اصابت بمب شیمیایی نزدیک‌تر بود و پیغام رسانی‌اش که با مرگش همراه بود، سبب شد یک گردان به موقع خبر شوند و ماسک‌ها را بزنند.
عامل تاول‌زای خردل زده بودند. به زودی محلش کشف شد وچاله ی بمب‌ها با خاک پوشانده شد و محدوده ی آلوده تعیین شد.
با دیدن این صحنه تازه فهمیدم مفهوم سلاح کشتار جمعی چیست! سلاحی که هر جان داری را بی‌جان می‌کند.
در این فکرم که زور مداران و اسلحه‌سازان منتظر نمی مانند تا سلاحی متعارف شود و سپس از آن استفاده کنند؟ آیا این که در عقبه ی خط در حال تردد یا کاری هستی و ناگهان یک توپ اتریشی بدون سوت یا هیچ نشانه‌ای کنارت منفجر می‌شود، عیر متعارف نیست؟
صدام ملعون هم این وظیفه را به عهده گرفته است تا سلاح شیمیایی را متعارف کند! آیا این از مصادیق پیشرفت سلاح جنگ افروزان است؟تا کسی نبیند، در نمی یابد چه تفاوتی میان سلاح شیمیایی و سلاح های متعارف وجود دارد.
برگه ی هفتم :
همین امروز صبح به کانال پرورش ماهی رسیدیم. شلمچه از مناطق بسیار آلوده است. امروز برای سومین‌بار شیمیایی زدند. حالم به هم ریخته است. همراه بقیه به عقبه آمده‌ام. در بیمارستان با دیدن وضع بچه‌ها خجالت می‌کشم بگویم شیمیایی شده‌‌ام.
تاول‌هایی روی پشت یکی از بچه‌هاست که نیمی از پشت او را پوشانده. چشم عده‌ای نمی‌بیند و ترشحات ناجوری دارد. نفس‌ها بریده بریده است. حتی با اکسیژن به زحمت نفس می‌کشند، انگار ریه‌شان پر از آب است.
چشم بعضی دیگر سرخ شده و عصبی و به هم ریخته می‌لرزند. برخی آرام دراز کشیده‌اند. برخی نشسته‌اند و نمی‌توانند دراز بکشند. اوضاع وخیمی است.
کسی را ندیدم روحیه‌اش را باخته باشد، ولی وضعیت بلاتکلیفی است. اگر قرار باشد جنگ این طور پیش برود چه می‌شود، صدام از انواع و اقسام بمب‌های شیمیایی استفاده کند و ما سکوت کنیم و هیچ‌کس به داد ما نرسد.
برگه ی هشتم :
امروز از گردان مرخصی گرفتم و همراه برادرم که در لشکر مسئولیتی دارد به یک روستای مرزی در استان کردستان رفتیم. متأسفانه تا آخر سفر هم نفهمیدم نام این روستای کوچک چیست؛چون تمام مردم آن به شهادت رسیده اند.
آن هم با گاز شیمیایی اعصاب. هنوز یک ماه از حمله ی شیمیایی صدام به حلبچه با گاز اعصاب نگذشته است و برخی صحنه‌ها که در فیلم ها و عکس‌ها از حلبچه دیده‌ام، برایم تداعی می‌شود.
گاز اعصاب بلافاصله پس از تأثیر بر انسان‌ها و حیوانات و مرگ آنی آن‌ها، در محیط تجزیه می‌شود و اثری در آب و خاک محیط به جا نمی گذارد. تنها با بررسی کیفیت مرگ افراد می‌توان نوع گاز را تشخیص داد.
در حلبچه، مردم هنگام فرار بر زمین افتاده و جان داده بودند و آثاری از ضجر و درد در آن‌ها دیده نمی‌شد. امّا مردم این روستای کوچک که با ده بمب مورد حمله قرار گرفته ، پس از درد و ضجر فراوانی به شهادت رسیده اند. چنگ زدن به موی خود، لباس یا خاک را در اغلب آن‌ها دیدم.
ظاهراً گاز اعصابی که در حلبچه استفاده شده بود، اول مغز رااز کار می‌اندازد؛ لذا مرگ در آرامش رخ می‌دهد. در حالی که در این نوع گاز، تا آخرین لحظه ی جان دادن، مغز هوشیار است و ریه در اثر واکنش طبیعی خود پر از آب می‌شود و خفگی با ریه ی پر از آب خیلی دردناک است.
به نظرم رسید اگر سلاح هسته‌ای منفور است، لااقل به دلیل هزینه و تکنولوژی بالایی که نیاز دارد در دست کسانی است که حداقل برای اعتبار بین‌المللی خود هم که شده در مقابل هر واکنش کوچکی از آن استفاده نمی‌کنند. امّا سلاح شیمیایی که در تیتر یکی از روزنامه‌ها آن را سلاح هسته‌ای فُقرا نامیده بود می‌تواند در دست هر بی‌سرو پایی نظیر صدام باشد تا به هر دلیل از آن استفاده کند. استقبال مردم حلبچه از ایرانیان وجود حقیر او را به خشم آورد و دستور استفاده از گاز اعصاب با مرگ آسان را بدهد و معلوم نیست با چه خصومتی دستور بمباران وسیع این روستا را بدهد و از مرگ ضجرآور آن‌ها لذت ببرد.برگه ی نهم :
امروز با یک دختر‌بچه در بیمارستان ساسان آشنا شدم. از سر‌دشت آمده است. سه سال از پایان جنگ می‌گذرد و یک دختر بچه ی پنج ساله که به شدت دچار عارضه‌های شیمیایی است. از مادرش پرسیدم، گفت در حادثه ی هفتم تیر‌ماه شصت وشش شیمیایی شده.
بعد توضیح داد آن روز صدام با نه بمب خردل شهر مرزی سر‌دشت را مورد حمله قرار داده که حدود صد نفر به شهادت رسیده‌اندو چند هزار نفر شیمیایی شدند.
یادم آمد حلبچه در اسفند همان سال مورد حمله ی شیمیایی قرار گرفت. گاز اعصاب همه ی مردم شهر حلبچه را در جا کشت و صحنه‌های دلخراشی به وجود آورد. به همین دلیل همه ی دنیا حلبچه را شناختند. اما چون سردشت یک شهر ایرانی بود و تبلیغ در مورد آن ممکن بود روحیه ی مردم را تضعیف کند، در سکوت ماند. الآن چه باید کرد؟
دخترک، سرفه‌های شدیدی می‌کند. مادرش برای پزشک مشکلات اش را می‌شمارد. سرماخوردگی‌های پیاپی، سوزش چشم وبوی بد دهان؛ و شاید مشکلاتی که خودش هم نمی‌دانست.
