اتو بمب
سربازان عراقی نمیدانم به چه دلیل و برهانی، از هر وسیله و اسبابی برای شکنجه و آزار ما مدد میگرفتند، آن هم وسیله و اسبابی که باور کنید به عقل هیچ تنابندهای خطور نمیکند.
برای انتقال ما به اردوگاه، وسیلهی نقلیهای را آوردند که بیاغراق میتوان گفت مال حداقل پنجاه شصت سال پیش بود. این وسیلهی نقلیه، اتوبوس دوطبقهای بود که صدایش غرشهای شیر را به یادم میآورد.
وقتی سوار شدیم دیدیم راننده و چند نفر سربازی که همراه ما بودند، چیزهای سفیدی را از بغل پوتینشان درآوردند و در گوششان گذاشتند، ما تصور کردیم برای این است که ناله و فریاد مجروحان را که روی هم ریخته شده بودند، نشنوند؛ لیکن وقتی اتوبوس روشن شد، قضیه را کاملاً فهمیدیم چون صدایی مهیب و وحشتناک از اگزوز و بدنهی آن درمیآمد که حقیقتاً بُرندهترین سوهان برای روح و فکر ما بود و آنوقت به حکمت آن پنبهها پی بردیم. ولی چارهای نبود و باید تحمّل میکردیم.
هنوز ساعتی از حرکتمان نگذشته بود که دیدیم از انتهای اتوبوس، دود بلند شده است. فهمیدیم که این سوهان روح جوش آورده است. وقتی به سرباز عراقی جریان را گفتیم، خیلی عادی و خونسرد رفت و درِ صندوقی را که به جای یکی از صندلیها تعبیه شده بود، باز کرد و از چندگالنی که آنجا بود، یکی را برداشت و رفت پایین.
با دیدن گالنها و رفتار عادی و خونسرد سرباز عراقی فهمیدیم که این قصه سر دراز دارد و همانطور که حدس میزدیم، بارها به همین دلیل ماشین متوقف شد و بعد از نوشیدن چند جرعه آب، مجدّداً با غمزهی بیحد و بوق و کرنایی بیانتها حرکت کرد اما این تکان آخری و صدای مهیبی که به گوش رسید، دیگر از آن تو بمیریها نبود.
و هنگامی که با دقت به عقب اتوبوس و وسط جاده نگاه کردیم با کمال تعجب میل گاردنی را دیدیم که دراز به دراز توی جاده افتاده بود و به ما و سایرین دهنکجی میکرد.
راننده و سایر سربازها که دیدند دیگر نمیشود کاری کرد، پیاده شدند و سربازها دورتادور اتوبوس را محاصره کردند و راننده هم جلوی ماشینهای عبوری را برای انتقال ما گرفت تا نهایتاً رانندهی مینیبوسی را با تهدید و ارعاب به کنار جاده کشید و ما را سوار کرد و خود به جای رانندهی بختبرگشتهی مینیبوس نشست و حرکت کردیم.
