شیخ طبرسى رحمه الله و غیر او از مفسران از ابن عباس روایت کرده اند که : عابدى در میان بنى اسرائیل بود که او را برصیصا مى گفتند و سالها عبادت پروردگار خود مى کرد تا آنکه مستجاب الدعوه شد و بیماران و دیوانگان را نزد او مى آوردند او دعا مى کرد و ایشان شفا مى یافتند، پس زنى از زنان اشراف آن زمان را جنونى عارض شد و به نزد او آوردند که مداوا کند، و آن زن برادران داشت ، چون آن زن را نزد او گذاشتند شیطان او را وسوسه کرد که با آن زن زنا کند و چون با او زنا کرد حامله شد، چون ترسید رسوا شود آن زن را کشت و دفن کرد، شیطان به نزد هر یک از برادرانش آمد و گفت : عابد با خواهر شما زنا کرد و چون حامله شد او را کشت و در فلان موضع دفن کرد، پس برادران این سخن را به یکدیگر گفتند، و خبر منتشر شد تا به پادشاه آن زمان رسید، پس پادشاه با سایر مردم به معبد او رفتند و بر آن حال مطلع شدند و او اقرار کرد که : من چنین کردم ، پس پادشاه فرمود که او را بر دار کشند.
پس شیطان متمثل شد نزد او و گفت : من تو را به این بلیه انداختم و رسوا کردم ، اگر اطاعت من مى کنى تو را از کشتن خلاص مى کنم .
گفت : در چه باب اطاعت تو بکنم ؟
گفت : مرا سجده کن .
عابد گفت : چگونه تو را سجده بکنم با این حال ؟
گفت : به ایما از تو اکتفا مى کنم .
پس ایما کرد به سجود براى شیطان و کافر شد، و شیطان از او بیزارى جست و او را کشتند چنانچه حق تعالى در قرآن اشاره قصه او فرموده است در این آیه شریفه کمثل الشیطان اذ قال للانسان اکفر فلما کفر قال انى برى ء منک انى اخاف الله رب العالمین یعنى : مانند مثل شیطان است در وقتى که گفت به انسان : کافر شو پس چون کافر شد گفت : بدرستى که من بیزارم از تو بدرستى که من مى ترسم از خداوندى که پروردگار عالمیان است .
و به سند معتبر از حضرت امام محمد باقر علیه السلام منقول است که : در میان بنى اسرائیل عابدى بود که او را جریح مى گفتند و عبادت خدا مى کرد در صومعه خود، پس مادرش نزد او آمد در وقتى که نماز مى کرد او را طلبید او جواب نگفت ، پس برگشت باز آمد و او را طلبید او ملتفت نشد بسوى مادر خود و برگشت ، بار سوم آمد باز او را طلبید و جواب نشنید و برگشت و گفت : سؤ ال مى کنم از خداى بنى اسرائیل که تو را یارى نکند.
چون روز دیگر شد زن زناکارى نزد صومعه او آمد و او را درد زائیدن گرفت و در همان موضع زائید و دعوى کرد: این فرزند را از جریح بهم رسانیده ام .
پس این خبر در میان بنى اسرائیل منتشر شد و گفتند: آن کسى که مردم را بر زنا ملامت مى کرد خود زنا کرد، پادشاه امر فرمود که او را بر دار بکشند، پس مادرش بسوى او آمد و طپانچه بر روى خود مى زد و فریاد مى کرد.
جریح گفت : ساکت باش که این بلا از نفرین تو بر سر من آمد.
مردم چون این سخن را از جریح شنیدند گفتند: چه دانیم که تو این را راست مى گوئى ؟
فرمود: آن طفل را بیاورید، چون آوردند جریح طفل را گرفت و دعا کرد پس از او پرسید: پدر تو کیست ؟
آن طفل به قدرت الهى به سخن آمد و گفت : فلان راعى از فلان قبیله .
پس خدا ظاهر گردانید دروغ آنها را که افترا کرده بودند بر جریح و او از کشته شدن نجات یافت و سوگند خورد که دیگر از مادر خود جدا نشود و پیوسته او را خدمت بکند .
و در حدیث معتبر دیگر فرمود: پادشاهى از پادشاهان بنى اسرائیل گفت : شهرى بنا مى کنم که هیچکس عیبى براى آن نگوید، چون شهر را تمام کرد راءى جمیع مردم متفق شد بر آنکه هرگز مثل آن ندیده اند در خوبى و عیبى در آن نمى بینند، پس مردى گفت : اگر امان مى دهى من عیب آن را به تو مى گویم .
پادشاه فرمود: بگو تو را امان دادم .
پس آن مرد عرض کرد: این شهر دو عیب دارد: اول آنکه تو خواهى مرد و به دیگرى منتقل خواهد شد؛ دوم آنکه بعد از تو خراب خواهد شد.
پس پادشاه فرمود: کدام عیب از اینها بدتر مى باشد؟ پس چه کنیم که این عیبها را نداشته باشد؟
عرض کرد: خانه اى بنا کن که باقى شود و فانى نشود و همیشه تو در آن خانه جوان باشى و پیر نشوى .
چون پادشاه سخنان مردم و آن مرد را به دختر خود نقل کرد دخترش گفت : هیچیک از اهل مملکت تو در این باب به تو راست نگفته اند بغیر آن مرد .
و در حدیث حسن از آن حضرت منقول است که : در بنى اسرائیل مردى بود و دو دختر داشت ، ایشان را به دو مرد تزویج نمود که یکى از ایشان زارع بود و دیگرى کوزه گر، پس چون اراده دیدن ایشان کرد، اول رفت به دیدن آن دختر که در خانه زارع بود و از او پرسید: چه حال دارى ؟ گفت : شوهر من زراعت بسیارى کرده است و اگر باران بیاید حال ما از همه بنى اسرائیل بهتر خواهد بود؛ چون از آنجا بیرون آمد به دیدن دختر دیگر رفت از او پرسید: چه حال دارى ؟ گفت : شوهر من کوزه بسیار ساخته است اگر باران نیاید و آنها ضایع نشود حال ما از جمیع بنى اسرائیل بهتر خواهد بود، پس بیرون آمد و عرض کرد: خداوندا! تو صلاح هر دو را بهتر مى دانى پس آنچه براى ایشان خیر مى دانى بعمل آور .
و به سند معتبر از حضرت صادق علیه السلام منقول است که : در بنى اسرائیل عابدى بود که بسیار مى گفت : الحمدلله رب العالمین و العاقبه للمتقین ، یعنى : حمد و سپاس مخصوص پروردگار عالمیان است و عاقبت نیکو براى پرهیزکاران است ، پس ابلیس لعین از گفتار او در خشم شود و شیطانى را به نزد او فرستاد و گفت : بگو عاقبت نیکو براى توانگران است ؛ چون آمد و این را گفت در میان او و شیطان نزاع شد و راضى شدند به حکم اول کسى که در مقابل آنها بیاید به شرط آنکه سخن هر یک را تصدیق کند یک دست دیگرى را ببرند، و چون شخصى رسید از او سؤ ال کردند و او گفت : عاقبت نیکو براى توانگران است ، و یک دست عابد بریده شد، پس برگشت باز همان را مى گفت : الحمدلله رب العالمین و العافیه للمتقین .
شیطان گفت : باز همان را مى گوئى ؟
گفت : بلى . و باز راضى شدند به حکم هر که اول پیدا شود به همان شرط سابق ، دیگرى آمد و تصدیق شیطان کرد و دست دیگر عابد بریده شد و باز حمد خدا کرد و گفت : عاقبت نیکو براى پرهیزکاران است ، شیطان گفت : این مرتبه محاکمه مى کنیم نزد اول کسى که پیدا شود به شرط گردن زدن پس بیرون آمدند.
حق تعالى ملکى را به صورت شخصى فرستاد بر سر راه ایشان ، چون قصه خود را به او نقل کردند دستهاى عابد را به جاهاى خود گذاشت و دست بر آنها مالید تا درست شدند و گردن آن شیطان را زد و گفت : همچنین عاقبت نیکو براى پرهیزکاران است .
و در حدیث معتبر دیگر از حضرت امام محمد باقر علیه السلام منقول است که : در میان بنى اسرائیل قاضى بود و به حق حکم مى کرد در میان ایشان ، چون وقت وفات او شد به زن خود گفت : چون من بمیرم غسل بده و کفن بکن و روى مرا بپوشان و بر روى تختى بگذار مرا که انشاء الله بدى از من نخواهى دید.
چون آن قاضى مرد آنچه گفته بود زنش بعمل آورد، مدتى صبر کرد بعد از آن رفت و روى او را گشود پس دید کرمى دماغ او را مى خورد، ترسید از آن حالى که دید و برگشت ، چون شب شد او را در خواب دید که به او گفت : آیا ترسیدى از آن حال که دیدى ؟
گفت : بلى .