مادرش می‌گفت سالی دو سه بار مجبور است برای درمان به تهران بیاید و بنیاد مستضعفان و جانبازان هنوز آن‌ها را جانباز نشناخته‌ است. او می‌گفت مثل او صد‌ها نفر در سر‌دشت هستند و چون سر‌دشت امکانات تخصصی ندارد مجبورند به ارومیه یا تهران یا شهر‌های دیگر بروند. این دیگر یک مظلومیت مضاعف است.برگه ی دهم :
بنیاد می‌گوید تا درصد تعیین نشود، هیچ هزینه ی درمانی تعلق نمی‌گیرد. چند آزمایش ریه داده‌ام هزینه‌اش صد و بیست هزار تومان شده است. گفتند باید از بیمه بگیری. در سالن انتظار بیمه در نوبت نشسته، روزنامه می‌خواندم.
ناخواسته حرف‌های دو خانم پشت سری را می‌شنیدم. معلوم است اغلب حرف‌ها در مورد چیست!
مهناز رو؟ آره هفته ی پیش تو هفت‌حوض دیدمش. یه خواستگار براش اومده شیمیاییه! گفتم نری زنش‌شی‌ها! اینها بچه‌دار نمیشن! خودش هم یک چیزهایی …
صدایم کردند و بلند شدم. خانمی از پشت کیوسک شماره ی شناسنامه خواست. اولش نشنیدم چه می‌گوید سرم را جلوی پنجره ی شیشه‌ای بردم، بوی دهانم به او خورد با حالت چندش‌ناکی عقب رفت. برگه‌ها را گرفتم و به اتاقی وارد شدم. خانمی برگه‌ها را وارسی کرد و پرسید:حالش بده؟ لابد حدس زده بود کسی با چنین آزمایش‌هایی در این بعد از ظهر گرم تابستان باید زیر کولر خارجی اکسیژن‌ساز در حال استراحت باشد.
نخواستم بگویم خودم هستم.
گفتم: شیماییه! بدون این که سرش‌رو بلند کنه گفت: آخ ای!! این‌ها می‌میرند همه‌شان، نه؟!
هفته ی گذشته تلویزیون فیلم تکراری یک جانباز شیمیایی را پخش می‌کرد که سرطان داشت. معلوم نبود چرا صورتش ورم شدید کرده بود. احتمالاً سیستم ایمنی بدنش از کار افتاده بود. اسمش محمدرضا شاهرخ بود. عاقبت هم شهید شد.
مجید می‌گفت هر وقت شبکه ی خبر این جانبازهای شیمیایی دم شهادت را با آن وضع رقّت انگیز نشان می‌دهد دخترم می‌پره بغلم میگه: بابا تو هم اینطوری می شی؟
می‌گفت هر شب که اخبار تشییع جنازه ی یک شهید شیمیایی را نشان می‌دهد، تا چند روز خانواده ی من به هم می‌ریزد. هر تماس تلفنی که می‌شود، منتظر یک خبر از من هستند. خانه که هستم دخترم از مدرسه می آید اول می‌پرسه: باباکو؟!
برگه ی یازدهم :
امروز بالأخره قرار است کمیسیون پزشکی بنیاد مستضعفان و جانبازان تکلیف من را معلوم کند.
پس از چند سال پیگیری اداری و درمان، با هزینه ی شخصی، هنوز بنیاد مرا جانباز شیمیایی نمی‌داند! چند ماه است آزمایش‌های تنفسی و خون و غیره و معاینه کردند و فرم پر کردند. هنوز امید ندارم آبی از این‌ها گرم شود.
وضع من که این همه سفارش کننده دارم این است، بقیه چه می‌کشند؟
در کوران جنگ فکر می‌کردند مهم‌ترین مشکلی که گاز خردل ایجاد می‌کند، مشکل پوستی است .چون تاول‌های شدید روی بدن رزمنده‌ها ظاهر می‌شد. بعد فکر کردند مشکل چشم حاد‌تر از مشکل پوست است. چون پوست پس از مدتی بهبود پیدا می‌کند ولی چشم تازه مشکلاتش شروع می‌شود.
الآن پس از گذشت سال ها از پایان جنگ، دریافته‌اند مشکل اصلی مصدومان شیمیایی ، مشکل ریه است. کسی هم که ریه‌اش را از دست بدهد ، درمانی ندارد.
احتمالاً چند سالی هم باید بگذرد تا بفهمند هر کس در منطقه ی آلوده بوده، باید تحت آزمایش و درمان قرار بگیرد.
از جمله آن رزمنده‌ای که الآن دور از امکانات پزشکی در روستایی مشغول دست و پنجه نرم کردن با مشکلاتی است که نمی‌شناسد.
نگاه مردم هم به شیمیایی‌ها بهتر از این نیست. ظاهر سالم را می‌بینند و نمی‌دانند این آدم نه می‌تواند بدود نه می‌تواند از پله بالا برود، نه در آلودگی شهر تردد کند و نه نفس راحت بکشد.
برگه ی دوازدهم :
در سالن انتظار بیمارستان نشسته‌ام که یکی از بچه‌های شیمیایی با ماسک وارد می‌شود. او را پیش از این دیده‌ام ولی سلام و علیک نداریم. به سراغ اطلاعات می‌رود. مردی آن جا سیگار می‌کشد. ریه‌اش تحریک شده و در حالی که سرفه‌هایش شروع شده به مرد اشاره می‌کند تا سیگارش را خاموش کند.
مرد، نگاه سنگینی به سرتا پایش می‌اندازد و با چند پک عمیق سیگار را در جاسیگاری سطل بیمارستان خاموش می‌کند. سرفه‌های بنده ی خدا امانش را بریده. باچهره‌ای سرخ شده و چشمان خیس و سرفه‌های عمیق و چندش‌ناک از بیمارستان بیرون می‌رود.
یک خانم و آقای آن‌چنانی کنارم نشسته‌اند.می شنوم که مرد می‌گوید: بیمار سلی آمده این جا همه را آلوده کند.
صاحاب ندارد این بیمارستان!
به بخش دیگری می‌روم ظاهراً ماده ی ضدعفونی کننده زده‌اند، ریه‌ام تحریک می‌شود. ماسک می‌زنم. دختر قشنگی جلب ماسک من شده. سمت من می‌آید و خیره‌خیره نگاه می‌کند. یک شکلات به او می‌دهم، مادرش متوجه است.
لحظه‌ای بعد مادرش را می‌بینم که شکلات را از دستش گرفته در سطل آشغال می‌اندازد و دستان دخترک را با دستمال کاغذی پاک می‌کند. باید به طبقه ی بالا بروم. منتظر آسانسور هستم. جمعیت زیاد است. در آسانسور باز می‌شود و من همراه جمعیت داخل می‌شوم. همه فشرده ایستاده‌اند. دو زن جا می‌مانند. یکی به من اشاره می‌کند و مخصوصاً بلند می‌گوید: مردم رعایت ندارن! هجوم میارن تو آسانسور! ناسلامتی جوونید، دو طبقه رو با پله بروید.
