نامگذاری روزهای دهه فجر
ما روزهای دههی فجر را نه مطابق با ایران بلکه به مقتضای مکان نامگذاری کرده بودیم. مثلاً یک روز به نام «اسیر و رسالتش» نام گرفته بود که تمامی برنامهها در این روز به نحوی وظایف یک رزمندهی اسیر را در قبال انقلاب اسلامی و خون شهدا بیان میکرد.
در روز دیگری که عنوانش «روز خادمین اسرا» بود از زحمات بیشائبه و مخلصانهی افرادی تجلیل و قدردانی میشد که اندک وقت آسایش خود را هم بیمنت وقف خدمت به سایر اسرا کرده بودند، در صورتی که شرایط و امکاناتشان هیچ فرقی با دیگران نداشت؛ حتی ممکن بود به علت چهرهی شناختهشدهشان، بیشتر از طرف عراقیها مورد اذیت و آزار قرار گیرند. مثل مسئولین نظافت، آشپز، فرماندهی ایرانی اردوگاه، دکتر مسئول بهداری و… نامه هایی پر از خبر
یکی از روشها این بود که اسرا در نامههایی که برای خانوادههایشان مینوشتند، به صورت رمز مسائلی را قید میکردند و در جواب نامه، اطلاعاتی را دریافت میکردند. راه دیگر، ارتباط خود اسرا با یکدیگر بود. در اردوگاه موصل که قریب ۲۰۰۰ اسیر در آنجا بودند، تقریباً همگی امکان تماس با یکدیگر را داشتند، اما در رمادیه چون قاطعها جداگانه و تماس هر قاطع با قاطع دیگر ممنوع بود، بچهها توسط نامههای مخفی و یا مسئولین آسایشگاهها و یا اردوگاه با هم تماس میگرفتند.
روش دیگر ارتباط و کسب خبر که نه عراقیها و نه افراد صلیب از آن اطلاعی داشتند، این بود که وقتی گاه به گاه تعدادی از برادران را از اردوگاهی به اردوگاه دیگر میبردند (مثل خودم که از رمادیهی ۱۰ به موصل چهار منتقل شدم )؛ نامههایی را که از ایران برای برادران منتقل شده میرسید، بچهها برمیداشتند و مطالب لازم و مسائل مربوط به اردوگاه خودشان را در آنها مینوشتند و سپس آن نامهها را به صلیب میدادند و میگفتند چون صاحب این نامه از این اردوگاه منتقل شده، نامه باید به اردوگاه فلان برده شود.
بدینترتیب گیرندهی نامه در اردوگاه دیگر، در واقع دو نامه_ یکی از طرف خانوادهاش، و یکی از طرف اردوگاه قبلی _ دریافت میکرد. جالب اینجاست که در این ارتباط، افراد صلیب واسطهی بیاطلاع بودند.
نجابت اسرا
خسته و کوفته به قرارگاه تاکتیکی رسیدیم. صدای ساز و دهل بلند بود. ما را به سمت میدان نسبتاً وسیعی هدایت کردند. ناگهان چند زن رقاصه اطرافمان را احاطه کردند. زنان در کنار ما میرقصیدند و ما به ناچار نگاههامان را به زمین دوختیم و زیر لب دعا و مناجات و آیات قرآن را زمزمه کردیم. ولی این زنان به این نیز اکتفا نکردند و با گرفتن عکسهای زننده در میان اسرا وقاحت را به نهایت رساندند. ساعتی بعد به علت بیتوجهی بچهها، در اوج شرمندگی وشکستخوردگی آنجا را ترک کردند.
نقاشی امام (ره)
اولین سالگرد ورود ما به اردوگاه ۱۷، مصادف با اولین سالگرد ارتحال حضرت امام (ره) بود. در این اردوگاه راحتتر از اردوگاه ۱۳ رمادی بودیم. آنجا اگر کسی به امام (ره) فکر میکرد، عراقی ها بیچارهاش میکردند.