قاضى گفت : والله آن حالت براى من بهم نرسید مگر براى خواهشى که از براى برادر تو کردم ، زیرا روزى به نزد من آمد به مرافعه و خصمى با او بود، چون نزد من نشستند گفتم : خداوندا! چنان کن که حق با او باشد؛ چون دعواى خود را نقل کردند حق با او بود پس شاد شدم از آنکه حق با او بود، و آن حال بد مرا از براى آن عارض شد که میل به جانب برادر تو کردم با اینکه حق با او بود .
و به سند حسن از حضرت صادق علیه السلام منقول است که : گروهى از بنى اسرائیل به نزد پیغمبر خود آمدند و گفتند: دعا کن هر وقت که ما خواهیم خدا براى ما باران بفرستد، پس آن پیغمبر مطلب ایشان را از خدا خواست و به اجابت مقرون گردید و هر وقت که باران طلبیدند به هر قدر که خواستند براى ایشان آمد، پس زراعت ایشان از سایر سالها نمو کرد و چون درو کردند بغیر کاه چیزى دیگر نبود، به نزد پیغمبر آمدند و گفتند: ما باران را براى منفعت خود طلبیدیم و ضرر رسانید به ما.
پس حق تعالى وحى فرمود: ایشان راضى نشدند به تدبیر من براى ایشان و حاصل تدبیر ایشان آن است که دیدند .
در حدیث معتبر دیگر منقول است که فرمود: کبوترى آشیان ساخته بود بر درختى و مردى بود که هرگاه جوجه هاى آن بزرگ مى شدند مى آمد و مى گرفت ، پس آن کبوتر به خدا شکایت کرد آن حال را، حق تعالى وحى فرمود که : من شر او را از تو کفایت مى کنم .
پس در این مرتبه که جوجه برآورد آن مرد آمد و دو گرده نان با خود داشت و سائلى از او سؤ ال کرد، یک گرده نان را به سائل داد و بر بالاى درخت رفت و جوجه ها را برداشت ، حق تعالى به سبب آن تصدق او را سالم داشت .
و در حدیث صحیح از آن حضرت منقول است که : شخصى بود در بنى اسرائیل سى و سه سال دعا کرد که خدا او را فرزندى کرامت فرماید، دعایش مستجاب نشد، عرض کرد: خداوندا! آیا دورم از تو که دعاى مرا نمى شنوى ؟ یا نزدیکى و دعاى مرا به اجابت مقرون نمى گردانى ؟
پس شخصى به خواب او آمد و به او گفت : تو خدا را مى خوانى با زبانى فحش گوینده و دلى به دنیا چسبیده و ناپاک و با نیتى دروغ ، پس ترک فحش و هرزه گوئى بکن و دل خود را پرهیزکار گردان و نیت خود را نیکو کن ، چون چنین کرد دعایش مستجاب شد و خدا به او پسرى کرامت فرمود .
و به سند صحیح از حضرت امام محمد باقر علیه السلام منقول است که : در بنى اسرائیل مرد عاقل مالدارى بود، پسرى داشت که او شبیه بود در شمایل از زن عنیفه اى و دو پسر داشت از زن غیر عنیفه . پس چون هنگام وفات او شد گفت : مال من از براى یکى از شماست . چون مرد پسر بزرگتر گفت : منم آن یکى ، و فرزند میانه گفت : منم ، و فرزند کوچک گفت : منم .
پس به نزد قاضى آن زمان مرافعه بردند، قاضى گفت : من حکم قضیه شما را نمى دانم ، بروید به نزد سه برادر که از فرزندان غنامند.
چون به نزد یکى از ایشان رفتند او را مرد پیرى یافتند، چون قصه را به او نقل کردند گفت : بروید به نزد برادرى که از من بزرگتر است و از او بپرسید؛ چون به نزد او رفتند مردى بود نه جوان و نه پیر، چون از او پرسیدند گفت : بروید به نزد برادر بزرگترم ؛ چون به نزد او آمدند او را جوان یافتند، پس گفتند: اول علت این را بگو که چرا تو از برادران دیگر جوانترى با آنکه بزرگترى ، و برادر بعد از تو از برادر کوچکتر جوانتر است بعد جواب مساءله را بگو.
گفت : آن برادرى که اول دیدید دو سال از من کوچکتر است و لیکن زن بدى دارد که پیوسته او را آزرده دارد و صبر مى کند بر بدى او که مبادا مبتلا شود به بلائى که صبر بر آن نتواند کرد، و به این سبب پیر شده ؛ اما آن برادر دوم پس او زنى دارد که گاهى او را غمگین مى گرداند و گاهى شاد مى گرداند، پس او در جوانى و پیرى میانه است ؛ و اما من زنى دارم که همیشه مرا شاد مى گرداند و هرگز از او غمى و مکروهى به من نرسیده است تا به خانه من آمده است ، پس به این سبب جوان مانده ام ؛ اما حکایت پدر شما و میراث او، اول بروید و او را از قبر بیرون آورید و استخوانهاى او را بسوزانید و برگردید به نزد من تا میان شما حکم کنم .
پس به جانب قبر روانه شدند، برادر کوچکتر که از عنیفه بود شمشیر برداشت ، آن دو برادر دیگر کلنگى برداشتند، چون خواستند آن دو برادر که قبر پدر را بشکافند برادر کوچک شمشیر کشید و گفت : من از حصه خود گذشتم و نمى گذارم قبر پدر مرا بشکافید.
پس چون به نزد قاضى برگشتند و قصه را نقل کردند فرمود: همین بس است براى شما، مال را بیاورید، چون مال را آوردند به پسر کوچک داد و به آن دو پسر دیگر گفت : اگر شما فرزند او مى بودید دل شما بر او نرم مى شد چنانچه از او شد و راضى به سوختن او نمى شدید .
و به سند صحیح از حضرت امام موسى علیه السلام مروى است که : در بنى اسرائیل مرد صالحى بود و زن صالحه اى داشت ، شبى در خواب دید که : حق تعالى فلان مقدار عمر از براى تو مقرر کرده است و مقدر فرموده است که نصف عمر تو در فراخى بگذرد و نصف دیگر در تنگى و تو را مختار گردانیده است که هر یک را تو خواهى مقدم فرماید، تو کدام را اختیار مى کنى ؟
آن مرد گفت : من زن صالحه اى دارم و او شریک من است در معاش من ، با او مشورت مى کنم بعد خواهم گفت .
پس چون صبح شد خواب را به زوجه خود نقل کرد، آن زن صالحه گفت : نصف اول را اختیار کن و تعجیل نما در عافیت شاید خدا بر ما رحم فرماید و نعمت را بر ما تمام کند.
چون شب دوم شد باز همان شخص به خواب او آمد و پرسید: کدام را اختیار کردى ؟
گفت : نصف اول را، گفت : چنین باشد.
پس دنیا از همه جهت رو به او آورد، پس زوجه اش به او گفت : از آنچه خدا به تو داده است به خویشان خود و مردم مستمند و همسایگان و فلان برادر خود بده ؛ و پیوسته او را امر مى کرد که نعمت خود را در مصارف خیر صرف نماید.
پس چون نصف عمر او گذشت و وعده تنگدستى رسید همان شخص به خواب آن مرد آمد و گفت : خدا به جزاى احسانها که کردى و شکر نعمت او که ادا نمودى بقیه عمر تو را نیز مقدر فرمود که در گشادگى و فراوانى نعمت بگذرد .
و در حدیث معتبر دیگر از حضرت صادق علیه السلام منقول است که : در بنى اسرائیل مردى بود بسیار پریشان و الحاح کرد بر او زوجه او در طلب روزى ، پس تضرع کرد بسوى خدا در طلب روزى ، پس در خواب دید به او گفتند که : دو درهم حلال را بهتر مى خواهى یا دو هزار درهم حرام را؟
گفت : دو درهم حلال را.
پس به او گفتند: در زیر سر تو نهاده اند بردار.
چون بیدار شد دو درهم در زیر بالین خود یافت ، پس آن دو درهم را گرفت و یک درهم را داد ماهى خرید و به خانه آورد، چون آن زن ماهى را دید شروع کرد به ملامت او و سوگند یاد کرد که من دست به این ماهى نمى گذارم ، پس آن مرد خود برخاست که آن ماهى را به اصلاح آورد، چون شکمش را شکافت دو مروارید بزرگ در میان شکم آن ماهى یافت که هر دو را به چهل هزار درهم فروخت .