در آسانسور بسته می‌شود از داخل آینه براندازی می‌کنم، در این جمع تنها جوان، من هستم!
کارم تمام شده و از در بیمارستان بیرون آمده‌ام. یک جانباز ویلچری می‌خواهد به خیابان برود ولی پل مناسبی نیست.
دو نفر سعی می‌کنند او را از جوی عبور دهند. تلاش زیادی می‌کنند ولی بالاخره به دلیل بی‌تجربگی ،ویلچر سرنگون می‌شود و جانباز نقش زمین می‌شود. خدا رحم کرد توی جوی لجن نیافتاد.
عجب روزی بود امروز!
برگه ی سیزدهم :
امروز همراه دو نفر از بچه‌های شیمیایی به آلمان آمدیم و در خانه ی جانبازان در شهر کلن اتاقی به ما دادند. این خانه ی قدیمی و اشرافی در تصرف پدر زن سابق شاه معدوم بوده. کلن شهر خوش آب و هوایی است، به دور از هیاهوی شهر های صنعتی. مقابل خانه ی جانبازان، رودخانه ی راین است. کنار رودخانه فضای دل‌انگیزی است برای نشستن. جای همه ی بچه‌های جنگ خالی!
این جافهمیدم درجمع، برای پنج شش نفر از سی چهل هزار جانباز شیمیایی که می‌گویند دارای پرونده‌اند، امکان چنین سفری مهیا می‌شود؟
نمی‌دانم چند هزار بسیجی عاشق این جا روی نیمکت‌ها نشسته‌اند و بعد‌ها به شهادت رسیده‌اند. فضای عجیبی بر این محیط حاکم است. شایدهم فقط من چنین حسی دارم.
آیا مردم خواهند دانست جوانان شان در غربت‌ چه دردها و رنجی هایی را تحمل کرده اند؟ چه دلتنگی‌هایی در کنار کارون و دز و اروند و کرخه و چه بغض‌هایی در کنار راین.
برگه ی چهاردهم :
در این سفر با یک خانم جوان آشنا شدم که با همسرش برای درمان به آلمان آمده است. باز هم حادثه ی هفتم تیر ماه شصت وشش نه بمب خردل که به شهر سردشت اصابت کرد. وقتی بمب در ده متری منزل خانم پروین واحدی منفجر می‌شود، او در حمام بوده است. می شود حدس زد گاز خردل که به پوست خشک و دست و صورت بچه آن آسیب را می‌رساند، او را به چه وضعیتی انداخته باشد. در همان زمان به دلیل وخامت حالش به اتریش اعزام شده و پس از قطع علائم حیاتی به سردخانه منتقل شده است و به طور تصادفی بخار جمع شده در نایلون مقابل بینی‌اش، او را نجات داده و دوباره به زندگی باز گشته است.
او تعریف می‌کرد پس از اصابت بمب، گرد سفیدی بر سر و صورت بچه‌هایی که در کوچه بازی می‌کردند پاشیده و الان هم آن‌ها زنان جوان صاحب فرزندی هستند که نیمی از عمرشان را مجبورند در بیمارستان سپری کنند.
یک نفر را هم نام برد که در آن تاریخ سرباز بوده وهنگامی که با شنیدن خبر حمله ی شیمیایی، به سردشت می‌رسد ، در می‌یابد مادر و پدر و مادر بزرگ ها وپدر بزرگ ها ، عمه‌ها و عموها، خاله ها و دایی‌هایش، همه و همه را از دست داده است. از آن‌جا که مصدومان سردشت در بیمارستان‌های کشور پراکنده شده بودند ،برای دیدن برادرش به مشهد می‌رود و می‌فهمد روز قبل به شهادت رسیده است .سپس به تبریز می‌رود تا خواهرش را ببیند و در می‌یابد صبح همان روز به شهادت رسیده است.
حتی نقل این خاطرات هم آزار دهنده است.
می‌گفت سردشت یک بیمارستان فوق تخصصی دارد که فقط پزشک عمومی دارد. این بیمارستان با همکاری سازمان منع سلاح‌های شیمیایی OPCW و دفتر مقام معظم رهبری تأسیس شده است.
مردم سردشت همگی اهل سنت هستند و این شهر تنها شهر کرد نشین در استان آذربایجان شرقی است!
در طول جنگ هرگز این شهر که چند کیلومتر بیشتر با مرز فاصله ندارد، از ساکنان غیر نظامی خالی نشده است. مردم این شهر در طول جنگ به بمباران‌های هواپیماها عادت داشته‌اند و حتی می‌گفتند اگر برای هواپیماهای عراقی هنگام بازگشت بمبی باقی‌می‌مانده، حتماً آن را در سردشت خالی می کرده و می‌رفته. امّا این بار، گاز خردل صد و سی شهید و هزاران مصدوم شیمیایی بر جا گذاشت.
برگه ی پانزدهم :
دیروز صبح برای اولین بار دکتر فرای تاگ با دوربین کوچکی که سر یک لوله ی هدایت شونده است و تصویر را داخل یک تلویزیون نشان می‌دهد، مرا معاینه کرد. بلافاصله پرسید: «چه کسی تو را عمل کرده است؟» گفتم در تهران عمل شده‌ام. مدتی مکث کرد و با تأسف گفت: «کاش دست نمی‌زد! »
پرسیدم چرا؟ و مترجم پرسید. امّا او فقط سرش را تکان داد!
امروز برای معاینه و مشورت با یکی از پزشکان اتریشی به وین آمده‌ام. در مسیر بیمارستان مجبور شدیم تاکسی بگیریم. راننده تاکسی یک ایرانی بود که شش سال پیش پناهنده ی اجتماعی شده بود. در اثنای صحبت دریافتم عملیات خیبر شیمیایی شده. وضع خوبی نداشت و کرتن زیادی مصرف می‌کرد.
پس از آن که صحبت‌ها گل انداخت و از همه جا و همه چیز گفتیم و شنیدیم، پرسیدم: «واقعاً چرا پناهنده شدی؟» در جواب پرسید: «از خدمات درمانی و وضع زندگی‌ات راضی هستی؟» جواب مشخصی ندادم. گفت در وین ایرانیان زیادی هستند و غیر از او جانبازان بسیاری نیز زندگی می‌کنند. او از شرایط زندگی و درمان در این کشور راضی بود.
می‌گفت تنها کشور اروپای غربی که در تلویزیون رسمی‌اش اعلام کرده صدام علیه ایران شیمیایی استفاده کرده، اتریش است.
