فوتبال فکاهی , علی فرعون , کباب سفارشی , کپسول خبری , شیلنگ

فوتبال فكاهي , علي فرعون , كباب سفارشي , كپسول خبري , شيلنگ

فوتبال فکاهی
سالهای آخر اسرات بود، به مناسبت ایام عید قرار بود یک سری برنامه‌های متنوع از طرف اسرا با هماهنگی و کسب اجازه قبلی از فرمانده عراقی اردوگاه در محوطه زمین فوتبال برگزار شود. تقریباً اکثر قریب به اتفاق بچه‌ها جمع شده بودند. قرار بود یک مسابقه فوتبال فکاهی با شرکت خود بچه‌ها برگزار گردد. در این مسابقه مانند مسابقات رسمی، داور و تشکیلات امدادرسانی طبی مانند پزشک و پزشکیار هم در کنار زمین فوتبال آماده بودند. تیم پزشکی که خودشان از هنرمندان اردوگاه بودند سرنگ بزرگی به قطر ۱۲-۱۵ سانتی‌متر و به طور ۶۰-۷۰ سانتیمتر درست کرده و در کنار زمین برای ایفای نقش خویش ایستاده بودند. به هر حال بازی شروع شد و در حین بازی که یکی از بازیکنان به زمین افتاد، داور سوت زد و از تیم پزشکی جهت مداوای مصدوم دعوت کرد که وارد زمین فوتبال شوند. تیم پزشکی نیز با آن سرنگ کذایی دوان دوان وارد زمین شدند و اطراف بازیکن مصدوم را گرفتند. فرمانده اردوگاه تا چشمش به سرنگ افتاد، ناراحت شد و با کمال حماقت رو به مسئول اردوگاه کرد و گفت:‌با اجازه چه کسی سرنگ از بیمارستان بیرون آورده شده است؟ مسئول اردوگاه خنده‌اش گرفت و با لبخند گفت: سیدی، این سرنگ از مقوا درست شده است. با این حرف،‌ بچه‌هایی که نزدیک و اطراف فرمانده بودند زدند زیر خنده. فرمانده که دید اوضاع بدجوری خراب شده است، رو به افسری که در کنارش بود کرد و گفت: این دیگر چه مسخره‌بازی است؟ فوری سوت بزنید، بگویید تعطیل کنند، و از این به بعد هم کسی حق ندارد از این کارها بکند. بعد هم بالافاصله محل را ترک کرد و از اردوگاه خارج شد. افسر عراقی نیز فوری سوت زد و به سربازها دستور داد که اسرا را متفرق کنند. مسئول ایرانی گفت: سیدی، آخر اینکه اشکالی ندارد. چرا جمع کنند؟ افسر عراقی لبخندی زد و گفت: من هم می‌دانم که اشکالی ندارد ولی دستور آمر باید اطاعت شود. فرمانده عراقی سرنگ مقوایی به آن بزرگی را تشخیص نداد و آن را ممنوع اعلام کرد.
منبع: کتاب طنزدراسارت   –  صفحه: ۴۴

 
علی فرعون
علی آقا فرعون بسیار آدم شوخ و خنده‌رویی بود و به اسرا کلّی روحیه می‌بخشید و حتی عراقی‌ها هم او را به همین صفات می‌شناختند. جریان این نام‌گذاری از این قرار بود که یکی از افسران عراقی که از ساواکی‌های حزب بعث بود و خیلی ادّعای زرنگی می‌کرد، قصد داشت با زبان فارسی آشنا شود تا بهتر بتواند با بچّه‌ها برخورد کند. یک روز افسر عراقی به علی‌فرعون گفت: تو باید به من فارسی یاد بدهی و من می‌خواهم در مدت کوتاهی با ادبیات فارسی آشنا شوم. علی آقا قبول کرد و هر روز در ساعت مشخصی به مقرّ افسر عراقی می‌رفت و در اتاق مخصوص او شروع به تدریس زبان فارسی می‌کرد. علی آقا قبل از هر چیز شروع کرده بود به یاد دادن واژه‌ها و لغت‌های فارسی. مثلاً گفته بود ما به دست می‌گوییم: ” پیچ‌گوشتی “، به کفش می‌گوییم: ” قایق” و کلماتی از این قبیل. بعد از مدتی که حسابی کلماتی نظیر این‌ها را در ذهن او جا داده بود، گفته بود حال دیگر تو باید شروع کنی به مکالمه و صحبت کردن با اسرا تا کاملاً مسلّط شوی. افسر بخت‌برگشته نیز یک روز وارد اردوگاه شده و شروع کرده بود به فارسی حرف زدن. مثلاً به جای این که به کسی بگوید چرا ریشت را نزده‌ای، می‌گفت: چرا ناخنت را نزده‌ای و این موجب خنده‌ی بچّه‌ها شده بود و بعد که افسر متوجه شده بود حسابی سرِ کار رفته است، علی آقا را تنبیه کرده و گفته بود تو علی‌فرعون هستی. بعد هم شوخی‌شوخی به همین نام معروف شد.منبع: کتاب طنزدراسارت   –  صفحه: ۱۰۱