و به سند حسن از امام محمد باقر علیه السلام منقول است که : یکى از علماى بنى اسرائیل را ملائکه در قبر نشانیدند و روحش را به او برگردانیدند و گفتند: ما ماءموریم صد تازیانه از عذاب خدا بر تو بزنیم ، گفت : طاقت ندارم ، پس یک تازیانه کم کردند، گفت : طاقت ندارم ، همچنین کم مى کردند تا به یک تازیانه رسید، گفت : طاقت ندارم ، گفتند، چاره اى از آن ندارى ، پرسید: به چه سبب این تازیانه را به من مى زنید؟ جواب دادند، روزى بى وضو نماز کردى و روزى دیگر به بنده ضعیف مسکین مظلومى برخوردى که بر او ستمى مى شد و به تو استغاثه کرد و تو به فریاد او نرسیدى و دفع ضرر از وى نکردى ، پس یک تازیانه بر او زدند که قبرش پر از آتش شد .
و از وهب بن منبه منقول است که : مردى از بنى اسرائیل قصر بسیار رفیع عالى محکمى بنا کرد، بعد از اتمام آن طعامى پخت و توانگران را طلبید و فقرا را نطلبید، و هر فقیرى که مى آمد که داخل شود منع مى کردند و مى گفتند: این طعام را براى تو و امثال تو نساخته اند، پس حق تعالى دو ملک فرستاد بسوى ایشان در زى فقرا و به ایشان نیز چنین گفتند؛ پس خدا امر فرمود آن دو ملک به زى اغنیا بروند، چون رفتند ایشان را داخل کرده و اکرام نموده و در صدر مجلس جا دادند.
پس حق تعالى امر فرمود آن دو ملک را که آن شهر را و هر که در آن شهر بود به زمین فرو برند .
و در روایت دیگر منقول است که : صغیر و کبیر بنى اسرائیل با عصا راه مى رفتند تا خیلا و تکبر نکنند در راه رفتن.
و در حدیث معتبر از حضرت امام محمد باقر علیه السلام منقول است که : در میان بنى اسرائیل مرد عابدى بود به هر کار که متوجه مى شد زیان مى یافت و کار دنیا بر او بسته شده بود، زنش به او نقفه مى داد تا آنکه نزد زنش نیز چیزى نماند، پس روزى گرسنه شد و زن هیچ در خانه نیافت بغیر از یک پیله از رشته خود، به شوهرش داد و گفت : جز این نزد من چیزى نمانده است این را ببر و بفروش و از براى ما طعامى بخر که بخوریم .
چون آن را به بازار آورد دید که مشتریان برخاسته اند و بازار را بسته اند، پس برگشت و گفت : من مى روم به نزد این دریا و وضو مى سازم و آبى به خود مى ریزم و برمى گردم ، چون به کنار دریا آمد صیادى را دید که دامى به دریا افکنده بود و بیرون آورده بود و در دام او هیچ نبود مگر ماهى زبونى که مدتى ماده بود تا فاسد شده بود، پس عابد گفت : بفروش به من ماهى خود را که در عوض این ریسمان را به تو دهم که از براى دام خود به آن منتفع شوى .
پس ماهى را گرفت و ریسمان را داد و به خانه برگشت و به زن خود آنچه گذشته بود نقل کرد، چون زن شکم ماهى را شکافت در جوف آن مروارید بزرگى یافت و شوهرش را طلبید و مروارید را به او نمود، عابد آن را گرفت و به بازار رفت و آن را به مبلغ بیست هزار درهم فروخت و برگشت و مال را در خانه گذاشت ، پس ناگاه سائلى به در خانه آمد و گفت : اى اهل خانه ! تصدق نمائید بر مسکین تا خدا شما را رحم کند.
آن مرد عابد گفت : داخل شو. چون داخل شد یکى از دو کیسه را به او داد، پس زنش گفت : سبحان الله ! به یک دفعه نصف توانگرى ما را برطرف کردى .
پس اندک زمانى که گذشت همان سائل برگشت و در زد، عابد گفت : داخل شو.
سائل آمد و کیسه زر را به جاى خود گذاشت و گفت : بخور بر تو گوارا باد، من ملکى بودم از ملائکه ، حق تعالى مرا فرستاده بود که تو را امتحان نمایم که چگونه شکر نعمت بجا مى آورى ، پس خدا شکر تو را پسندید .
و به سند معتبر منقول است که حمران از حضرت امام محمد باقر علیه السلام پرسید: دولت حق شما کى ظاهر خواهد شد؟
حضرت فرمود: این حمران ! تو دوستان و برادران و آشنایان دارى و از احوال ایشان احوال اهل زمان خود را مى توانى دانست ، و این زمان زمانى نیست که امام حق خروج تواند کرد، بدرستى که شخصى بود از علماء در زمان سابق و پسرى داشت که رغبت نمى نمود در علم پدر خود و از او سؤ ال نمى کرد، و آن عالم همسایه اى داشت که مى آمد و از او سؤ الها مى کرد و علم او را فرا مى گرفت ، چون وقت وفات آن عالم شد پسر خود را طلبید و گفت : اى فرزند! تو رغبت نمى کردى در علم من و سؤ ال نمى نمودى از من و همسایه من مى آمد و از من سؤ ال مى کرد و علم مرا اخذ مى نمود و حفظ مى کرد، اگر تو را احتیاج شود به علم من برو به نزد همسایه من ، و او را نشان داد و به او شناساند.
پس آن عالم به رحمت الهى واصل شد و پسر او ماند، پس پادشاه آن زمان خوابى دید براى تعبیر آن سؤ ال کرد از حال آن عالم ، عرض کردند: فوت شد، پرسید: آیا از او فرزندى مانده است ؟ گفتند: بلى پسرى از او مانده است ، پس آن پسر را طلبید، چون ملازم پادشاه به طلب او آمد گفت : والله نمى دانم پادشاه براى چه مرا مى خواهد و من علمى ندارم و اگر از من سؤ ال کند رسوا خواهم شد.
پس در این حال وصیت پدر به یاد او آمد و رفت به نزد شخصى که از پدرش علم آموخته بود و قضیه را نقل کرد و گفت : پادشاه مرا طلبیده است و نمى دانم که از براى چه مطلب مرا خواسته است و پدرم مرا امر کرده که اگر محتاج شوم به علمى به نزد تو بیایم .
آن مرد گفت : من مى دانم تو را پادشاه براى چه کار طلبیده است ، اگر تو را خبر دهم آنچه از براى تو حاصل شود میان من و خود قسمت خواهى کرد؟
گفت : بلى .
پس او را قسم داد و نوشته اى در این باب از او گرفت که وفا کند به آنچه شرط کرده است ، پس گفت : پادشاه خوابى دیده است تو را طلبیده است که از تو بپرسد که این زمان چه زمان است ؟ تو در جواب بگو: زمان گرگ است .
پس چون به مجلس پادشاه رفت پرسید که : من تو را براى طلب چه مطلب طلبیده ام ؟ عرض کرد: مرا طلبیده اى که سؤ ال کنى از خوابى که دیده اى که این چه زمان است ؟
گفت : راست گفتى ، پس بگو این زمان چه زمان است ؟
گفت : زمان گرگ است .
پس پادشاه امر کرد جایزه به او دادند، پس جایزه را گرفت و به خانه آمد و وفا به شرط خود نکرد و حصه اى به آن شخص نداد و گفت : شاید قبل از آنکه این مال را تمام کنم بمیرم یا بار دیگر محتاج نشوم که از آن شخص سؤ الى بکنم .
چون مدتى از این گذشت پادشاه خواب دیگر دید فرستاد آن پسر را طلبید، پسر پشیمان شد از آنکه وفا به عهد خود نکرد و با خود گفت که : من علمى ندارم به نزد پادشاه روم ، چگونه به نزد آن عالم روم و از او سؤ ال کنم و حال آنکه با او مکر کردم و وفا به عهد او نکردم ، پس گفت : به هر حال بار دیگر مى روم به نزد او و از او عذر مى طلبم و باز قسم مى خورم که در این مرتبه وفا بکنم به عهد او، شاید تعلیمم بکند.
پس به نزد آن عالم آمد و عرض کرد: کردم آنچه کردم و وفا به پیمان تو نکردم و آنچه در دستم بود همه تمام شده است و چیزى در دستم نمانده است و اکنون محتاج شده ام به تو، تو را بخدا قسم مى دهم که مرا محروم نکنى و شرط مى کنم با تو و سوگند مى خورم که آنچه در این مرتبه به دست من آید میان تو و خود قسمت کنم ، و در این وقت نیز پادشاه مرا طلبیده است و نمى دانم که از چه چیز مى خواهد بپرسد.
آن عالم گفت : تو را طلبیده است که از تو سؤ ال کند از خوابى که باز دیده است که این چه زمان است ؟ بگو: زمان گوسفند است .