در انتها به شوخی گفت:« اگر در جنگ‌های امپراطوری عثمانی و امپراطوری اتریش، یک ترکش ریز به من خورده بود الان نانم در روغن بود.»
برگه ی شانزدهم :
امروز جواب آزمایش معدۀ دوستم نادعلی هاشمی آمد. سرطان است! از آثار گاز خردل.
به آرامش او غبطه می‌خورم. از وقتی جواب آزمایش را شنیده، جک‌ گفتن ها‌یش بیشتر شده. راستی چرا این قدر بچه‌های شیمیایی آرام‌اند؟ اینجا بقیه ی جانبازان را هم می‌بینم. برای عمل دست یا پا یا عمل زیبایی آمده‌اند. کسانی که نیمی از صورتشان رفته. ولی بچه‌های شیمیایی با طراوت‌تر، مظلوم‌تر و آرام‌ترند. وقت کمبودها، وقت بد‌اخلاقی‌ مسئولان و ظلم های آشکار، صبورترین‌ها شیمیایی‌ها هستند. فکر می‌کنم چون مرگ لحظه به لحظه همراه ماست! مگر همراه بقیه نیست؟هست ولی متوجه نیستند!
انسان‌ها غافلند و بچه‌های شیمیایی در هر نفس به خود یاد‌آوری می‌کنند که این نفس‌های به شماره افتاده روزی پایان خواهد یافت.
قصه ی غریبی است. انسان‌ها برای بر‌آورده کردن نیاز‌های خود تلاش می‌کنند و همه ی این دوندگی‌ها خلاصه می‌شود در آب و غذا و خانه. اما آن چه بدون زحمت برای همه ی انسان‌ها و حیوانات و گیاهان مهیا است، هواست و همین هوا از ما شیمیایی ها دریغ می‌شود.
برگه ی هفدهم :
یک گروه مستند‌ساز از تهران آمده‌اند و مشغول مصاحبه با دکتر محور رییس جدید خانه ی جانبازان در کلن هستند. من در اتاق مجاور مشغول هستم. صدای دکتر محور به خوبی شنیده می‌شود. او متخصص بیهوشی است. نمی‌دانم الان درحال ضبط هستند یا نه. چون حالت صحبت کردنش طوری است که انگار برای خودشان توضیح می‌دهد.
می‌گوید در فاصله ی بین بیهوشی و قطع شدن نفس تا رد کردن لوله واتصال اکسیژن، فشار زیادی به بیمار وارد می‌شود و اغلب آن چه درون دارند از فحش و ناسزا بیرون می‌ریزند. اصولاً کمبود اکسیژن بدجوری آدم را به هم می‌ریزد. اما عجیب است، جانبازان شیمیایی که دچار کمبود مزمن اکسیژن هستند از دیگر بیماران آرام‌ترند.
سپس خاطره‌ای از آقای کلانی می‌گوید که اهل اصفهان است. او خود تعریف کرده که همیشه نیمی از شب را بیدار می‌ماند تا راحت‌تر نفس بکشد و نیمی دیگر را همسرش بیدار می‌ماند و مراقب اوست که در خواب نفس‌اش قطع نشود. می‌گوید وقتی به او گفتند دیگر در آلمان کاری برایت نمی‌شود انجام داد، بسیار آرام مهیای بازگشت به تهران شد. کلانی یک ماه قبل شهید شده است و من افسوس می‌خوردم که چرا نتوانستم او را ملاقات کنم.
برگه ی هجدهم :
امروز عاشوراست. ایرانیان از سراسر آلمان برای مراسم به خانه ی جانبازان در کلن آمده‌اند.
سینه زنی و نوحه و قیمه ی امام حسین علیه السلام.
پس از ناهار یک ایرانی مقیم آلمان به نام رهنما، از ما سه نفر شیمیایی خواست با اودر کنار راین صحبت کنیم.
او وکیل است و می‌گوید ما می‌توانیم از شرکت‌هایی که به صدام کمک کرده اند سلاح شیمیایی تولید کند شکایت کنیم و غرامت بگیریم.
یکی از دوستان می‌گوید، حراست بنیاد مستضعفان و جانبازان گفته اگر کسی اقدامی کند، سفرهای درمانی‌اش لغو می‌شود. دست آخررهنما کارت خود را به ما داد و رفت و من مقابل رود آرام راین نشسته‌ام و با خود می‌اندیشم، چرا چنین حقی از ما سلب شده است؟
آیا شکایت ما پشت کردن به نظام جمهوری اسلامی است؟
آیا این سدهایی نیست که خودمان برای خودمان ساخته‌ایم؟
ما که وارد چنان جنگ سختی شدیم، چرا نباید از این جنگ ها بترسیم؟
جنگ فرهنگی، جنگ دیپلماتیک، جنگ حقوقی!
آیا ما ضعیف هستیم؟
برگه ی نوزدهم :
چند ماه پیش یکی از بچه‌های جانباز که تازه از بیمارستان همر مرخص شده بود، شبانه دچار خونریزی شدید بینی می‌شود. پزشک بیمارستان بر بالینش می‌آید و آنقدر گاز استریل را در بینی‌اش فشار می‌دهد که چشمش نابینا می‌‌شود. بنیاد مستضعفان و جانبازان برای او وکیل می‌گیرد و علیه بیمارستان شکایت می‌کنند.
امروز بعد از ماه ها تلاش بی‌ثمر، وکیل بیمارستان به این دوست جانباز، یک برابر و نیم مبلغ درخواست دیه‌اش را پیشنهاد داده تا دست از شکایت بردارد و آبروی بیمارستان حفظ شود.
او هم پذیرفت.
تا وقتی توان مبارزه ی ما این اندازه است، بهتر است وارد مبارزه نشویم.
آن همه جانباز مستضعف را بنیاد مستضعفان و جانبازان به مقابل سفارت آلمان کشاند و باعث شهادت چند نفرشان شد که چه بشود؟
بنیاد که متولی کار جانبازان است و باید در پی شکایت از حامیان تولید سلاح‌های شیمیایی باشد، چرا دست در کاسه ی آلمانی‌ها،قراردادهای تجاری می‌بندد؟
می‌گویند بیش از چهل هزار جانباز شیمیایی پرونده دارند. آیا در طول این سال ها کار پژوهشی روی آن ها شده است؟ یا به درمان پنج شش نفردر بیمارستان‌های خصوصی آلمان بسنده شده است ؟ درمان مصدوم شیمیایی نیاز به کار پژوهشی دارد که در بیمارستان های دولت معنی دارد. بنیاد یک پژوهشکده هم دارد ولی بیشتر به دکور می ماند و ممر درآمدی برای چند پزشک و کارمند.
