عالمى که ما در آن هستیم، عالم ماده است، عالم حرکت است، عالم تغییر و تبدل است، عالم تضاد و تزاحم(تزاحم علل با یکدیگر) است، یعنى این خصوصیات لازمه ذات این عالم است، نه اینکه لازمه ذات هستى است، مى تواند عالمى باشد که در آن عالم، حرکت اصلا نباشد (از باب اینکه از اول پر و کامل آفریده شده باشد)، عالمى که در آنجا به عبارت دیگر نور باشد و ظلمت اصلا وجود نداشته باشد، و چنین عوالمى هم در هستى وجود دارد.
الهیون معتقد به یک چنین عوالمى هستند، چه در ما قبل این عالم و چه در ما بعد این عالم. هستى ازمبدا کل که فائض مى شود، به حکم طبیعت علیت و معلولیت و به حکم طبیعت خودش، مرتبه به مرتبه نازلتر مى شود (لازمه معلولیت، تاخر معلول از علت است «تاخر وجودى»). خواه ناخواه مى رسد به مرتبه اى که وجود آن قدر ضعیف است که با نیستى آمیخته است. عالمى که ما اکنون در آن هستیم، آخرین تنزل نور وجود و آخرین حد قوس نزول است، منتها عالم کمال و تکامل است، هستى در همین عالم رو به تکامل و پر کردن نیستیها مى رود که باز بر مى گردد روى قوس اول خودش، بر مى گردد به هستى اول (انا لله و انا الیه راجعون ؛ ما از آن خدائیم و به سوی او باز می گردیم) (بقره/۱۵۶).
اینکه عرض کردم که در عالم ما هستى با نیستى توام است و لازمه ذات این عالم این است که هستى و نیستى با یکدیگر توام بشود و بعد عرض کردم که عوالم دیگرى هست که چنین نیست، براى این است که کسى خیال نکند اصلا لازمه هستى این است، نه، لازمه اصل هستى، نامحدودیت و اطلاق است، هستى در ذات خودش نیستى را طرد مى کند ولى هستى در مراتب نزول خودش که لازمه معلولیت است با نیستى توام است. لازمه هر معلولیتى (معلولیت واقعى غیر از معلولیتى است که ما در عالم ماده مى گوییم )که اصطلاحا علتهاى اعدادى گفته مى شود، (معلولیتى است که معلول از ذات علت ناشى شده باشد و علت، منشا ایجادى آن باشد) این است که مرتبه بعدى ناقصتر باشد. خود این نقصان، راه یافتن عدم است. باز از آن مرتبه به مرتبه دیگرى که از آن ناقصتر است نزول مى کند، تا مى رسد به دنیاى ما، یعنى حالتى که به آن مى گوییم «ماده » که همان قوه محض است و از هستى فقط این حظ و مرتبه را دارد که بالقوه است، مى تواند هستیهاى دیگر را به خود بپذیرد. این «مى تواند بپذیرد» مبدا اصل حرکت مى شود و حرکت لازمه ذات این عالم است. «این عالم، عالم حرکت آفریده شده است» یعنى اصلا قوامش به تدریج است، نه اینکه عالم را اول قلمبه آفریده اند، بعد کشش داده اند تا حرکت پیدا کرده است، یا عالم را در لازمان آفریده اند، بعد این زمان را کش داده اند تا شده است زمان. زمان و حرکت و تغییر و تدریج و…لازمه ذات عالم است. تاثر و قبول کردن اثر از دیگرى لازمه ذات این عالم است، یعنى ماده این عالم که اثر را مى پذیرد، آن دیگر ماده آفریده شده، پذیرنده آفریده شده، غیراز این هم نمى توانسته آفریده شود. آن که غیر از این است، در غیر این عالم است، در جاى دیگراست، در مرتبه دیگرى از وجود است. ماده همین است، اثر مى پذیرد، هم اثر مناسب مى پذیرد، هم اثر ضد خودش را مى پذیرد.
اداره عالم بر اساس قانون کلى :
مطلب دیگر این است که نه فقط روى مشاهداتى که ما در عالم مى کنیم مى گوییم عالم بر اساس قانون کلى اداره مى شود، خوشبختانه فعلا این فکر پیدا شده، همه مى دانند و حتى موحدین هم اقرار مى کنند که این عالم بر اساس قانون کلى اداره مى شود نه قانون جزئى، یعنى حیات ما و شما تابع یک قانون کلى در این عالم است که قرآن از آن تعبیر به «سنت » مى کند، یعنى من یک قانون جزئى براى خودم ندارم، شما هم یک قانون جزئى ندارید، آن یکى هم قانون جزئى ندارد. به اصطلاح فلسفه، خداوند با اراده هاى شخصى و جزئى دنیا را اداره نمى کند، با یک اراده کلى عالم را اداره مى کند و محال است با اراده شخصى و جزئى عالم را اداره کند، چون اراده جزئى و شخصى شان یک موجود حادث است، شان موجودى است که خودش تحت تاثیر عوامل دیگرى باشد: یک «آن» این اراده، «آن» دیگر اراده دیگر. ذات واجب الوجود که اراده اش عین ذاتش است، محال است غیر از این از او صادر شود و متناسب با مقام قدوسیت پروردگار غیر از این نیست که با یک اراده کلى و عمومى تمام هستى را ایجاد کرده باشد. پس عالم بر اساس نظام و قانون کلى اداره مى شود. همین قدر ما فهمیدیم که از نظر پروردگار، اراده اى که این عالم را اداره مى کند یک اراده کلى است، نه اراده شخصى و جزئى، سنت و قانون است، و از نظر این عالم، تغییر پذیرى و اثر پذیرى این عالم و تاثیر علتهاى این عالم در یکدیگر، لازمه طبیعت و ذات این عالم است.