پس چون به مجلس پادشاه داخل شد و سؤ ال کرد: براى چه کار تو را طلبیده ام ؟
گفت : خوابى دیده اى و مى خواهى از من بپرسى که این چه زمان است ؟
گفت : راست گفتى ، اکنون بگو چه زمان است ؟
گفت : زمان گوسفند است .
پس پادشاه فرمود صله بسیارى به او دادند؛ چون به خانه آمد متردد شد که آیا وفا با آن عالم یا مکر کند و حصه او را ندهد، بعد از تفکر بسیار گفت : شاید من بعد از این هرگز محتاج نشوم به او، و عزم کرد بر آنکه غدر کند و وفا به عهد او نکند.
پس از مدتى پادشاه خوابى دید و او را طلبید، پس او بسیار نادم شد از غدر خود و گفت : بعد از دو مرتبه مکر دیگر چگونه به نزد آن عالم بروم و خود علمى ندارم که جواب پادشاه بگویم ، باز راءیش بر آن قرار گرفت که به نزد آن عالم برود، چون به خدمت او رسید او را بخدا سوگند داد و التماس کرد که باز تعلیم او بکند و گفت : در این مرتبه وفا خواهم کرد و دیگر مکر نخواهم کرد، بر من رحم کن و مرا بر این حال مگذار.
پس آن عالم شرط کرد و نوشته ها را از او گرفت و گفت : باز تو را طلبیده است که سؤ ال کند از خوابى که دیده است که این چه زمان است ؟ بگو: زمان ترازو است .
چون به مجلس پادشاه رفت از او پرسید که : براى چه کار تو را طلبیده ام ؟
گفت : مرا طلبیده اى براى خوابى که دیده اى و مى خواهى بپرسى که این چه زمان است ؟
پادشاه گفت : راست گفتى ، پس بگو چه زمان است ؟
گفت : زمان ترازو است ؛ پس امر کرد مال عظیمى به او دادند به صله آن جواب که گفت ، پس آن مال را به نزد آن عالم آورد در مقابل او گذاشت و عرض کرد: این مجموع آن چیزى است که براى من حاصل شده است و آورده ام که تو میان خود و من قسمت نمائى .
آن عالم گفت : زمان اول چون زمان گرگ بود تو از گرگان بودى لهذا در اول مرتبه جزم کردى که وفا به عهد خود نکنى ، و زمان دوم چون زمان گوسفند بود و گوسفند عزم مى کند که کارى بکند و نمى کند تو نیز اراده کردى که وفا کنى و نکردى ، این زمان چون زمان ترازو است و ترازو کارش وفا کردن به حق است تو نیز وفا به عهد کردى ، مال خود را بردار که مرا احتیاجى به آن نیست .
مؤلف گوید: گویا غرض آن حضرت از نقل این قصه آن بود که احوال اهل هر زمان متشابه است ، هرگاه یاران و دوستان تو مى بینى که با تو در مقام غدر و مکرند چگونه امام علیه السلام اعتماد نماید بر عهدهاى ایشان و خروج کند بر مخالفان ؟ چون زمانى درآید که مردم در مقام وفاى به عهود باشند و خدا داند که وفا به عهد امام خواهند کرد، امام را ماءمور به ظهور و خروج خواهد کرد و حق تعالى اهل این زمان را به اصلاح آورده و این عطیه عظمى را نصیب کند به محمد و آله الطاهرین .
و به سند موثق از حضرت رضا علیه السلام منقول است که : مردى در بنى اسرائیل چهل سال عبادت خدا کرد و بعد از چهل سال عبادت قربانى به درگاه خدا برد که بداند عبادتش مقبول درگاه الهى شده است با نه ؟ پس قربانى او مقبول نشد با خود گفت : گناه و تقصیر از توست و به سبب بدیهاى تو عبادت تو مقبول نشد، پس حق تعالى وحى فرمود بسوى او که : مذمتى که خود را کردى بهتر بود از عبادت چهل ساله تو .
و به روایت دیگر منقول است که : پادشاهى بود در بنى اسرائیل و شهرى بنا کرد که کسى به آن خوبى شهرى ندیده بود و طعامى براى مردم مهیا کرده و ایشان را دعوت نمود، و بر دروازه شهر کسى را بازداشت که هر که بیرون رود از او بپرسند که : این شهر چه عیب دارد؟ و هیچکس عیبى براى آن شهر نگفت مگر سه نفر از عباد که عباهاى گنده پوشیده بودند، ایشان گفتند: ما دو عیب در این شهر مى بینیم : اول آنکه خراب خواهد شد، دوم آنکه صاحبش خواهد مرد.
پس پادشاه گفت : شما خانه اى گمان دارید که این دو عیب را نداشته باشد؟
گفتند: بلى ، خانه خراب شدن ندارد و صاحبش هرگز نمى میرد.
پس پند ایشان در پادشاه اثر کرد و ترک سلطنت کرد براى طلب آخرت و با ایشان رفیق شد و مدتى با ایشان عبادت کرد، پس برخاست که از ایشان جدا شود گفتند: آیا از ما بدى یا اختلاف آدابى دیده اى که از ما مفارقت مى نمائى ؟
گفت : نه ، ولیکن شما مرا مى شناسید و مرا گرامى مى دارید، مى خواهم با کسى رفیق شوم که مرا نشناسد .
به سند حسن از حضرت امام محمد باقر علیه السلام منقول است که : در زمان سابق فرزندان پادشاهان راغب به عبادت مى بودند، جوانى چند از اولاد پادشاهان ترک دنیا کرده مشغول عبادت گردیده بودند و در زمین مى گردیدند و سیاحت مى نمودند که از احوال جهان و اهل آن و از مخلوقات خداوند عالمیان عبرت بگیرند.
پس به قبرى گذشتند بر سر راه که مندرس شده بود و باد خاک بسیار بر روى آن جمع کرده بود که بغیر از علامتى از آن قبر چیزى ظاهر نبود، با یکدیگر گفتند: بیائید دعا کنیم شاید حق تعالى صاحب این قبر را براى ما زنده گرداند که از او بپرسیم مزه مرگ را چگونه یافته است ؟
پس عرض کردند: تو خداوند مائى اى پروردگار ما! ما را بجز تو خداوندى نیست و تو پدید آورنده اشیائى و دائمى که فنا بر تو روا نیست و از هیچ چیز غافل نمى شوى ، زنده اى که هرگز تو را مرگ نمى باشد، تو را در هر روزگارى تقدیرى و تدبیرى است ، همه چیز را مى دانى بدون آنکه کسى به تو تعلیم نماید، زنده گردان براى ما این مرده را به قدرت خود.
پس از آن قبر مردى بیرون آمد که موى سر و ریش او سفید بود و خاک از سر خود مى افشاند، ترسان و هراسان و دیده هایش بسوى آسمان باز مانده بود، پس به ایشان گفت : براى چه بر سر قبر من ایستاده اید؟
گفتند: تو را خوانده ایم که از تو بپرسیم چگونه یافته اى مزه مرگ را؟
گفت : نود و نه سال شد در این قبر ساکنم هنوز الم و شدت مرگ از من برطرف نشده است و تلخى مزه مرگ از حلق من بیرون نرفته است .
گفتند: روزى که مردى موى سر و ریش تو چنین سفید بود؟
گفت : نه ، ولیکن چون صدا شنیدم که : بیرون آى ، استخوانهاى پوسیده من به یکدیگر متصل شد و زنده شدم ، از دهشت و ترس آنکه قیامت برپا شده باشد موهاى من سفید شد و دیده ام چنین باز ماند.
و به سند موثق از حضرت امام رضا علیه السلام منقول است که : در بنى اسرائیل مردى بود و او را فرزندى نمى شد، پس حق تعالى او را پسرى عطا فرمود و در خواب دید که آن پسر در شب دامادى خواهد مرد.
چون شب دامادى او شد پیرمرد ضعیفى را دید، بر او رحم کرد و او را طلبید و او را طعام داد، پس آن مرد پیر گفت : مرا زنده کردى خدا تو را زنده کند، پس آن مرد شب در خواب دید که به او گفتند: از پسر خود بپرس در شب دامادى خود چه کرده است ؟ چون پرسید او گفت : چنان کارى کرده ام ، پس آن مرد بار دیگر در خواب دید که به او گفتند: خدا پسرت را زنده داشت به آن احسانى که نسبت به آن مرد پیر کرد.
و به سند معتبر از حضرت صادق علیه السلام منقول است که : مرد پیرى از بنى اسرائیل عبادت خدا مى کرد، روزى مشغول عبادت و نماز بود ناگاه دید دو طفل خروسى را گرفته اند و پرهاى آن را مى کشند، پس مشغول عبادت خود شد و آنها را نهى نکرد از آن کار که مى کردند، حق تعالى وحى نمود بسوى زمین که : فرو بر بنده مرا، پس به زمین فرو رفت و چنین فرو خواهد رفت در زمین تا روز قیامت .