روز چهلم امام، ۱۶ نفر از بچهها کنار هم جمع شدند و برای امام (ره) فاتحه خواندند. بعثیها بعد از شنیدن این ماجرا، آنها را یک هفته در یک اتاق ۲×۳ نگه داشتند. اما اردوگاه ۱۷ به برکت آقای ابوترابی توانسته بود، خیلی از سدها را از بین ببرد.
بالاخره در سالگرد امام (ره)، یکی از دوستان به سراغم آمد و گفت: «من یک عکس دارم، برایم نقاشی میکشی؟» آن روزها من عکس خانوادهی بچهها را برایشان نقاشی میکشیدم. تمام مدادرنگیهای صلیب سرخ را در اردوگاه به من میدادند. قبول کردم که آن عکس را نیز نقاشی کنم. اما او گفت به یک شرطی. برایم جالب بود، کارت پرس شدهای را نشانم داد. دلم ریخت، نمیدانم از ترس بود یا خوشحالی، سعی کردم خود را کنترل کنم. او این عکس را از آغازین روزهای اسارت از دید بعثیها پنهان داشته بود.
شب، خودم را برای نقاشی این تصویر آماده کردم؛ اما از بدشانسی، من جایی میخوابیدم که سربازهای عراقی هر وقت از کنار پنجره عبور میکردند، مرا میدیدند. باید ساعت ۱۰ شب نیز میخوابیدیم. به ناچار ملحفهی سفیدی که داشتم به صورت پشهبند درآوردم، به طوری که راحت در زیر آن بتوانم به کارم برسم. موقع کشیدن عکس بدنم میلرزید. سرباز عراقی صدایم زد. وحشتزده بیرون آمدم. با دست اشاره کرد، چرا لختی؟ گفتم: «سیدی! جرب»
البته پنجههای دستم را به نحوی که بیانگر خارش در بدنم باشد روی دست دیگرم کشیدم. سرباز عراقی پوست صورتش را در هم کشید و رفت. روز بعد عکس اصلی را به دوستم برگرداندم و عکس رنگی را که در یک صفحهی a4 کشیده بودم، به دوستانم نشان دادم. حتی یکی از بچهها عکس را از من گرفت تا در تنهایی با آن نجوا کند. ولی صبح روز بعد گفت: «عظیم آن را پاره کرده» با ناراحتی به سراغ آقا عظیم رفتم، اما او پاسخ داد: «تو خواستی با کشیدن عکس دل بچهها را شاد کنی و این کار را کردی، و من گرچه برایم بسیار سخت بود، اما با پاره کردن آن جان بچهها را حفظ کردم».
با این جمله عصبانیتم فرو نشست و از انتخاب حاج آقا ابوترابی که عظیم را به شایستگی به عنوان مسئول آسایشگاه انتخاب کرده بود، لذت بردم.
نقاشی تصویر امام (ره)
زمانی که قطعنامهی ۵۹۸ پذیرفته شد، بچهها بیش از هزار عکس کوچک امام نقاشی کردند.
گاهی عراقیها عکس امام را که روی پارچه کشیده بودند، از بچهها میگرفتند و نقاش آن را به زندان میانداختند. نگاه اسیر بسیجی
«خمیس»(۱)، علی را با خود برد. مسئول عراقی پشت میز چوبی بزرگش نشسته بود و عکس صدام، بالای سرش بود. گفت: «شنیدم اذان گفتی» علی گفت: «بله انکار نمیکنم».
افسر عراقی لحنش تغییر کرد، صاف توی چشمهای علی نگاه کرد و با خشونت گفت: «چرا اذان گفتی؟» و بعد برای لحظهای سکوت کرد. علی هم با ابهت توی چشمهای افسر عراقی نگاه کرد، مثل آفتاب سوزانی که به یخ میتابد، چه چیزی در عمق نگاه این اسیر بسیجی بود؟
بعد علی شعله کشید، جوشید، تابید و محکم گفت: «این را تو که مسلمانی نباید بگویی، بگذار یک اسراییلی بگوید، تو چرا این را میگویی؟» افسر عراقی در صندلی چرمیش فرو رفت.