 
کباب سفارشی
مشعل سفارش کباب داده بود. ابتدا امتناع کردیم اما چاره‌ای بود. از طرفی هم می‌دانستیم که اگر این خواسته را عملی کنیم، سفارش‌های دیگری از سوی سایر سربازها و نگهابان‌های عراقی می‌رسد. بنابراین تصمیم گرفتیم چنان کبابی به خورد جناب مشعل بدهیم که نه او و نه سایرین دیگر هوس خوردن کباب، آن هم از جیره گوشت اسرا نکنند. برای تدارک این نقشه ابتدا باید با مسئول آشپزخانه هماهنگی لازم را به عمل می‌‌آوردیم؛ بنابراین پیش آقای جمشیدی رفتیم و اجازه گرفتیم و بعد شروع به تهیه و تدارک کباب درخواستی جناب مشعل کردیم. گوشت را خوب چرخ کردیم و بعد با افزودنی‌های مجاز و غیرمجاز از جمله تاید و دوده و … کباب را درست کردیم. جناب مشعل بعد از ساعتی آمدند و دستور سرو غذا را صادر فرموند و ما نیز کباب را آوردیم. مشعل چشم‌هایش را پایین و بالا داد و سیخی از کباب‌ را برداشت که به دندان بکشد؛ ولی یک باره تأملی کرد و مرا پیش خود خواند و گفت: اول خودت بخور. من که حسابی جا خورده بودم، گفتم: نه، هرگز! این سهمیه بچه‌هاست و من حاضر نیستم این گناه را به گردن بگیرم. ولی منطق ما بی‌اثر ماند و اجبار و زور جناب مشعل چیره و حاکم شد. پس، من هم به اچار مقداری از آن کباب را که اگر روزی جلویم می‌گذاشتند حاضر نبودم بویش به مشامم برسد، خوردم و سپس مشعل شروع به خوردن بقیه کباب‌ها کرد. دل پیچه و حالت بسیار بدی داشتم و مدام حال تهوع به من دست می‌داد و ادامه پیدا می‌کرد و اگر دعای خیر بچه‌ها و عنایت خداوند نبود، حقیقتاً جان سالم به در نمی‌بردم، اما بحمدالله بعد از گذشت ساعتی حالم جا آمد و رفته‌رفته خوب شدم. خودم را مشغول کرده بودم تا از فکر چیزی که خورده بودم، بیرون بیایم که دیدم مشعل تلوتلوخوران با چهره برافروخته و دستی بر روی شکم جلوی در آشپزخانه حاضر شد و شروع کرد به داد و فریاد کردن که فلان فلان شده، مرا مسموم کردی! این چه کوفت و زهر ماری بود که به من دادی؟ و اباطیل دیگری که همراه با دسر توهین و اهانت بود. من هم در پاسخ، مدام تکذیب می‌کردم و دلیل می‌آوردم که من هم از همان کباب خوردم، پس چرا من مریض یا به قول شما مسموم نشدم؟ مشعل که وضعیت ظاهری و عادی مرا دید، دیگر چیزی نگفت و رفت و با کمک و مساعدت پزشک عراقی اردوگاه جان سالم به در برد، ولی ظاهراً بعدها به قضیه پی برده و چند جا این مطلب را عنوان کرده بود.
منبع: کتاب طنزدراسارت   –  صفحه: ۵۴