در حدیث معتبر دیگر فرمود: حق تعالى دو ملک را به شهرى فرستاد که اهل آن شهر را هلاک کنند، پس صداى شخصى را در میان ایشان شنیدند که در شب تار ایستاده و عبادت مى کند و بسوى حق تعالى تضرع مى نماید، یکى از آن دو ملک به دیگرى گفت : مراجعت کنیم بسوى خدا در باب این مرد که تضرع مى نماید شاید که خدا او را یا اهل شهر را به برکت او ببخشد، آن ملک دیگر گفت : بلکه آنچه خدا فرموده است مى کنیم ما را نیست که در ابن باب مراجعت نمائیم .
چون آن ملک به مقام خود رفت و حال آن مرد را عرض کرد، حق تعالى به او ملتفت نشد و وحى نمود به سوى آن ملکى که معاودت نکرده بود که : آن تضرع کننده را با اهل آن شهر هلاک کن که غضب من نیز بر او لازم شده است ، زیرا که هرگز خود را متغیر نگردانید در وقتى که معصیت مرا دید که غضبناک شود براى معصیت من ، و بر آن ملک که در این باب معاودت کرده بود غضب فرمود و او را به جزیره اى انداخت و تا این وقت در آن جزیره مغضوب حق تعالى است.
و به سند صحیح از حضرت امام رضا علیه السلام مروى است که : عابدى که در بنى اسرائیل عبادت مى کرد او را عابد نمى شمردند مگر آنکه قبل از مبالغه در عبادت ده سال خاموشى اختیار مى کرد .
در روایت دیگر منقول است که : چون عابد بنى اسرائیل در عبادت به نهایت مى رسید راه رونده و سعى کننده مى شد در حوائج مردم و اهتمام مى کرد در آنچه سبب صلاح ایشان بود .
و به سند معتبر از حضرت على بن الحسین علیه السلام منقول است که : شخصى با اهلش به کشتى سوار شدند و کشتى ایشان شکست و جمیع اهل آن کشتى غرق شدند مگر زن آن مرد که بر تخته اى بند شد و به جزیره اى از جزایر بحر افتاد و در آن جزیره مرد راهزن فاسقى بود که از هیچ فسقى نمى گذشت ، چون نظرش بر آن زن افتاد گفت : تو از انسى یا جن ؟
گفت : من از انسم .
پس دیگر با آن زن سخن نگفت و بر او چسبید و به هیئت مجامعت درآمد، چون متوجه آن عمل قبیح شد دید که آن زن اضطراب مى کند و مى لرزد، پرسید: چرا اضطراب مى کنى ؟
زن اشاره به آسمان کرد که : از خداوند خود مى ترسم .
پرسید: هرگز مثل این کار کرده اى ؟
گفت : نه بعزت خدا سوگند که هرگز زنا نکرده ام .
گفت : تو که هرگز چنین کارى نکرده اى اینطور از خدا مى ترسى و حال آنکه به اختیار تو نیست و تو را به جبر بر این کار داشته ام ، پس من اولایم به ترسیدن و سزاوارترم به خائف بودن .
پس برخاست و ترک آن عمل نمود و هیچ با آن زن سخن نگفت و بسوى خانه خود روان شد، در خاطر داشت که توبه کند و نادم بود از اعمال خود، پس در اثناى راه به راهبى برخورد و با او رفیق شد، چون قدرى راه رفتند آفتاب بسیار گرم شد پس راهب به او گفت : آفتاب بسیار گرم است دعا کن تا خدا ابرى فرستد که ما را سایه کند.
جوان گفت : مرا نزد خدا حسنه اى نیست و کار خیرى نکرده ام که جراءت کنم و از خدا حاجتى طلب نمایم .
راهب گفت : پس من دعا مى کنم تو آمین بگو.
چون چنین کردند در اندک زمانى ابرى بر سر ایشان پیدا شد و در سایه آن راه مى رفتند، چون بسیار راه رفتند راه ایشان جدا شد، جوان به راهى رفت و راهب به راه دیگر رفت ، و آن ابر با جوان روان شد و راهب در آفتاب ماند، راهب به او گفت : اى جوان ! تو از من بهتر بودى که دعاى تو مستجاب شد و دعاى من مستجاب نشد، بگو که چه کار کرده اى که مستحق این کرامت شده اى ؟
چون جوان قصه خود را نقل کرد راهب گفت : چون از خوف خدا ترک معصیت او کردى خدا گناهان گذشته تو را آمرزیده است پس سعى نما که بعد از این خوب باشى .
به سند معتبر از حضرت جعفر بن محمد الصادق علیه السلام منقول است که : پادشاهى در میان بنى اسرائیل بود و آن پادشاه قاضى داشت و آن قاضى برادرى داشت که به صدق و صلاح موصوف بود، و آن برادر زن صالحه اى داشت که از اولاد پیغمبران بود، و آن پادشاه شخصى را مى خواست که به کارى فرستد، به قاضى فرمود: مرد ثقه معتمدى را طلب کن که به آن کار بفرستم .
قاضى گفت : کسى معتمدتر از برادر خود گمان ندارم . پس برادر خود را طلبید و تکلیف آن امر به او نمود و او ابا کرد و گفت : من زنم را تنها نمى توانم گذاشت .
قاضى بسیار اهتمام کرد و مبالغه نمود، چون مضطرب شد گفت : اى برادر! من به هیچ چیز تعلق و اهتمام ندارم مثل زن خود و خاطرم به او بسیار متعلق است ، پس تو خلیفه من باش در امر او و به امور او برس و کارهاى او را بساز تا من برگردم .
قاضى قبول کرد و برادرش بیرون رفت و آن زن از رفتن شوهر راضى نبود.
پس قاضى به مقتضاى وصیت برادر مکرر به نزد آن زن مى آمد و از حوائج او سؤ ال مى نمود و به کارهاى او اقدام مى نمود تا آنکه محبت آن زن بر او غالب شد و او را تکلیف زنا کرد و آن زن امتناع و ابا کرد، پس قاضى سوگند یاد کرد که : اگر قبول نمى کنى من به پادشاه مى گویم که این زن زنا کرده است .
گفت : آنچه مى خواهى بکن که من دست از دامن عفت خود برنمى دارم .
چون قاضى از قبول او ماءیوس شد از خوف رسوائى خود به نزد پادشاه رفت و گفت : زن برادرم زنا کرده است و نزد من ثابت شده است .
پادشاه گفت : او را سنگسار کن .
پس آمد به نزد آن زن و گفت : پادشاه مرا امر کرده است که تو را سنگسار نمایم ، اگر قبول کنى مى گذرانم والا تو را سنگسار مى کنم .
گفت : من اجابت تو نمى کنم ، آنچه خواهى بکن .
پس قاضى مردم را خبر کرد و آن زن را به صحرا برد و گودى کند و او را سنگسار کرد تا وقتى که گمان کرد او مرده است بازگشت ، و در زن رمقى مانده بود، چون شب شد حرکت کرد و از گود بیرون آمد و بر روى خود راه مى رفت و خود را مى کشید تا به دیرى رسید که در آنجا دیرانى مى بود، بر در آن دیر خوابید تا صبح شد، چون دیرانى در را گشود آن زن را دید، از قصه او سؤ ال نمود، زن قصه خود را به او گفت .
دیرانى بر او رحم کرد و او را به دیر خود برد، و آن دیرانى پسر خردى داشت و غیر آن فرزندى نداشت و مالى بسیار داشت ، پس آن دیرانى آن زن را مداوا کرد تا جراحتهاى او مندمل شد و فرزند خود را به او داد که تربیت کند.
و این دیرانى غلامى داشت که او را خدمت مى کرد، پس بعد از زمانى آن غلام عاشق آن زن شد و به او درآویخت و گفت : اگر به معاشرت من راضى نمى شوى جهد در کشتن تو مى کنم .
گفت : آنچه خواهى بکن ، این امر ممکن نیست که از من صادر شود.
پس آن غلام فرزند دیرانى را کشت و به نزد دیرانى آمد و گفت : این زن زناکار را آوردى و فرزند خود را به او دادى ، الحال فرزند تو را کشته است .
دیرانى به نزد آن زن آمد و گفت : چرا چنین کردى ؟ مى دانى که به تو چه نیکیها کردم ؟
زن قصه خود را به او گفت ، پس دیرانى گفت : دیگر نفس من راضى نمى شود که تو در این دیر باشى ، بیرون رو و بیست درهم براى خرجى به او داد و در شب او را از دیر بیرون کرد و گفت : این زر را توشه کن خدا کارساز توست .