قطرات عرق را حس میکرد که از سر و رویش فرو میریزد. حس کرد دارد کوچک میشود، بعد دهانش جنبید، گفت: «نمیگویم اذان نگویید، بگویید ولی آهسته، یک وقت ممکن است… » و دوباره سکوت کرد.
۱)نام یک افسر عراقینماز
هر مسلمانی نماز را رایجترین و آشناترین عبادات میداند، اما ما برای برپایی همین نشان مسلمانی که نماز باشد، مشکلات بسیاری را باید متحمل میشدیم.
نماز جماعت در مواردی بسیار جزیی شاید امکان برپاییاش بود، اما برای نماز فرادی نیز اذیت و آزار زیادی را باید تحمل میکردیم. برای مثال آب برای وضو نمیدادند، لباسهایمان را نجس و ناپاک میکردند، هنگام خواندن نماز و وقت نماز از بلندگوها موسیقی پخش میکردند، وقتی قامت میبستیم مهرهایمان را برمیداشتند، موقع رکوع لگد میزدند، هنگام سجده ما را به جلو پرتاب میکردند، یا وقتی سجده میرفتیم با پوتین روی دستهایمان میایستادند و آزار و اذیتهای دیگری که هرکدام زجر خاصی داشت.
نماز با نگهبان
اوایل، نماز خواندن ممنوع بود، علاوه بر آن روزه گرفتن هم ممنوع بود. وقتی میخواستیم نماز بخوانیم، یکی از دوستانمان نگهبانی میداد و بقیه نماز میخواندند.
بعضی اوقات نیز مجبور بودیم نمازمان را بشکنیم، چون مأموران آمده بودند و بعد از رفتن آنها دوبار قامت میبستیم. این حالت گاهی چند بار برای یک نفر اتفاق میافتاد.
نمازآقای ابوترابی
در یکی از شبها، حاج آقا ابوترابی که در اردوگاه ما به سر میبرد به دلیل کسالت مزاج و شدیدی که داشتند پیراهنشان خیس عرق شده بود. آن شب وقتی از خواب بیدار شدم حاج آقا را دیدم که به حالت نشسته به دیوار تکیه داده و در حالیکه از شدت تب میلرزید، مهر نماز را روی زانویش گذاشته بود و نماز شب میخواند.
نمازپایداری
یک روز، فرمانده اردوگاه دستور داد به دلیل اینکه در خلال نمازهای جماعت، برای امام خمینی دعا و به صدام نفرین میشود، اقامه نماز جماعت ممنوع است. درست ۲ ساعت بعد از این دستور، همه برای نماز مغرب و عشا صف کشیدیم. در اواسط نماز بودیم که عراقیها با چوب و کابل به داخل اتاقها ریختند و همه را مورد ضرب و شتم قرار دادند. اما به محض اینکه از اتاق بیرون رفتند و در را بستند، دوباره همه به صف ایستادیم و نماز عشا را نیز به جماعت بر پا کردیم. عراقیها با هیچ شیوهای نتوانستند نماز جماعت را از ما بگیرند.
نمازجماعت دراسارت
بچههای حزباللهی در هر اردوگاه که تبعید میشدند، اول کاری که میکردند سعی و کوشش آنها بر این بود که اتحّاد و وحدت در آنجا حکمفرما شود. عراقیها هم، ضدّ این بودند. شب و روز در تلاش و کوشش بودند تا تفرقه و نفاق را گسترش بدهند. آنها فکر میکردند اگر آسیر آرامش داشته باشد، به فکر فرار خواهد افتاد. بچهها نیز در این فکر بودند که با یاد خدا دلها را آرام کنند و قدم به قدم در این کار هم موفق میشدند و جلو میرفتند به حدّی که بیشتر وقتها تا چشم نگهبانهای بدجنسِ حزب بعث را دور میدیدند، نماز جماعت برقرار میکردند.