برگه ی بیستم :
دیگر پس از این همه سفر ،به اندازه‌ای آلمانی یاد گرفته‌ام که گلیم خودم را از آب بیرون بکشم و بدون مترجم از کلن تا بُوخوم یا هِمِر سفر کنم و در بیمارستان بستری شوم.ولی با غربت چه می شود کرد؟
امروز در بیمارستان منتظر آسانسور بودم، پیرزنی آلمانی به همراهش گفت: «این ها اهل کجاهستند؟این واقعا مریضه؟»
حق داشت! ظاهر من صحیح و سالم و جوان است؛ ولی نمی‌دانست سیاستمداران و پولدارن حاکم بر کشورش چه بلایی بر سر من آورده‌اند.
یک هفته‌ای هست با یکی از پرستاران همصحبت شده‌ام. هنگامی که تنهایی فشار می‌آورد، همصحبتی با مثل او حتی با زبان دست و پا شکسته ی آلمانی،خودش ‌مرهمی است.
دیروز می‌گفت:« شماها هنوز قواعد بازی در غرب را نمی‌شناسید.
در زمان جنگ عراق و ایران، شرکت‌های آلمانی به صدام مواد شیمیایی می‌دادند و او را برای تولید بمب شیمیایی کمک می‌کردند، چون عراق پول خوبی می‌داد.می دانی که، دومین کشور نفت‌خیز دنیاست !
الان هم شما در این بیمارستان خصوصی برای درمان عوارض آسیب همان بمب‌های شیمیایی بستری می‌شوید و پزشکان برای شما تلاش می‌کنند، چون پول خوبی می‌دهید.
حاکمیت با پول است. اگر سیاستمداران آلمان غربی هم با علم به این که این همه شرکت در تولید سلاح‌شیمیایی به صدام کمک می‌کنند، سکوت کردند، شک نداشته باش در ازای آن حتماً چیزی دریافت کرده‌اند.
گفتم سال ۹۲ دستگاه قضایی آلمان پذیرفت که شرکت کارل کولب در تولید سلاح‌های شیمیایی با عراق همکاری داشته و مدیر عامل شرکت در دادگاه شهر دارم‌اشتاد محکوم شد.
گفت اگر دولت آلمان پذیرفته است در این جنایت انسانی مشارکت داشته، چرا اجازه ی درمان شما را در بیمارستان‌های دولتی نمی‌دهد؟ چرا هزینه ی درمان شما را از شرکت‌های خصوصی مشارکت کننده در جنایت انسانی صدام مطالبه نمی‌کند؟
دست آخر هم پرسید: چرا دولت شما شکایت نمی‌کند؟ اصلاً چرا خود تو شکایت نمی‌کنی؟
گفتم ما یک ضرب‌المثل داریم که فلانی هم چوب را خورد هم پیاز را !به زحمت توانستم معنی‌اش را برایش توضیح دهم.
برگه ی بیست و یکم :
در بیمارستان ساسان بستری بودم که خبر رسید چند فلسطینی را بستری کرده‌اند. به دیدن یکی‌شان رفتم، یکی از دانشجویان فلسطینی که برای تحصیل آمده بود، در اتاقش نقش مترجم را بازی می‌کرد. این جوان خوش‌تیپ ،در حال آسفالت‌کاری برای اسراییلی‌ها هنگام درگیری، تیری به نخاعش خورده و آسیب جدی دیده بود.
پرسیدم، چه کشوری بیش از همه مدافع فلسطین است. انتظار داشتم بگوید ایران ولی گفت عراق! باور کردم تبلیغات دروغین صدام ملعون، نافذتر از آن است که ایران با درمان مصدومان فلسطینی بتواند ذهنشان را روشن کند. دیگر نپرسیدم پس چرا برای درمان به عراق نرفتی؟ لابد می‌گفت صدام بیچاره به دلیل به خطر انداختن منافع امریکا در منطقه و شلیک موشک به تلاویو و بیرون رانده شدن از کویت، شرایط خوبی برای پذیرایی و درمان ندارد!
یاد کتاب «لابی مرگ» افتادم. «تیمرمن» در این کتاب نوشته است، شعار حزب بعث این بود که سه نژاد موذی در جهان هست که معلوم نیست خداوند چرا آن‌ها را خلق کرده است. بنابراین وظیفه ی ما نابودی آن‌هاست.
یکی مگس، یکی یهود و دیگری ایرانی!
وقتی آن سرلشکر عراقی در مصاحبه ی مطبوعاتی در اروپا گفت ایرانی‌ها را مثل حشرات موذی امشی کردیم، همان‌گونه که شما به حشرات موذی خود سم می‌پاشید و هیاهویی در رسانه‌های غربی ایجاد کرد، همه تصور می‌کردند این جمله‌ها از دهانش در رفته است. غافل از این که شعار حزب بعث همین است.
صدام کینه ی از ایرانی‌ها در دل عراقی‌ها کاشته است که به رغم روابط پنهان با اسراییل، همه باور کرده‌اند بزرگترین مرد عرب در مقابل صهیونیست،‌ صدام است.
برگه ی بیست‌و‌دوم :
این هفته بدون برنامه‌ریزی و خبر قبلی ما را به ساری آورده‌اند. اول تصور کردم محبت‌شان گل کرده است امّا به زودی فهمیدم قرار است پزشکان اروپایی در یک تور علمی با همکاری سازمان منع سلاح‌های شمیایی، ما را معاینه کنند. این پزشکان، پیش از این مصدوم شیمیایی ندیده‌اند و در مقابل پرداخت مبالغ هنگفت به این جا سفر کرده اند تا به قول خودشان «کیس نادر» ملاحظه کنند.
ده ها پزشک اروپایی در زمان جنگ مصدومان شیمیایی ما را درمان کردند که تجربه‌های منحصر به فردی دارند. به جای دعوت از آن‌ها برای یک کار پژوهشی گسترده، ما را برای بازدید پزشکان تازه‌کار به ساری می آورند. آیا این سفر ثمری برای ما دارد؟ یا پول هنگفتی را به جیب برخی سرازیر می‌کند؟ ده ها جانباز شیمیایی در اثر سرطان به شهادت رسیده اند، پزشکان کشور با این همه ادعا نمی‌توانند یک کار پژوهشی علمی انجام دهند و مشکل این همه مصدوم شیمیایی را حل کنند.
این همه رزمنده پشت در کمسیون‌ها در انتظار تعیین درصد هستند و بنیاد مستضعفان و جانبازان هنوز با روش‌های بدوی وضعیت آن‌ها را بررسی می‌کند.
روزی که حضرت امام رحمه‌الله علیه دستور ادغام بنیاد جانبازان در بنیاد مستضعفان را داد منظورش تأمین هزینه ی درمان ایشان از راه درآمدهای بادآورده ی آن بنیاد بود.