آن زن در آن شب راه رفت تا صبح به دهى رسید دید مردى را بر دار کشیده اند و هنوز زنده است ، از سبب آن حال سؤ ال نمود گفتند: بیست درهم قرض دارد و نزد ما قاعده چنان است که هر که بیست درهم قرض دارد او را بر دار مى کشند و تا ادا نکند او را فرود نمى آورند، پس آن زن بیست درهم را داد و آن مرد را خلاص کرد، آن مرد گفت : اى زن ! هیچکس بر من مثل تو حق نعمت ندارد، زیرا که مرا از مردن نجات دادى پس هر جا که مى روى در خدمت تو مى آیم .
پس همراه رفتند تا به کنار دریا رسیدند و در کنار دریا کشتیها بود و جمعى بودند که مى خواستند بر آن کشتیها سوار شوند، پس مرد به آن زن گفت : تو در آنجا توقف نما تا من بروم براى اهل این کشتیها به مزد کار کنم و طعامى بگیرم و به نزد تو آورم .
پس آن مرد به نزد اهل آن کشتیها آمد و گفت : در این کشتى شما چه متاع هست ؟
گفتند: انواع متاعها و جواهر و عنبر و سایر چیزها است و این کشتى دیگر خالى است که ما خود سوار مى شویم .
گفت : قیمت این متاعهاى شما چند مى شود؟
گفتند: بسیار مى شود، حسابش را نمى دانیم .
گفت : من یک چیزى دارم که بهتر است از مجموع آنچه در کشتى شما است .
گفتند: چه چیز است ؟
گفت : کنیزکى دارم که هرگز به آن حسن و جمال ندیده اید.
گفتند: به ما بفروش .
گفت : مى فروشم به شرط آنکه یکى از شما برود و او را ببیند و براى شما خبر بیاورد و شما آن را بخرید که آن کنیز نداند، و زر به من بدهید تا من بروم و آخر او را تصرف کنید.
ایشان قبول کردند و کسى فرستادند که آن زن را دید و خبر آورد که چنین کنیزى هرگز ندیده ام ، پس آن زن را به ده هزار درهم به ایشان فروخت و زر گرفت .
چون او رفت و ناپیدا شد ایشان به نزد آن زن آمدند و گفتند: برخیز و بیا به کشتى .
گفت : چرا؟
گفتند تو را از آقاى تو خریده ایم .
گفت : او آقاى من نبود.
گفتند: اگر نمى آئى تو را به زور مى بریم .
بناچار برخاست و با ایشان به کنار دریا رفت ، و چون نزدیک کشتیها رسیدند هیچیک از ایشان از دیگران ایمن نبودند، پس آن زن را بر روى کشتى متاع سوار کردند و خود همه بر کشتى دیگر درآمدند و کشتیها را روان کردند، چون به میان دریا رسیدند خدا بادى فرستاد و کشتى ایشان با آن جماعت همه غرق شدند و کشتى زن با متاعها نجات یافت و باد او را به جزیره اى برد، پس از کشتى فرود آمد و کشتى را بست ؛ چون بر گرد آن جزیره برآمد دید مکان خوشى است و آبها و درختان میوه دار دارد، پس با خود گفت که : در این جزیره مى باشم و از این آب و میوه ها مى خورم و عبادت الهى مى کنم تا مرگ دریابد مرا.
پس حق تعالى وحى کرد بسوى پیغمبرى از پیغمبران بنى اسرائیل که در آن زمان بود که : برو به نزد آن پادشاه و بگو که : در فلان جزیره بنده اى از بندگان من هست باید که تو و اهل مملکت تو همه به نزد او بروید و به گناهان خود نزد او اقرار کنید و از او سؤ ال کنید که از گناهان شما درگذرد تا من گناهان شما را بیامرزم .
چون پیغمبر آن پیغام را به پادشاه رسانید، پادشاه با اهل مملکتش همه بسوى آن جزیره رفتند، در آنجا همان زن را دیدند، پس پادشاه به نزد او رفت و گفت : این قاضى به نزد من آمد و گفت : زن برادر من زنا کرده ، من حکم کردم او را سنگسار کنند و گواهى نزد من گواهى نداده بود، مى ترسم که به سبب آن حرامى کرده باشم ، مى خواهم که براى من استغفار نمائى .
زن گفت : خدا تو را بیامرزد، بنشین .
پس شوهرش آمد و او را نمى شناخت و گفت : من زنى داشتم در نهایت فضل و صلاح و از شهر بیرون رفتم و او راضى نبود به رفتن من و سفارش او را به برادر خود کردم ، چون برگشتم و از احوال او سؤ ال کردم برادرم گفت که : او زنا کرد و او را سنگسار کردیم ، و من مى ترسم که در حق آن زن تقصیر کرده باشم ، از خدا بطلب که مرا بیامرزد.
زن گفت که : خدا تو را بیامرزد، بنشین ؛ و او را در پهلوى پادشاه نشاند.
پس قاضى پیش آمد و گفت : برادرم زنى داشت عاشق او شدم و او را تکلیف به زنا کردم قبول نکرد، پس پیش پادشاه او را متهم به زنا ساختم و به دروغ او را سنگسار کردم ، از براى من استغفار کن .
زن گفت : خدا تو را بیامرزد. پس رو به شوهرش کرد که : بشنو.
پس دیرانى آمد و قصه خود را نقل کرد و گفت : در شب ، آن زن را بیرون کردم ، مى ترسم که درنده اى او را دریده باشد و کشته شده باشد به تقصیر من .
گفت : خدا تو را بیامرزد، بنشین .
پس غلام آمد و قصه خود را نقل کرد.
زن به دیرانى گفت که : بشنو. پس گفت : خدا تو را بیامرزد.
پس آن مرد دار کشیده آمد و قصه خود را نقل کرد.
زن گفت : خدا تو را نیامرزد؛ چون او بى سبب در برابر نیکى بدى کرده بود.
پس آن زن عابده رو به شوهر خود کرد و گفت : من زن توام ، آنچه شنیدى همه قصه من بود مرا دیگر احتیاجى به شوهر نیست ، مى خواهم که این کشتى پر مال را متصرف شوى و مرا در این جزیره بگذارى که عبادت خدا کنم ، مى بینى که از دست مردان چه کشیده ام .
پس شوهر او را گذاشت و کشتى را با مال متصرف شد، پادشاه و اهل مملکت همگى برگشتند .
و ابن بابویه رحمه الله به سند معتبر از حضرت على بن الحسین علیه السلام روایت کرده است که : در بنى اسرائیل شخصى بود کار او این بود که قبرهاى مردم را مى شکافت و کفن مردگان را مى دزدید، پس یکى از همسایگان او بیمار شد ترسید که چون بمیرد آن کفن دزد کفن او را برباید، پس او را طلبید و گفت : من با تو چگونه بودم در همسایگى ؟
گفت : همسایه نیکى بودى براى من .
گفت : به تو حاجتى دارم .
گفت : بگو که حاجت تو برآورده است .
پس دو کفن را بیمار به نزد او گذاشت گفت : هر یک را که مى خواهى و بهتر است براى خود بردار دیگرى را بگذار که مرا در آن کفن کنند، چون مرا دفن نمایند قبر مرا مشکاف و مرا عریان مکن .
پس آن نباش از گرفتن کفن ابا نمود و بیمار مبالغه نمود تا او کفن بهتر را برداشت .
چون آن شخص مرد و او را دفن نمودند، نباش با خود گفت : این مرد بعد از مردن چه مى داند که من کفنش را برداشته ام یا گذاشته ام ، پس آمد و قبرش را شکافت ، ناگاه صدائى شنید که کسى بانگ بر او زد که : مکن .
پس ترسید کفن را گذاشت و برگشت و به فرزندان خود گفت : من چگونه پدرى بودم براى شما؟
گفتند: نیکو پدرى بودى .
گفت : حاجتى به شما دارم ، مى خواهم حاجت مرا برآورید.
گفتند: بگو، آنچه فرمائى چنین خواهم کرد.
گفت : مى خواهم که چون بمیرم مرا بسوزانید، چون سوخته شوم استخوانهاى مرا بکوبید و در هنگامى که باد تندى آید نصف آن خاکستر را به جانب صحرا به باد دهید و نصف دیگر را به جانب دریا.
گفتند: چنین خواهیم کرد.
پس چون مرد هر چه وصیت کرده بود بجا آوردند، در آن حال حق تعالى به صحرا فرمود که : آنچه در توست جمع کن ، و به دریا فرمود که : آنچه در توست جمع کن ، پس آن شخص را زنده کرد و بازداشت و فرمود که : تو را چه باعث شد که چنین وصیتى کردى ؟
گفت : بعزت تو سوگند که از ترس تو چنین کردم .