به پشت سرمان که نگاه کردیم در واقع آن «اتوبمببیل» را دیدیم که درِ طرف رانندهاش باز و بسته میشد، گویی برای ما دست تکان میداد و از ما خداحافظی میکرد.منبع: کتاب طنزدراسارت – صفحه: ۱۲۱
تئاتر
بچهها در اسرات پس از گذشت سالها و ماهها با شرایط آنجا خو گرفتند و برای اینکه با ایجاد تنوعی، یکنواختی کسالتبار روزهای اسارت را از بین ببرند، در صدد تدارک سرگرمیهایی برآمدند که از آن جمله برنامه تئاتر بود. یادم میآید تئاتری داشتیم طنز و فکاهی که یکی از بچهها نقش غلام سیاهی را در آن باید ایفا میکرد. پس از تمرینات بسیار که علیرغم محدودیتهای بسیار صورت پذیرفت، تئاتر آماده شد و قرار شد که در آخر شب اجرا شود. از این رو بعد از گذاشتن نگهبان و اتخاذ تدابیر امنیتی لازم، تئاتر شروع شد، اما این تئاتر آنقدر جالب و نشاط آور بود که توجه همه بچهها از جمله نگهبانهای خودی را هم به خود جلب کرد و به همین خاطر متوجه حضور سرباز عراقی در پشت در آسایشگاه نشدند و هنگامی کلمهی رمز قرمز اعلام شد که درِ آسایشگاه داشت با کلید باز میشد. همه پراکنده شدند، از جمله همان برادرمان که نقش غلام سیاه را بازی میکرد. او هم رفت زیرپتویی و خودش را به خواب زد. سرباز عراقی وارد آسایشگاه شد و در حالی که دشنام میداد، گفت: چه خبر است؟ مگر وقت خاموشی نیست؟ دید همه بچهها نشستهاند و دارند به او نگاه میکنند اما یک نفر روی سرش پتو کشیده است. به همین جهت شروع به ایجاد سرو صدا کرد. اما باز هم او از زیر پتو بیرون نیامد. سرباز عراقی که از خشم و عصبانیت داشت میلرزید، به تندی به طرف او رفت و در حالی که با مشت و لگد به جانش افتاده بود پتو را از روی سرش کشید، ولی با دیدن صورت سیاه او از ترس نعرهای کشید و فرار کرد و خودش را از آسایشگاه بیرون انداخت و سپس خنده بچهها بود که مثل بمبی آسایشگاه و اردوگاه را بر سر آن سرباز بختبرگشته خراب کرد. حقیقتاً بروز این صحنه از صدها تئاتر طنزی که با بهترین امکانات اجرا شود، برای ما جالبتر و زیباتر بود و بعد ازاین جریانات هم به سرعت صورت آن برادرمان را تمیز کردیم و وسایل را هم جمع کردیم و متفرق شدیم تا با آمدن مسئولان عراقی اردوگاه همه چیز را حاشا کنیم.
منبع: کتاب طنزدراسارت – صفحه: ۵۱
از بینمکی
یکی از بچههای اهواز به نام نصرالله قرایی در یکی از نامههایش خطاب به مادرش چنین نوشته بود: « مادر جان، حتماً همراه جواب نامه برایم عکس بفرستید، چون نامهی بدون عکس مثل غذای بدون نمک است. » و با این مثال خواسته بود بر ارسال عکس تأکید داشته باشد. چند روز گذشته بود تا این که دیدیم سر و کلّهی عراقیها پیداشد. بچهها را جمع کردند و یکی از آنها خطاب به ما گفت: کِی غذای ما بینمک بوده که در نامههایتان از بینمکی غذا شکایت میکنید؟ شما قدر خوبیهای ما را نمیدانید. بعد هم نامه را برای ما خواندند. بچهها که پی به موضوع برده بودند، به زور توانستند به عراقیها بفهمانند که در این نامه چنین منظوری در کار نبوده است و هر طور بود شرّشان را کوتاه کردند.منبع: کتاب طنزدراسارت
پذیرایی اسارت
از پذیراییهای مقدماتی و اولیهی اسارت، تونلوحشت بود که در هر نقل و انتقال از اردوگاهی به اردوگاه دیگر و حتی در جابجاییهای داخل اردوگاهی نیز وجود داشت و با درد و رنجی وصفناشدنی همراه بود. این تبصرهی اسارت، استثناپذیر هم نبود و همه اعم از مجروح و سالم و پیر و جوان را در بر میگرفت و طبعاً ما نیز مستثنی نبودیم و برای ما نیز در راه انتقال به موصل و دم درِ ورودی اردوگاه وسایل پذیرایی مهیّا شده بود.
بچهها همه در این فکر بودند که چه کنند تا ضربات کمتر و درد کمتری را احساس کنند، در این بین، یکی از بچّهها نظر جالبی داشت، او میگفت….
