حسرت
منور که زدند دیدم یک نفر پاهایش را به زمین میکشد. یک دستش را به گلویش گرفته بود و با دست دیگرش میخواست زیپ پیراهنش را باز کند. خواستم گلویش را ببندم نگذاشت دستم را گرفت و گذاشت روی جیبش، گفتم:«مگه توش چیه؟» خون از لای انگشتانش بیرون زد، نمیتوانست حرف بزند، زیپ پیراهنش را گرفتم و کشیدم. گیر کرده بود، پاهایش را آرامتر به زمین میکشید. با سر نیزه جیب را پاره کردم دو تکه کاغذ بود، درآوردم. دیگر پایش را به زمین نمیکشید. منور که زدند به کاغذها نگاه کردم پسرش توی عکس لبخند زد خواستم عکس را به او نشان بدهم اما او هم پر کشید و حسرت دیدار دوباره عکس فرزندش بر دلش ماند. حسرت خوردن سیب
در منطقه شاخ شمیران رفته بودیم کنار رودخانه برای گل مالیدن لندرورها و استتارشان که اتفاقاً الاغ بیصاحبی آنجا پرسه میزد نزدیک الاغ چشمم افتاد به یک سیب زرد درشت داشتم برایش نقشه میکشیدم که دیدم حیوان رفت به طرف سیب به سرعت از رودخانه بالا آمدم و یک لنگه کفش نزدیک رقیب بیچاره پرتاب کردم تا سرش را برگرداند سیب از دهانش افتاد آن را برداشتم و شستم و خواستم با برادرم ابوالفضل مرادی نصف کنم که دیدم الاغ با حسرت ما را نگاه می کند ابوالفضل سیب را از دستم گرفت و انداخت جلویش و گفت :«خجالت نمیکشی میخواهی حق الاغ را بخوری!
حسرت یک ناله
تاولهای بزرگی روی بدنش بود. هر روز آنها را شست و شو میدادم میدانستم درد میکشد اما اصلاً ناله نمیکرد دانههای درشت عرق از روی پیشانی و گونههای برجستهاش به روی لبانش میغلطید، و من آرزو میکردم کاش ناله کند. اسمش را نمیدانستم اما از خدا میخواستم کمی ناله کند، تا من راحت شوم و بالاخره بعد از ۴ روز درد کشیدن مرا در حسرت یک ناله ضعیف گذاشت و رفت.
حسین حسین
وسط میدان مین بودیم، دشمن برای پیشروی و نفوذ نیروها مدام تیراندازی میکرد تا از این طریق مانع نفوذ بچهها شود، ناگهان گلولهای به سینه محمودیان اصابت کرد و به خرج آرپیجی که در کولهپشتیاش بود، رسید. کولهپشتی آتش گرفت، محمدیان خود را به سختی به پشت خواباند تا دشمن متوجه حضور رزمندهها در میدان مین نشود فقط آرام مینالید و حسین حسین میگفت:«وقتی به سراغ پیکر بیجانش رفتیم. پشتش کاملاً سوخته بود. حلالت نمیکنم
به او گفته بود که «حلالت نمیکنم مادر، حالا که توی جبهه نیازت دارن بمونی خونه». رفته بود سپاه اسمش را بنویسد. ننوشته بودند، گفته بودند : تو بمون کمک حال پدر و مادرت باش برگشته بود خانه. مادرش پرسیده بود چی شده؟ اسمت رو نوشتی؟ گفته بود: نه مادر. بهم گفتن از یک خانه چهار نفر نمیشود. خودش بلند شد رفت سپاه گریه کرد تا راضی شدند پسرش را به جبهه ببرند. حلقه ازدواج
سالگرد پسر شهیدشان بود. همگی بیتابی میکردند. همان روز موقع اذان مغرب خانهشان بمباران شد. کاتیوشا زده بودند و خانه با خاک یکسان شده بود. صدای ضعیفی از زیر پایم شنیدم. خاکها را کنار زدم. همسر شهید زیر آوار مانده بود. دائم میگفت: « حلقه ازدواجم بالای یخچال است؛ حلقهی ازدواجم را میخواهم. »
از میان آن خانواده تنها همسر شهید و برادرش نجات پیدا کردند و بقیه را درگلستان شهدای آبادان کنار هم به خاک سپردند.