پس حق تعالى فرمود: چون از خوف من چنین کردى خصمان تو را از تو راضى مى گردانم و خوف تو را به ایمنى مبدل مى سازم و گناهان تو را مى آمرزم .
و به سند معتبر از امام محمد باقر علیه السلام منقول است که : زن زناکارى در میان بنى اسرائیل بود که بسیارى از جوانان بنى اسرائیل را مفتون خود ساخته بود، روزى بعضى از آن جوانان گفتند که : اگر فلان عابد مشهور این را ببیند فریفته خواهد شد.
آن زن چون این سخن را شنید گفت : والله که به خانه نروم تا او را از راه نبرم .
پس همان شب قصد خانه آن عابد کرد و در را کوفت و گفت : اى عابد! مرا امشب پناه ده که در سراى تو شب به روز آورم .
عابد ابا نمود، زن گفت که : بعضى از جوانان بنى اسرائیل با من قصد زنا دارند و از ایشان گریخته ام ، اگر در را نمى گشائى ایشان مى رسند و فضیحت به من مى رسانند.
عابد چون این سخن را شنید در را گشود، پس چون زن به خانه درآمد جامه هاى خود را گشود و افکند، چون عابد حسن و جمال او را مشاهده نمود، شهوت عنان اختیار از دست او ربود، وقتى خبر شد که دست خود را بر بدن آن زن دید، پس در همان ساعت متذکر شد و دست از او برداشت و دیگى در بار داشت که آتش در زیر آن مى سوخت ، رفت و دست خود را در زیر دیگ گذاشت ، زن گفت که : چه کار مى کنى ؟
گفت : دست خود را مى سوزانم به آتش دنیا شاید که نجات یابم از آتش عقبى .
زن بیرون شتافت و به بنى اسرائیل خبر کرد: عابد را دریابید که دست خود را سوخت .
پس بنى اسرائیل بسوى خانه عابد دویدند، وقتى رسیدند که دستش تمام سوخته بود .
و به سند معتبر از حضرت صادق علیه السلام منقول است که : عابدى در بنى اسرائیل بود که از زنان دورى مى کرد، به این سبب از شر شیطان ایمن گردیده بود، پس شبى از شبها زنى در سراى او مهمان شد به آن سبب خانه خاطرش محل وساوس شیطان گردید، هر چند وساوس آن ملعون بر او غالب مى شد انگشتى از انگشتان خود را نزدیک آتش مى برد که که آتش جهنم را به یاد آورد و به یاد آتش قیامت وسوسه شیطان را به باد مى داد و شعله آتش شهوت را فرو مى نشانید، و پیوسته در این کار بود تا صبح ؛ چون صبح طالع شد به آن زن گفت : بیرون رو که بد مهمانى بودى تو از براى ما در این شب.
در حدیث معتبر دیگر منقول است که : شخصى در خدمت حضرت صادق علیه السلام وصف عبادت و تدین شخصى کرد، حضرت پرسید: عقلش چگونه است ؟
گفت : نمى دانم .
فرمود که : ثواب به قدر عقل مى باشد، بدرستى که عابدى در بنى اسرائیل بود که در جزیره اى از جزیره هاى دریا عبادت خدا مى کرد و آن جزیره بسیار سبز و خرم بود و آبهاى پاکیزه و درختان بسیار داشت ، پس روزى ملکى از ملائکه بر آن عابد گذشت و عبادت او را پسندید پس گفت : پروردگارا! ثواب عبادت این بنده خود را به من بنما.
چون خدا ثواب او را به ملک نمود، ملک ثواب را کم شمرد در برابر عبادت او، پس حق تعالى وحى نمود بسوى آن ملک که : برو و با او مصاحب شو.
پس به ملک به صورت آدمى شد و به نزد او آمد، پس عابد از او پرسید که : تو کیستى ؟
گفت : من مرد عابدى هستم ، شنیدم وصف این مکان را و وصف عبادت تو را و آمده ام که در این مکان با تو عبادت کنم .
پس در تمام این روز با او بود، چون روز دیگر شد ملک به او گفت که : این محل تو جاى دلگشائى است ، سزاوار نیست مگر از براى عبادت کردن .
عابد گفت : این مکان ما عیب دارد.
ملک گفت که : آن عیب چیست ؟
عابد گفت : عیبش آن است که خداى ما را حمارى نیست که در این مکان از براى او بچرانیم که این علفها ضایع نشود.
پس ملک گفت که : خدا را احتیاجى به این علفها و حمار نمى باشد.
گفت : اگر حمار مى داشت این علفها ضایع نمى شد.
پس حق تعالى وحى نمود بسوى آن ملک که : من ثواب او را به قدر عقل او دادم .
به سند حسن از حفص بن البخترى منقول است که گفت : من مدتى به حج نرفتم ، چون به خدمت حضرت امام جعفر صادق علیه السلام رسیدم فرمود که : چرا دیر به حج آمدى ؟
عرض کردم : فداى تو شوم کفیل و ضامن شخصى شدم و او وفا نکرد به عهد خود و مال را نداد و از من مطالبه کردند، به این سبب به حج نتوانستم آمد.
فرمود که : تو را با ضامن شدن چه کار است ؟ مگر نمى دانى که ضامن شدن هلاک کرد قرنهاى گذشته را؟ پس فرمود: جماعتى گناه بسیار کردند و از گناه خود بسیار خائف و ترسان بودند، پس جماعت دیگر آمدند و گفتند: گناهان شما بر ما، پس خدا بر این جماعت عذاب فرستاد و فرمود که : آنها از من ترسیدند و شما جراءت کردید بر من .
به سند معتبر از ابو حمزه ثمالى منقول است که : در زمان گذشته مردى بود از فرزندان پیغمبران و مال بسیار داشت و انفاق مى نمود از آن مال بر ضعیفان و مسکینان و محتاجان ، و چون آن مرد فوت شد زنش نیز از مال او به نحوى که او خود صرف مى کرد انفاق کرد، پس در اندک زمانى آن مال تمام شد و از آن مرد طفلى مانده بود، چون بزرگ شد بر هر که مى گذشت رحمت مى فرستادند بر پدرش و دعا مى کردند که خدا او را خیر و بخشنده و نیکوکار گرداند.
پس آن پسر به نزد مادر خود آمد و گفت : چگونه بود حال پدر من که بر هر که مى گذرم ترحم مى کند بر پدر من و مرا دعا مى کند؟
مادرش گفت : پدر تو مرد شایسته اى بود، مال فراوان داشت و خرج مى کرد در راه خدا و به ضعیفان و اهل مسکنت و ارباب حاجت بسیار مى داد، چون او مرد من نیز چنان کردم و مال به زودى تمام شد.
پسر گفت : اى مادر! سببش آن است که پدرم ثواب داشت در آنچه مى کرد و تو نامشروع کردى و مستحق عقاب بودى در آنچه کردى .
گفت : چرا اى فرزند؟
گفت : براى آنکه پدرم مال خود را مى داد و تو مال دیگرى را مى دادى .
مادر گفت : راست گفتى اى فرزند، گمان ندارم که تو بر من تنگ بگیرى و مرا حلال نکنى .
پسر گفت : تو را حلال کردم ، آیا چیزى دارى که من آن را مایه کنم و از فضل خدا طلب کنم شاید خدا گشادگى در احوال ما بدهد.
گفت : صد درهم دارم .
پسر گفت : اگر خدا خواهد که برکت دهد در چیزى برکت مى دهد هر چند آن مال کم باشد.
پس آن صد درهم را گرفت و به قصد طلب روزى خدا بیرون آمد، پس رسید به مرد خوشروئى که آثار صلاح و نیکى در او ظاهر بود و مرده بود و بر سر راه افتاده بود، آن پسر چون او را بر آن حال دید با خود گفت که : کدام تجارت بهتر است از آنکه این مرد صالح را بردارم و بشویم و غسل بدهم و کفن بکنم و بر او نماز بگزارم و او را دفن کنم ؟ پس چنان کرد و هشتاد درهم در تجهیز او خرج کرد و بیست درهم در دست او ماند، پس باز روانه شد به قصد طلب فضل و نعمت خدا تا آنکه به مردى رسید، آن مرد از او پرسید: به کجا مى روى اى بنده خدا؟
گفت : مى روم که طلب کنم فضل و روزى و نعمت خدا را.
گفت : چه مبلغ مایه همراه دارى ؟
گفت : بیست درهم .
گفت : چه نفع مى بخشد تو را در آن مطلبى که تو دارى ؟
آن جوان گفت : اگر خدا خواهد چیزى را برکت بدهد مى دهد هر چند اندک باشد.