نه، اصلاً بهتر است خودتان ماوقع را بخوانید تا از طرح نوینش بیشتر آگاه شوید.
اتوبوس ایستاد و به دستور افسر عراقی و در معیّت کابل و نبشی، بچّهها تکتک شروع به پیاده شدن کردند، تا اینکه نوبت به همان برادرمان رسید که پلتیک و روشی نوین برای آرام کردن سربازان عراقی یافته بود. او به محض اینکه خواست پیاده شود، بلند و رسا، رو به مأموران عراقی کرد و گفت:«سلام علیکم».
اولین عراقی که نزدیک رکاب اتوبوس ایستاده بود، گروهبان چاق و درشتهیکلی بود که دیدن صورتش بدترین شکنجه بود و همینکه آن عزیز آزادهمان پایش به روی زمین رسید، گروهبان مذکور در حالیکه کابل مسیاش را بلند کرده بود و میخواست بر سر وی فرود آورد، گفت:«علیکم السلام» و ضربه را زد. چشمتان روز بد نبیند. آن بندهی خدا بر اثر شدت ضربه، نقش بر زمین شد و از حال رفت.
ما از یک طرف ناراحت بودیم و از طرف دیگر خنده امانمان را بریده بود که ما چه سادهلوحیم که چنین ارزشهایی را اینجا جستجو میکنیم و میخواهیم برای آرام کردن این قوم از چنین ارزشهایی بهره بگیریم.
منبع: کتاب طنزدراسارت – صفحه: ۱۲۵
پرتقال
در اردوگاه هر دو یا سه ماه یک بار میوهای میآوردند و به عنوان دِسِر بین اسرا توزیع میکردند. هر گاه میخواستند میوه بدهند، اگر انگور بود، به هر نفر هشت یا نه حبّه میرسید، اگر هندوانه بود به هر پانزده نفر یک هندوانه میدادند. بعضی مواقع هم یک جعبه خرما میدادند تا بین افراد یک آسایشگاه هفتصد نفری توزیع کنم که در این رابطه ارشد آسایشگاه وظیفهی تقسیم را به عهده داشت. یک روز یکی از نگهبانان عراقی با عجله وارد آسایشگاه شد و در حالی که یک دانه پرتقال را که تقریباً لاشه و گندیده بود، در دست گرفته بود. پرسید: آیا شما تا به حال در کشورتان چنین میوهای دیدهاید؟ یکی از برادران سپاهی که از حرف او سخت ناراحت شده بود، جواب داد: ما این پرتقالها را جلوی گاو و گوسفندهای خودمان میریزیم. تحمل این حرف برای نگهبان عراقی و همراهانش خیلی سخت بود. به خصوص که بچههای اردوگاه نیز به این حاضرجوابی به موقع، حسابی خندیده بودند. او هم برای خالی کردن خشم خود، آن برادر سپاهی را به کناری کشید و به شدت با کابل کتک زد. سپس او را لخت کرد و در حالی که فقط یک شورت به تن داشت، وادارش کرد در زمینی که از شدّت گرمای ۵۰ درجه، راه رفتن با کفش یا دمپایی هم غیر قابل تحمل بود، با پای برهنه دور خود بچرخد و هر بار که میایستاد و پاهایش را از سوزش گرما در دست میگرفت، ضربات کابل بود که بر بدن او فرود میآمد. تبلیغات حزب بعث عراق اصولاً حول این محور بود که ایرانیها کلّاً عقبافتادهاند و چیزی نمیفهمند. یک شب یکی دیگر از عراقیها آمد و گفت برای شما دستگاهی میآورند که توی آن آدمها راه میروند. ما هر چه فکر کردیم، نتوانستیم حدس بزنیم آن دستگاه چیست، تا آن که بعداً فهمیدیم دستگاهی که سرباز عراقی تعریفش را میکرد، تلویزیون بود.منبع: کتاب طنزدراسارت