حوریهای خاطرخواه
شب اول که پایم به منطقه رسید با یک پاسدار وظیفه آشنا شدم که خیلی پسرخوشبرخوردی بود. هرکجا بود خنده از روی لبهای بچه ها دور نمیشد. همیشه وقت خواب و خواندن سورهی واقعه گیر میداد که بچهها میدانید چرا شهدا لبخند میزنند؟ برای اینکه حوریها آنها را میبوسند یا میگفت:«میدانید چرا شهدا میسوزند؟» بعد میگفت :«چون حوریها همه بدنشان را میبوسند و آنها از گرما میسوزند!» تا اینکه در عملیات بازپسگیری «جفیر» در سنگر مهمات سوخت موقعی که ما خاکسترش را بیرون آوردیم در عین حال که جگرمان کباب بود یادشوخیهایش افتادیم. یکی از بچهها گفت:«بیانصاف به ما نگفته بود که خودش اینهمه حوری خاطرخواه دارد!….»
خال پهلو
روز آخر که راهی جبهه شد، هر چهار پسرش را بوسید، خانه پر از عطر سلام و صلوات بود، به همسرش گفت:«دیگه سفارش نکنم از روی خال پهلویم میتونین منو شناسائی کنین، یادت نره….» از شلمچه که برگشت باز هم خانه پر از عطر سلام و صلوات بود مثل کوچه و خیابان، همه جا را آذین بسته بودند اول او را نشناختند، بیسر بود اما همان خال کار خودش را کرد.
خال گردن
وقتی عازم شد، خوب نگاهش کردم و چند بار بوسیدمش، آخرین بار گفتم بگذار خال گردنت را ببوسم خندید و گفت:«این خال یک نشانی است، نگذاشتم حرفش تمام شور و گردنش را غرق بوسه کردم.
بالاخره خبر شهادتش را آوردند. برای دیدن پیکرش به رامسر رفتم. اشک امانم را بریده بود. خواستم گردن و جای خالش را ببوسم که دیدم اثری از خال باقی نمانده و اصابت گلوله گلوی نازنینش را متلاشی کرده، او در آخرین دقایق تشنه بود اما سقایی یاران خمینی را بر عهده داشت مرتضی عطشان به دیدار خدا شتافت.
خالکوبی
خوب صورتش به خاطرم مانده بود ،بچه یک محله بودیم قد بلند بود و چهار شانه، دستمال ابریشمی میبست به مچ دستانش دکمه یقه باز میکرد و مینشستند سر کوچه، هیچوقت نمیخواستم با آن جمع همکلام باشم ،بعد از سالها او را در جبهه دیدم. آن شب پشت یکی از خاکریزها چفیه انداخته بود روی صورتش و نماز شب میخواند، فهمیدم اینجا خودش را پیدا کرده است.مصیبت حضرت زهرا (س) را که میشنید بیوقفه گریه میکرد ،روز بود یا شب یادم نیست آمد کنارم و گفت:«حاج آقا! آمادهام بروم اون دنیا، اما از حضرت زهرا (س) شرم دارم دکمههای پیراهن خاکیاش را باز کرد عکس یک زن را روی سینهاش خالکوبی شده بود نشانم داد در حالیکه اشک در چشمانش میچرخید گفت میخواهم طوری بسوزه که هیچ اثری ازش نمونه» پیراهن خاکی نیمهسوختهاش را کنار زدم باور کردنی نبود سینهاش طوری سوخته بود که اثری از خالکوبی نمانده بود.
صورتش داشت میخندید.
خانهای در آتش
سروان یونس علاوی فرماندهی گروهان سوم از گردان اول تیپ ۳۳ نیروهای مخصوص با نیروهای اسلامی به شدت مقابله میکرد و تمام توان خود را جمع کرده بود که آن را از بین ببرد. او با هشتاد سرباز به جستجوی خانه به خانه اهالی پرداخت. به خانهای که رسید که خانوادهی ایرانیای ازشدت ترس و دلهره آرام گوشهای نشسته بودند، سروان ایستاد و فریاد زد:«کسی اینجا زندگی میکند؟» صدایی لرزان گفت:بله. لبخند تلخی بر لبان سروان نشست و همان لحظه دستور داد خانه را به آتش بکشند و خانه را با تمام افرادش منفجر کنند. خجالت
هوا تاریک تاریک بود، آتش و گلوله از آسمان میبارید، در نزدیکی مقر دشمن قرار داشتیم اما سیم خاردارها مانع حرکت بچهها بودند.همه برادران رزمنده برای خوابیدن بر روی سیم خاردار داوطلب شدند ولی مسئولشان دو نفر را انتخاب کردند دو مرد آرام و صبور به سمت سیم خاردارها به راه افتادند و به جای آنکه به پشت بر روی سیم خاردار بخوابند تا درد کمتری بکشند با صورت به روی سیمها خوابیدند یکی از نیروها پرسید:«چرا اینطور میخوابید؟» یکی از آن دو مرد پاسخ داد:«برای اینکه بچهها نگاهشان به صورتمان نیفتد تا خجالت بکشند؟ سکوت تلخی در صفای آنجا حاکم شد نیروها یکی یکی از روی آنها گذشتند سپس در حالیکه میگریستند تکههای گوشت آن دو مرد را از میان سیمهای خاردار درآوردند.