گفت : راست گفتى ، اگر من تو را به امرى راهنمائى کنم مرا شریک خود مى گردانى که هر سودى که بهم رسانى نصف آن را به من دهى ؟
آن جوان گفت : بلى .
آن مرد گفت : از این راه که مى روى به خانه اى مى رسى ، اهل آن خانه تو را تکلیف ضیافت مى کنند، پس قبول کن و مهمان ایشان بشو، چون به خانه ایشان داخل شوى مى نشینى پس خادم مى آید و براى تو طعام مى آورد و گربه سیاهى با او همراه مى آید پس به آن خادم بگو که : این گربه را به من بفروش ، او مضایقه خواهد کرد، تو الحاح بسیار بکن پس او دلتنگ مى شود و مى گوید که : گربه را به تو مى فروشم به مبلغ بیست درهم ، پس بیست درهم را بده و گربه را از او بخر و آن گربه را ذبح کن و سرش را بسوزان و مغز سر آن گربه را بگیر و توجه فلان شهر بشو که پادشاه ایشان نابینا شده است و بگو که : من معالجه پادشاه مى کنم و مترس از جماعت بسیارى که خواهى دید که در آن شهر کشته است آن پادشاه و بر دار کشیده است ، زیرا که آنها همه جمعى بوده اند که به معالجه چشم او آمده اند، چون از معالجه عاجز شده اند ایشان را کشته است ، پس از مشاهده آنها مترس و بگو که : من معالجه مى کنم ، و هر چه خواهى از براى معالجه شرط کن بر پادشاه ، پس روز اول یک میل از مغز سر آن گربه در چشم او بکش و اثر نفع ظاهر خواهد شد و اگر بگوید زیاده بکش قبول مکن ، و در روز دوم نیز یک میل بکش اگر تکلیف زیاده کند قبول مکن ، و همچنین در روز سوم .
پس آن جوان رفت و مهمان آن جماعت شد و گربه را به مبلغ بیست درهم خرید و به آن شهر داخل شد و اظهار معالجه پادشاه کرد، و در روز اول یک میل از مغز سر آن گربه در چشم پادشاه کشید اثر نفع ظاهر شد، و در روز دوم اندکى مى دید و در روز سوم بینا شد و چشمش به حالت اول برگشت ، پس پادشاه به او گفت که : حق بسیار بر من دارى و پادشاهى را به من برگردانیدى و من به جزاى آن دختر خود را به تو مى دهم .
آن جوان گفت : من مادرى دارم و از او جدا نمى توانم شد.
پادشاه گفت : دختر مرا بگیر و هر قدر که خواهى نزد من بمان و هرگاه که اراده رفتن کنى دختر مرا با خود ببر.
پس دختر پادشاه را به عقد او درآوردند و یک سال در نهایت عزت و شوکت و رفاهیت در ملک آن پادشاه ماند، چون بعد از یک سال اراده حرکت کرد، پادشاه از همه چیز همراه او کرد از اسب و شتر و گاو و گوسفند و ظروف و امتعه و اموال و اسباب و زر و بسیار، پس بیرون آمد و با زوجه و اموال خود روانه دیار خود شد تا آنکه رسید به آن موضع که آن مرد را در آنجا دیده بود، پس دید که باز آن مرد در همانجا نشسته است ، چون آن مرد او را دید گفت : چرا به عهد خود وفا نکردى ؟
آن جوان گفت : گذشته ها را بر من حلال کن ، الحال آنچه دارم با تو قسمت مى کنم .
پس آنچه همراه داشت به دو حصه کرد و گفت : هر حصه را که مى خواهى اختیار کن ، پس یک حصه را اختیار کرد.
پس آن جوان گفت که : وفا کردم به عهد خود؟
گفت : نه .
جوان گفت : چرا؟
گفت : زیرا که زن نیز از آنها است که در این سفر بهم رسانیده اى و من در آن شریکم .
جوان گفت : راست گفتى ، همه مال را بگیر و زن را براى من بگذار.
گفت : من مال تو را نمى خواهم و حصه خود را از آن زن مى خواهم .
پس آن جوان اره اى آورد که بر سر زن گذارد و دو حصه کند و نصف را به او بدهد.
پس آن مرد گفت که : اکنون وفا به شرط خود کردى ، زن و مالها همه از توست و من ملکم ، خدا مرا فرستاده بود که تو را خبر دهم براى آنچه کردى نسبت به آن مرده اى که بر سر راه افتاده بود.
و به سند معتبر از حضرت صادق علیه السلام منقول است که : عابدى در بنى اسرائیل بود که هرگز متوجه امور دنیا نشده بود، پس ابلیس پر تلبیس صدائى از بینى خود کرد که لشکرهاى او همه به نزد او جمع شدند پس گفت : کیست که برود و فلان عابد را گمراه کند؟
پس یکى از ایشان گفت که : من مى روم .
پرسید که : از چه راه او را گمراه خواهى کرد؟
گفت : از زنان .
گفت : او تو نیست ، او هرگز معاشرت با زنان نکرده است و لذت آن را نیافته است .
پس دیگرى گفت که : من مى روم .
پرسید: از چه راه مى روى ؟
گفت : از راه شراب و لذت مطعومات .
گفت : نه ، کار تو نیست ، او را از این راه فریب نمى توان داد.
پس دیگرى گفت : من مى روم .
پرسید که : از چه راه مى روى ؟
گفت : از راه نیکى و عبادت .
گفت : برو که تو یار اوئى .
پس آن شیطان به صورت مردى شد و رفت به آن مکان که او عبادت مى کرد و در برابر او ایستاد و مشغول نماز شد، پس عابد خواب مى کرد و شیطان خواب نمى کرد، عابد استراحت مى کرد و شیطان استراحت نمى کرد، پس عابد به نزد آن شیطان رفت از روى شکستگى و اخلاص و عمل خود را حقیر مى شمرد در جنب عمل او و گفت : به چه چیز تو را چنین قوتى بر عبادت بهم رسیده است ؟
شیطان جوابش نگفت . باز مرتبه دیگر به نزد او رفت و التماس کرد که با او سخن بگوید، پرسید: به چه عمل به این مرتبه رسیده اى ؟
گفت : اى بنده خدا! گناهى کردم و توبه کردم ، هر وقتى که آن گناه را به خاطر مى آورم قوت بر نماز بهم مى رسانم ؟
عابد گفت : بگو چه گناه کردى تا من نیز آن گناه را بکنم و توبه کنم شاید به مرتبه تو برسم و این قوت را که تو بر نماز دارى بهم رسانم .
گفت : داخل شهر شو و خانه فلان فاحشه را بپرس و دو درهم به او بده و با او زنا کن .
گفت : دو درهم از کجا بیاورم ؟ من نمى دانم که دو درهم چه چیز هست ، و هرگز متوجه دنیا نشده ام .
پس شیطان از زیر پاى خود دو درهم بدر آورد و به او داد، پس عابد با آن جامه هاى عبادت متوجه شهر شد و احوال خانه آن فاحشه را پرسید، مردم نشان دادند گمان کردند که عابد آمده است که او را هدایت کند.
چون عابد داخل خانه آن زن شد دو درهم را بسوى او انداخت و گفت : برخیز، پس آن زن برخاست و داخل خانه شد و عابد را به خانه طلبید و گفت : اى مرد! تو به هیئتى به پیش من آمده اى که کسى به نزد مثل من با این هیئت نمى آید، خبر خود را به من بگو که به چه سبب متوجه این کار شده اى ؟
چون عابد قصه خود را به آن زن نقل کرد گفت : اى بنده خدا! ترک گناه آسانتر است از توبه کردن ، و چنین نیست که هر که خواهد توبه کند او را میسر شود، البته آن مرد شیطانى بوده است که متمثل شده بوده است براى تو، الحال برو به جاى خود که او را در آنجا نخواهى دید.
پس عابد برگشت و آن زن زناکار در همان شب مرد، چون صبح شد بر در خانه او نوشته شده بود که : حاضر شوید به جنازه فلان زن که او از اهل بهشت است .
پس مردم به شک افتادند و سه روز او را دفن نکردند براى شکى که در امر او داشتند، پس حق تعالى وحى فرمود بسوى پیغمبرى از پیغمبران – راوى گوید که : گویا حضرت فرمود که : حضرت عیسى علیه السلام بود – که : برو بر فلان فاحشه نماز کن و امر کن مردم را که بر او نماز کنند که من او را آمرزیدم و بهشت را بر او واجب گردانیدم به سبب آنکه آن بنده مرا از معصیت من بازداشت.
حیاه القلوب / علامه مجلسی (ره) /انتشارات سرور/ج۲/ ص۱۳۰۹