 
کپسول خبری
“خبر”، یکی از واژه‌های دلپذیر و در عین حال حساس و خطرناک دوران اسارت قلمداد می‌شد و البته خود خبر نیز چند بخش و مجموعه را دربر می‌گرفت. خبر از کشومان، خبر از کشور غاصب، خبر از سایر اسرا و دوستانی که با هم و یا در کنار یکدیگر بودیم. برای انتقال اخبار نیز اگر کسب می‌شد راه‌ها و روش‌هایی وجود داشت، از جمله انتقال از طریق کپسول. بدین شکل که بچه‌ها به دلایل مختلف و البته اکثراً واهی به پزشک عراقی اردوگاه مراجعه می‌کردند و پس از این‌که موفق می‌شدند از این کپسول‌ها بگیرند، محتویات درون آن‌ها را خالی می‌کردند و خبرهای نوشته شده روی برگه کاغذ سیگار را در آن می‌گذاشتند و انتقال می‌دادند. یک بار یکی از برادران به نام آقای امینیان برای فراهم کردن این وسیله ارتباطی، به پزشک عراقی اردوگاه مراجعه کرد و لحظاتی بعد با حالی نزار و رنگی‌پریده لنگ‌لنگان آمد. ما ماوقع را پرسیدیم و او گفت: این بار هم مثل سایر دفعات و به همان شیوه به پزشک مراجعه کردیم و انتظار داشتم کپسول‌های چرک‌خشک‌کن را کما فی‌السابق تجویز کند، ولی متأسفانه و یا از جهتی خوشبختانه برای بیماران حقیقی آمپولش را آورده بودند و او هم آمپول تجویز کرد و یک سرباز عراقی چنان ناشیانه این آمپول را زد که مرا به این روز انداخت.منبع: کتاب طنزدراسارت   –  صفحه: ۹۵

 
شیلنگ
یک روز در اردوگاه شماره یک، من و چند تن از دوستان برای نظافت به قسمت عراقی‌ها رفتیم و شروع به نظافت کردیم و حدود چهار نگهبان عراقی داشتیم که از ما مراقبت می‌کردند. مسئول آسایشگاه ما صفر قربانی بود که گفته بود ما شیلنگ نداریم، اگر شد چند متر شیلنگ بیاور. من همین‌طور که داشتم نظافت می‌کردم، به فکر افتادم چطور می‌شود شیلنگ را برد و یکدفعه به ذهنم خطور کرد که جز پیچیدن آن به دور کمر راه دیگری نیست. با یکی از بچه‌ها صحبت کردم تا او نگهبانی دهد و من شیلنگ را به دور کمرم بپیچم و همین کار را هم کردم. البته جز ما چند نفر کس دیگری در آن قسمت نبود. عراقی‌ها متوجه گم شدن شیلنگ شدند و به جستجوی آن پرداختند و من خود را به در آسایشگاه رساندم، دیدم در قفل است و الان عراقی‌ها می‌آیند و مرا دستگیر می‌کنند. پس، سر شیلنگ را به داخل دادم و شروع به چرخیدن کردم. در همین وقت سرباز عراقی داد زد «هذا سارق، هذا سارق» که یکی از نگهبانان خودش را به من رسانید، ولی سه متر بیشتر باقی نمانده بود و بقیه به داخل آسایشگاه رفته بود. داد زدم آن را ببرید. یک طرف شیلنگ را عراقی گرفته بود و طرف دیگر آن را بچه‌های ایرانی از داخل آسایشگاه، و من هم تماشاگر این صحنه بودم. ناگهان شیلنگ بریده شد و نگهبان عراقی با پشت به زمین خود و سه متر شیلنگ را گرفت و شروع به زدن من کرد و بعد مرا برد پیش فرمانده. او گفت این سه متر شیلنگ است، بقیه‌اش کجاست؟ و من گفتم بیشتر از این نبود. خلاصه هر چه مرا اذیّت کردند، چیزی دستگیرشان نشد و بچه‌ها شیلنگ را پنهان کردند و تا چند ماه از آن استفاده می‌کردند.
منبع: کتاب طنزدراسارت   –  صفحه: ۷۰

 

دیدگاه‌ خود را بنویسید

اشتراک گذاری این صفحه در :
ما را در رسانه های اجتماعی دنبال کنید