خدایا ! خدایا !
صدایش میلرزید، دستهایش را گرفتم، آرام گفت:«زمانیکه بمبها بر روی سرما میریخت همه دراز کشیدند، و دستهایشان را روی سرشان قرار دادند اما عبدالهادی به طرف سنگر دوید، پس از اینکه بمباران تمام شد همه از جایشان بلند شدند، من شتابان به طرف سنگر دویدم با دیدن آن صحنه از شدت ناراحتی پاهایام سست شد دیدم چند نفر مجروح شده بودند و عبدالهادی به شدت زخمی شده و بدنش سوخته بود.سوختگی به قدری شدید بود که موهای سرش به کلی از بین رفته بود انگار موی سرش را تراشیده بودند دلم میخواست فریاد بکشم، داد زدم، خدایا! خدایا!
خدایا شکرت
تا پشت نقطه رهایی شوخی میکرد با بچه ها به نقطه رهایی که رسیدیم منتظر نشست.یک جور تمرکزی در خودش ایجاد کرده بود، درست جلوی خاکریز عراقیها نشسته بودیم تا موقعیتی پیش بیاید و آتش را خاموش کنیم بغل به بغل هم نشسته بودیم نمیدانم از کجا یک تیر آمد و خورد به او.گفت :«خدایا شکرت» و صورتش خم شد روی خاک و به سجده افتاد. عملیات تمام شد جنازه همانجا ماند وسط عراقیها. بعد از یازده سال، حین خنثی کردن یک میدان مین به جنازهای رسیده بودن که در حال سجده بود.تصویر پیکر را به من نشان دادند با دیدن پارههای بدن او خاطره لحظهای که شکر خدا را بر لب جاری کرد در ذهنم تازه شد. خدایا شهادت را…
در عملیات کربلای ۵ با یکی از دوستان داخل کانال بودیم. همانطور نشسته، روی کاغذ با خودکار نوشت، خدایا شهادت را نصیب ما بگردان، داشت داخل این عبارات را پر میکرد که ترکش آمد و سرش را برد. قلم همچنان محکم در دستش بود که من بوسیدم و آن را از دستش بیرون آوردم.
خرمشهر خونین
خرمشهر در میان دستان دشمن میسوخت، با شهادت هر دلاوری قلب زمین میلرزید، در گوشه ای از این شهر ویران جهان آرا در تاریکی شب قدم میزد، سیاهی بود، سیاهی.ناگهان جوانکی هراسان، فریاد زد:«مدرسه را با توپ زدند، محمد میدوید، کوچهها را یکی پس از دیگری طی کرد.ازمدرسه چیزی باقی نمانده بود، بغض گلویش را فشرد تمام بچههای سپاه آنجا خواب بودند، چراغ قوه را روی جنازههای متلاشی شده گرفت، دلش میخواست فریاد بزند، نعره بکشد، گریه امانش را برید، به تکههای گوشت چسبیده به دیوارها نگاه کرد، یک نفر فریاد زد:«محمد فقط پاهای محسنیفر را پیدا کردم، بقیه بدنش نیست، و محمد فقط توانست آهی بکشد….». خمپاره بی رحم
پنج نفری پشت خاکریز نشستیم. من و داریوش درست کنار هم بودیم. ناگهان خمپارهای به زمین خورد. احساس کردم چیزی به سرم اصابت کرده، ترکش به پایینترین نقطه آنتن بیسیمی که پشت کمرم قرار داشت، برخورد و آن را قطع کرد.
بدنم پر از خون شده بود. با کمی دقت متوجه شدم دل و رودههای داریوش روی من ریخته، شکمش پاره بود. مدام آه و ناله میکرد. رودههای بیرون آمده را با دست جمع کردم و آنها را به آرامی در شکمش جای دادم. داریوش را به عقبه فرستادیم و از خداوند برایش درخواست صبر و سلامت کردیم. خواب جایز
در دورهی آموزشی معمولا بعد از نماز صبح نمیگذاشتند کسی بخوابد اما اگر کسی خوابش میآمد یک راه وجود داشت باید میرفت وضو میگرفت و نماز میخواند بعد سرش را از روز مهر برنمیداشت و همانطور در سجده میخوابید در این صورت هیچکس حق بیدارکردن او را نداشت؛ یعنی جایز بود که هرکس میخواهد به این روش چرتی بزند. به چنین کسی میگفتند از خوف خدا غش کرده!