الان جانبازان قربانی و گاهی ابزار درآمد این بنیاد شده‌اند.
برگه ی بیست‌و‌سوم :
امروز عصر با یکی از پزشکان آلمانی که به ساری آمده تا ما را مورد بررسی قرار دهد مشغول صحبت شدم کمی آلمانی کمی انگلیسی، بالأخره حرف همدیگر را فهمیدیم.
می‌گفت اروپا مخالف سلاح شیمیایی است. به همین دلیل جز یک مورد استفاده از گاز کلر در جنگ جهانی اول که منجر به مرگ سربازان کشور‌های مختلف شد، هیچ مورد استفاده ی دیگری قید نشده است. حتی هیتلر هم به رغم انباشته بودن انبارهای طرفین جنگ جهانی دوم از انواع سلاح‌های شیمیایی، جرأت نکرد از آن استفاده کند.
می‌گفت در محل کشته شدن سربازان کانادایی و اروپایی در مرز بلژیک و فرانسه یک موزه ی جنگ شیمیایی تأسیس شده است که آثار خطرناک سلاح‌های شیمیایی را تبلیغ می‌کند.
گفتم، همین اروپا مواد شیمیایی را به صدام نداد؟ همین غرب از صدام که از هیتلر هم جانی‌تر است حمایت نکرد؟ شما از کاربرد سلاح شیمیایی در اروپا جلوگیری کردید، ولی آیا این سلاح در نقاط دیگر مورد استفاده قرار نگرفت؟ شما برای جلوگیری از صدام برای کاربرد سلاح شیمیایی علیه مردم ایران، مردم عراق و رزمندگان ایران، چه کردید؟
فکر کرد الآن می‌خواهم به اتهام همه ی این‌ جرم‌ها محاکمه‌اش کنم. بلند شد ایستاد و دست‌هایش را بالا برد و گفت: من فقط یک پزشک هستم، پس از جنگ جهانی دوم هم به دنیا آمده‌ام ، پیش از این سفر،از کاربرد سلاح شیمیایی علیه ایرانی‌ها هم خبر نداشتم!
برگه ی بیست و چهارم :
امروز با راهنمایی یکی از دوستان پیش یکی از پزشکان متخصص ریه رفتم که سابقه ی درمان مصدومان شیمیایی در جنگ را هم دارد. پس از ویزیت و معاینه سر صحبت باز شد. فهمیدم استادِهمان پزشکی بوده است که من اغلب پیش او می‌روم و حرف اول را در مورد مصدومان شیمیایی می‌زند. بدون شک سواد این استاد بیشتر بود ولی بدون این که گله‌ای داشته باشد معتقد بود کار پژوهشی بر مصدومان شیمیایی انحصاری شده است.
داروی جدید شاگردش را نشان دادم، تعجب کرد. پرسید برای دیگران هم تجویز کرده است. گفتم برای چند نفر از دوستان که حالشان مثل من خوب نیست. گفت وظیفه ی انسانی حکم می‌کند بگویم، دارد روی شما آزمایش می‌کند. البته این کار در پزشکی مرسوم است اما بدون اطلاع و اجازه ی شما غیر‌انسانی است.
بی‌درنگ برایم عمل جراحی یکی از دوستان تداعی شد که یک «لپ» از ریه‌اش را برای آزمایش برداشتند و میان چندین آزمایشگاه ایرانی و خارجی تقسیم کردند و در گزارش عمل نوشتند یک سانتی‌متر مربع از ریه برداشته شده است!
به یاد حرف‌های یکی از پزشکان دستیار وی افتادم که می‌گفت: شما مصدومان شیمیایی کیس‌های نادر هستید و از کار پژوهشی روی هر یک از شما یک مقاله ی علمی بیرون می‌آید.
و سپس به یاد حرف یکی از اهالی سردشت افتادم که می‌گفت: مردم سردشت مستقیم و بدون استفاده از ماسک مدت ها در معرض گاز خردل بودند. این همه آزمایش‌های متنوع روی مردم سردشت برای بررسی علمی است نه فقط کمک به درمان آن‌ها. اگر جنبه ی درمانی مطرح بود، رسیدگی عمومیت می‌یافت نه این که آزمایش‌ها و عمل‌های مکرر روی چند نفر خاص تکرار شود.
و یاد حرف پزشک معالجم افتادم که در یک مصاحبه ی تلویزیونی می‌گفت، بیماری که مصدوم شیمیایی است، اطلاعات سری تلقی نمی‌شود. پژوهش روی اوست که می‌تواند سری باشد.
برگه ی بیست‌وپنجم :
امروز همراه مهندس مرتضوی برای پیگیری کاری به بنیاد رفته بودیم که سر صحبت با یکی از مسئولان بنیاد باز شد. قضیه ی شکایت مصدومان شیمیایی علیه شرکت‌های اروپایی را مطرح کردم. می‌گفت ما هیچ مدرکی برای اثبات قانونی نداریم.
گفتم، اسناد دادگاه دامشتاد آلمان که برای محاکمه ی مدیر عامل شرکت کارل کولب تشیل شده، همه در اختیار ماست و توضیح دادم پس از حمله ی موشکی صدام به تلاویو به تلافی حمله ی آمریکا به عراق در پی اشغال کویت، اسرائیل از انبوه شرکت‌های کمک‌کننده به صدام کارل کولب را برگزید، چون مدیر عامل آن قبلاً نازی بوده است.
همچنین لرد نلسون در دو کتاب، اسرار انتقال تکنولوژی ساخت کارخانجات تولید سلاح های شیمیایی را توسط شرکت متروکس چرچیل انگلستان به عراق شرح داده است.
همین‌طور در سایت کنگره ی آمریکا ،متن سخنرانی آقای گنزالس ‌در مجلس آمریکا آمده است که وزارت کشاورزی آمریکا تحت عنوان کمک به تولید مواد دفع آفات نباتی پولی معادل هزینه ی تولید حشره‌کش برای کل دنیا به مدت دویست سال را از طریق بانک BNL ایتالیا به بانک مرکزی عراق واریز کرده است.
آقای تیمرمن، پژوهش‌گر سیاسی آمریکا هم در کتابش اسامی سیصد شرکت‌ کمک‌کننده ی تسلیحاتی به صدام را آورده است.
بنده ی خدا هاج و واج مانده بود که من این اطلاعات را از کجا آورده‌ام. گفتم آقای طالب‌زاده در مستندش مطرح کرد. پرسید چه ساعتی پخش شده.گفتم :یک ونیم شب!
برگه ی بیست و ششم :
این NGO ها هم قصه ای راه انداخته اند. تب یک چیز که جامعه را می گیرد تا به تشنج نکشد ول کن نیست.