نگهبان میگذاشتیم با آینه از پنجره چند متر این طرف و آن طرف را میدید تا سرو کلهی سربازان عراقی پیدا میشد، با کلمهی رمز نماز جماعت، به فرادا تبدیل میشد. در بین نگهبانان بعثی هم افراد زرنگ و زیرکی بودند که بر همهی اوضاع و احوال اسیران آگاهی داشتند. نیم ساعت مانده به نماز، پشتِ در آسایشگاه میایستادند و به محض شروع شدن نماز جماعت، بچهها را غافلگیر میکردند و تمامی آسایشگاه را تبیه دستهجمعی مینمودند. چهل و هشت ساعت دستشویی نمیبردند. یک هفته از هواخوری محروم میکردند. دو روز خوراکی را قطع میکردند.
اولین بار که ما را در حال نماز جماعت دیدند، چهل و هشت ساعت بدون آب و غذا ماندیم و در را نیز به روی ما باز نکردند. بعد از چهل و هشت ساعت آمدند درِ آسایشگاه را باز کردند و همهی ما را به مقرّ فرماندهی بردند. افسر عراقی بود که قیافهی مضحک و خندهداری داشت، بچهها اسم او را چینگچانگ گذاشته بودند؛ مسئول اردوگاه او را مأمور کرده بود برای بچهها حرف بزند و اتمامحجّت کند که دیگر کسی در آنجا نماز جماعت به جا نیاورد. او فریاد کشید و گفت: « شما به میهمانی نیامدید، شما به جنگ آمدید ما را بکشید و ما شما را اسیر کردیم و اگر همه شما را به رگبار ببندیم، هیچ قدرتی نمیتواند ما را بازخواست کند. بیایید با ما همکاری کنید. از امروز هر کس بخواهد نماز جماعت بخواند، حکم مرگ خود را امضا کرده است. ببینم در بین شما کسی هست بخواهد مجدداً نماز جماعت بخواند؟! اگر کسی هست، از صف بیرون بیاید تا حساب او را کف دستش بگذاریم. »
بچهها همه متّحد شدند، یکی پس از دیگری جلو رفتند و گفتند: سیدی ما میخواهیم نماز جماعت بخوانیم. چهرهی او برگشت. انتظار این وحدت را نداشت. با محبّت حرف زد و گفت: « عزیزان شما میهمان ما هستید، بیایید نماز جماعت و دعا نخوانید تا با شما خوب باشیم. »
اما نماز ما که قطع نشد هیچ، بلکه روز به روز اتحادمان هم بیشتر میشد.
نمازشکر
اگر نماز شب بچهها لو میرفت، عراقیها بچهها را یکییکی میبردند و روی سرشان گونی میانداختند و سپس با کابل آنها را میزدند و ای کاش فقط کابل بود! گاهی سربازها با میله گرد آهنی به جان بچهها میافتادند و پس از آن، به وسیله دستگاههای مخصوصی شوک الکتریکی میدادند؛ به حدی که اکثراً از شدت درد ناشی از شوک بیهوش میشدند و بعد ازا به هوش آمدن نماز شکر میخواندند.
نمایش در نمایش
برای تمرین تئاتر میرفتیم توی حمام، ولی دو نفر را برای نگهبانی میگذاشتیم. وقتی سربازی عراقی میآمد، آن دو نفر میگفتند: «قرمز!» و ما سریع صدا میزدیم: «حسن! تقی! نقی!، سطل آب را بیاور!».
نمایشگاه پتویی
یکی از بچهها با پتو یک کت و شلوار درست کرده بود. بچهها روی پارچه آیه و حدیث مینوشتند. خلاصه یک نمایشگاه بزرگی روی در اردوگاه بپا شد.
اما عراقیها که در طبقهی دوم نگهبانی میدادند، یک دفعه داخل آسایشگاه ریختند. آنها وقتی نمایش را دیدند خیلی تعجب کردند. لذا سوت زدند و گفتند: «این نمایشگاه را بیاورید.» بچهها نه تنها هیچ کدام را به عراقیها ندادند، بلکه یک سری از آنها را پاره کرده، از بین بردند و یک سری از وسایل را هم مخفی کردند. بعد از این ماجرا، فشار عراقیها روی بچهها بیشتر شد.
نمایشگاه عکس شهدا
بچهها به صورت مخفیانه نمایشگاه عکس شهدا ترتیب میدادند به این صورت که با عکسهای خود آلبوم درست میکردند.
