مردی که صبح امیر بود، شب کسی را نداشت …

مردي كه صبح امير بود، شب كسي را نداشت ...

به آنکه طناب دور گردنش می انداخت، به آنکه به اسیری او را سوار اسب می کرد، به مردی که تازیانه بالا برده بود تا تنش را سیاه کند، به مردمی که ایستاده بودند به تماشا،

به هر کسی که آنجا بود التماس می کرد:
“به حسین(ع) بگویید، مسلم گفت: “نیا! مسلم گفت نیا”.
به زنی که دلش رحم آمده بود و آبش داده بود، به رهگذرانی که نمی شناخت، حتی به بچه ها می گفت.
شمشیر بالا برده بودند گردنش را بزنند، به مردمی که پایین دارالاماره منتظر ایستاده بودند سرش پایین بیفتد التماس می کرد:
“یکی را روانه کنید به حسین بگوید که نیا”…

دیدگاه‌ خود را بنویسید

اشتراک گذاری این صفحه در :
ما را در رسانه های اجتماعی دنبال کنید
اسکرول به بالا