از میان چندین NGO مرتبط با مصدومان شیمایی که با آنها آشنا شده ام، یکی هست که از جدی تر از بقیه فعالیت می کند و واقعا NGO است. یعنی از راندها و کمک های مخفی و علنی دولتی و ارگانی استفاده نمی کند. دبیر آن خودش شیمیایی است. امروز می گفت در ملاقات با آقای هاشمی لیست برآورد خسارت های جنگ را که تهیه کرده بودیم،
خواندم.
خسارت پس ازپذیرش قطع نامه ارایه کردیم.
می گفت پرسیدم برای آسیب روانی جوانی که قدش به تدریج ازپدر ویلچری اش بالا می زند چه قدر خسارت محاسبه کردید؟
صدمات خانواده ی شیمیایی ها که با هر حمله ی تنفسی به هم می ریزندرا چند دلار نوشتید؟
برای شکست روحی مادر مفقود الاثرها پس از اعلام آخرین مراسم تشییع شهدای تفحص چه مبلغی در نظر گرفتید؟
آقای هاشمی هم گفته بود: حالا این مبلغی که نوشته اید راچه کسی پرداخت می کند؟
می گفت روی ام نشد بگویم حالا که قرار به پرداخت نیست، یک قیمتی نگذاریم که کسی جرات کند آن را زیر بغل بزند وببرد!
از ما پرسید : می دانید امریکا به خانواده ی قربانیان سقوط هواپیمای مسافربری که ناو وینسنت آن را زد، چه قدردیه پرداخت کرد؟
می گفت دادگاه امریکا برای فردی که گفته شده بود به دست حزب الله لبنان کشته شده دستور داد از اموال بلوکه شده ی ایران مبلغی معادل صدوبیست برابردیه ی سرنشین های هواپیمای ایرانی پرداخت شود!
ماهم باید خودمان را ارزان بفروشیم؟
پر سروصدا ترین NGO مصدومان شیمیایی ، انجمنی است یک شبه تاسیس که به جای همان NGO مذکور در همایش سازمان منع سلاح های شیمیایی شرکت کرد.
همه ی کارها دردست یک پزشک عمومی است که به نظر می رسد اولویت اش سفر خارجی باهزینه های دولتی است.
محصول سفر ها این که یک خیابان در هیروشیما به نام سردشت نام گذاری شد و یک خیابان در سردشت به نام هیروشیما!
محصول کار های پژوهشی برمصدومان شیمیایی سردشت هم سفر هایی بود به اروپا برای ارایه مقاله!
بالاخره سردشتی ها در طیف سنی چند ماهه تا نود وچند ساله گاز خردل خالص خورده اند!
این همه ،چه ثمری برای شیمیایی ها داشته ، نمی دانم.
برگه ی بیست وهفتم :
بالأخره هفت‌خان را پشت سر گذاشتم و پس از ماه‌ها دوندگی و قرض و ضامن و وام، ۲۰۶ را تحویل گرفتم.
به بچه‌ها نگفته بودم که هیجانش بیشتر باشد. داخل ماشین که نشستم بی‌درنگ یاد چهار جانباز نخاعی افتادم که طی یک سال و نیم گذشته با ۲۰۶ به شهادت رسیدند.
همه جای دنیا ناتوانی جسمی، ممنوعیت رانندگی را در پی دارد و در کشور ما ماشین مسابقه می‌دهند به جانبازی که در کنترل ویلچر هم دچار مخاطره می‌شود.
به خانه که رسیدم آهسته وارد شدم تا خبر را ناگهانی بگویم. متوجه دعوای بچه‌ها با مادرشان شدم: «سینما، ممنوع! نفس بابا می‌گیره! استخر، ممنوع! خطر داره! بازار، شلوغه! ازدحامه! کوهنوردی، نمی‌شه! اسکی؟ سرما؟ حرفش‌رو نزن! هوای شرجی شمال، نفس‌تنگی می‌آره! فصل بهار توی طبیعت، زیر درخت‌ها، فصل گرده‌افشانی، بابا نمی‌تونه بیاد بیرون!»
دخترم هم با همان لحن کودکانه حرف‌هایش را قطع کرد که: «اون روز بابا اومده بود دنبالم، ماسک زده بود، بیتا گفت، ببین! بابات سل داره؟ من گفتم سل چیه؟ مامان بابا سل داره؟» و مادرشان خندید که: بیتا کیه عزیزم؟
چنان وارفتم که سوییچ ماشین داشت از دستم می‌افتاد. به خودم آمدم و آهسته از خانه بیرون رفتم. پس از ده، بیست دقیقه‌ای که حالم جا آمد با جعبه ی شیرینی به خانه بازگشتم. اما این بار اول زنگ زدم و همه را دعوت کردم بیایند پایین ماشین نو‌رسیده را ببینند. شاید به مدد کولرش، مسافرتی برویم.
برگه ی بیست و هشتم :
خانم‌ام که از در سالن عروسی خارج شد تا بیاید و سوار ماشین بشود در راه سرش را تکان می‌داد. پرسیدم چیست؟ گفت برای دوستت متأسفم! و دیگر حاضر نشد چیزی بگوید. ظاهراً از همسرش خوشش نیامده بود. احمداز دوستان زمان جنگ است که در شاخ شمیران شیمیایی شده است. مشکل او حمله ی تنفسی یا تنگی نای نیست. مشکل عمده‌اش سرفه‌های خونالودو درد شدید ریه است . هر چند ماه یک بار هم لکه‌های قهوه‌ای سراسر پوست بدنش را می‌پوشاند و پس از چند روز خود به خود خوب می‌شود. همسرش هم دختر معاون یکی از وزراست و نیمی از عمرش را در کشورهای اروپایی گذرانده است.
هنوز یک ماه از عروسی‌شان نگذشته و ما هنوز در نوبت هستیم تا کادوی ازدواجشان را برایشان ببریم که خبر داد، دارد طلاق می‌گیرد. توضیح زیادی نداد امّا ظاهراً در یکی از شب‌ها که خون بالا می‌آورد سرکار علیه صراحتاً می‌گوید:
مردنی! من نمی‌خواهم با تو زندگی کنم! بعد هم او را کتک می‌زند و در بالکن حبس می‌کند. حال بنده خدا وخیم می‌شود و اورژانس و بیمارستان و غیره.
یک سال گذشت تا طلاقی که دو طرف به آن رضایت داشتند عملی شود. الان با خواهر یکی از شهدای کربلای پنج ازدواج کرده و رضایت در وجودش موج می‌زند.
به نظر می‌رسد ما بچه‌های شیمیایی خیلی از همسر شانس می‌آوریم. بد‌قلق‌ترین و بدحال‌ترین بچه‌های شیمیایی چنان همسرانی نصیبشان شده که مثال زدنی هستند.