ما از هر آسایشگاه میخواستیم هرچه عکس شهدا برای آنها رسیده جمع کنند. بعد از اینکه عکسها را جمع آوری میکردیم، زیر نام آنها نام و عملیاتی که در آن به شهادت رسیده بود را مینوشتیم و داخل آسایشگاه میگرداندیم که خیلی تأثیر داشت.
نوشته های روی دیوار
ما اوقات فراغت خود را با خواندن یادگاریهای روی دیوار پر میکردیم. به تاریخهای اسارت و دعا و سلام و خداحافظی. با اینکه خیلی کج و معوج بود، اما برای ما لذتبخش بود و بیاختیار به یاد اسرای مظلوم خودمان میافتادیم و قلبمان تیر میکشید. واحد تبلیغات اسلامی
به دستور «حاج آقا ابوترابی» هر آسایشگاه که حدوداً ۱۶۰ نفر در آن زندگی میکردند، سه نفر به عنوان گروه فرهنگی (شاخهی تبلیغات اسلامی) با مشورت یکدیگر و تقسیم کار بین خودشان به ارایه کارهای فرهنگی در بین اسرا میپرداختند.
انتخاب گروههای علاقمند به تئاتر، سرود، و مسایل هنری دیگر از اقدامات جالب تشکیلاتی بود که هرکدام در جای خود بسیار مثمرثمر بودند. از طرف دیگر جهت برگزاری مراسم دعا نیز یک نفر از طرف گروه فرهنگی به عنوان مسئول انتخاب میشد. او وظیفه داشت از چند روز قبل اسرایی را که استعداد خواندن داشتند، پیدا کند و برای هرکدام برنامهای مشخص در نظر بگیرد. یک نفر دعای کمیل، دیگری دعای توسل و…
ما از هر لحظه از وقت ایام اسارتمان بهرشه میبردیم.
واحد تبلیغات شاخههای متعددی داشت. یک بخش فرهنگی داشت که کار این بخش، اجرای مسابقات و تهیهی برنامه برای مناسبتها و نوشتن تابلوها و کشیدن عکسها و از این قبیل، مانند درس احکام رسالهی علمیه بود. مباحث اخلاقی تنظیم میشد. درس اخلاقی داده میشد، که همهی اینها به شکل کلاسیک و منظم در اردوگاه انجام میگرفت. بخش دیگری در تهیهی اخبار و تهیهی مقالات سیاسی و تحلیلها فعالیت داشت. واکسن محرم
بعثیها پس از رسیدن ایام محرم، واکسنهای گوناگونی به بهانههای مختلف به بچهها تزریق میکردند؛ تا آنها نتوانند عزاداری کنند.
تزریق این واکسنها باعث گرفتگی و کوفتگی همهی اعضای بدن میشد. اسرا دچار تب شدید میشدند و حالت تهوّع به آنها دست میداد. ضعف بدنی و سو تغذیه عواملی بودند که باعث شد با تزریق ۵/۲ تا ۵ سیسی از واکسنها، بچهها از حال بروند و بیفتند.
والیبال
وقتی از عراقیها درخواست تور والیبال و توپ کردیم، یازده ماه طول کشید که میلهی تور را آوردند. شش ماه طول کشید که تور را آوردند. چهار ماه طول کشید که توپ را آوردند. توپ هم خورد به سیم خاردار و سوراخ شد؛ والیبال تعطیل شد و تا آخر از والیبال خبری نشد.
هر وقت میهمانی میآمد و میخواستند عکس بیندازند، ما را وادار میکردند که در مقابل تور والیبال بایستیم و سپس از ما عکس میگرفتند.
وحشت اسارت
آن روزها بچهها به علت بیماریهای گوارشی مشکلات بسیاری داشتند و مجبور بودند در داخل محوطهی آسایشگاه، در سطلی این مشکل را برطرف نمایند. اما شاید امروز هیچکس باور نکند ما همان سطل را صبح به صبح میشستیم و در آن چایی بین بچهها تقسیم میکردیم و این سطل هیچ وقت استرلیزه نشد.