تمام پزشکان درمان‌گر ما در اروپا توصیه می‌کنند بچه‌ها با همسرانشان به سفر بیایند. حتی یکی از آن‌ها آمار عملی گرفته بود و ثابت کرده بود کوتاه شدن دوران نقاهت و بهبود سریع و موفقیت عمل بستگی تام به حضور و همراهی همسران بچه‌ها دارد و مسئول خانه ی جانبازان را متقاعد کرد کسانی که امکان سفر برای همسرانشان وجود دارد، محروم نمانند.
وقتی فکرش را می‌کنم، وضعیت همسر سیدجلال سعادت را می‌بینم،‌ همسر شهید کلانی را می‌بینم، همسر نادعلی هاشمی را می‌بینم از خودم می‌پرسم، ما جانبازتریم یا همسرانمان.
برگه ی بیست‌ ونهم :
امروز داشتم در مورد همسر جانبازان شیمیایی فکر می‌کردم. دیدم همه‌مان به شدت مدیون همسرانمان هستیم.
سید‌جلال که به خواستگاری‌اش آمدند. می‌گفت وبال همسرم می‌شوم. ولی بالأخره به چه کسی بله گفت!
از خود‌گذشتگی تک‌تک‌شان یک فیلم است. واقعاً معجزه است. زندگی کردن با یک جانباز شیمیایی که هیچ کس موقعیتش را درک نمی‌کند.
مردم جسم شیمیایی‌ها را هم نمی‌شناسند، چه برسد روحیه‌شان را.
در هوای آلوده که نمی‌توانند نفس بکشند. دویدن و پله برایشان ممنوع است، در محیط‌های بسته مثل اتوبوس و مترو و سینما و یا نزدیک دود سیگار و قلیان، جان می‌دهند.
دیگران هم نمی‌توانند سرفه‌های خلط‌دار و بوی دهان ایشان را تحمل کنند.
هیچ کس نمی‌داند یک جانباز شیمیایی شب‌ها را چگونه صبح می‌کند.
کسی نمی‌داند حمل و نقل کپسول اکسیژن و دستگاه بخور سرد و مصرف چندین اسپری و قرص و عمل جراحی ماهانه یعنی چه؟
کسی نمی‌فهمد اضافه شدن استرس‌های سفر خارجی و ویزا و هزینه ی سفر و اقامت و درمان در کشور خارجی به استرس های کار و زندگی و فرزند یعنی چه؟
و این همه را جانباز نیست که تحمل می‌کند، همسر جانباز تحمل می‌کند.
برگه ی سی ام :
شهادت نوبتی بچه‌های شیمیایی هم داستانی شده است.
قطع نخاعی‌هاو دیگر جانباز‌ان هم بعضاً شهید می‌شوند. اما شهادت شیمیایی‌ها بازتاب عجیبی پیدا کرده است.
تلویزیون که استفاده ی سیاسی خودش را می‌کند برای حمایت مردمی از نظام. البته هیچ جانباز شیمیایی را نمی‌شناسم که ضد‌نظام شده باشد، اما سوء استفاده از عواطف مردم، سیاسی‌کاری بچگانه‌ای است.
از یک طرف تلویزیون سعی دارد مرتب خبر شهادت بچه‌ها را بدهد، از طرفی بنیاد مستضعفان و جانبازان مراقب است موضوع شهادت از حالت حماسی به درز کردن نارسایی‌ها و کمبود‌ها و بی‌توجهی‌ها منجر شود.
پزشکان هم این وسط اصل قضیه را انکار می‌کنند. می‌گویند پنج درصد جانبازان شیمیایی سرطان می‌گیرند.
پنج درصد مردم عادی هم سرطان می‌گیرند. این دیگر از آن حرف‌هاست.
خانواده ی جانبازان شیمیایی هم این وسط بال بال می‌زنند. با هر تماس تلفنی، یا هر زنگ در، یا هر سرفه ی شدیدی، منتظرند از زیر نظر بنیاد جانبازان بروند زیر نظر بنیاد شهید.
جوجه بسیجی‌هایی که مد شده مراسم یاد‌بود بگذارند هم خلوص سنجشان را کار انداخته‌اند تا میزان مرگ آگاهی بچه‌های شیمیایی را تخمین بزنند.
رفته بودم داروخانه، خانم دکتر پرسیدند: مریض بیماری ریه دارد؟ نفهمید خودم هستم! گفتم شیمیاییه!
گفت: بیچاره! این‌ها کارشون تمومه! نه؟
خجالت کشیدم بگویم خودم هستم.
برگه ی آخر :
این صفحات جدا شده از دفترچه‌های گوناگون، تنها صفحات باقیمانده از خاطراتی است که همه سوزانده شده‌اند.
می‌خواهم خاطرات همسرم را با این صفحه کامل کنم.
یک ماه پیش همسرم حمید که تازه از آلمان بازگشته بود و حال عمومی‌اش خوب بود، به صرافت افتاده بود تمام بدهی‌هایش را بدهد و امانتی‌ها را رد کند و کار عقب مانده‌ای در زندگی نگذارد! نمی‌دانستم چرا؟ روز پنجشنبه بود که حالش بد شد. خود را به خانه رساندم دوساعتی منتظر آمبولانس بنیاد شدیم. بالأخره همراه دوستش دکتر امامی که او هم جانباز است به بیمارستان ساسان رفتند. چند ساعتی در اورژانس معطل شدند و حالش وخیم‌تر شد. او را به بخش بردند و دوستش را از بیمارستان بیرون کردند. صبح روز بعد بدن بی‌جانش را به من تحویل دادند.
یک هفته طول کشید به خودم بیایم. پرس و جو کردم، شنیدم بدون دانستن سوابق شیمیایی او و بدون این که بدانند بیش از ده سال است با نای متورم به زندگی خود ادامه می‌دهد، با دیدن تنگی نفس سعی کرده‌اند لوله‌ای از نای او رد کنند. یعنی غیر‌تخصصی‌ترین کاری که می‌شود در یک بیمارستان فوق‌تخصصی انجام گیرد.
نتیجه‌اش معلوم است! خونریزی و خفگی ناشی از پر شدن ریه از خون و بالأخره شهادت.
این یادداشت را به همراه خاطرات اش برایتان می‌فرستم.تمام نوشته هایش مستند است. شاید مروری باشد بر بیش از بیست سال درد و رنجی که هزاران مصدوم شیمیایی غریبانه تحمل می کنند.

دیدگاه‌ خود را بنویسید

اشتراک گذاری این صفحه در :
ما را در رسانه های اجتماعی دنبال کنید
اسکرول به بالا