شهادت به خاطر تصویر امام خمینی (ره)
چند روزی در محاصره افتاده و بیآب و غذا شده بودیم. یک گلوله هم برای دفاع نداشتیم، آنها ما را اسیر کردند. شصت نفر بودیم، از شدت تشنگی جان به لبمان رسیده بود. چند نیروی رزمنده از تشنگی جان دادند.
ما را به پشت خاکریزی بردند و دست بسته نشانیدند. در آن پایگاه، تعداد زیادی درجهدار و افسر عراقی بودند و در کنار هر گروهی، کلمنی پر از آب. آنها میدانستند که ما از شدت تشنگی در غذاب هستیم به همین خاطر هر کدام از آنها با انگشت دست، کلمن آب را به ما نشان میدادند و میخندیدند. میگفتند به شما آب نمیدهیم تا از تشنگی هلاک شوید.
افسر مسئول آنها گفت: « یاالله معطل نشوید، آنها را بازدید کنید و اگر در جیب هرکدام از آنها عکس خمینی را پیدا کردید، او را بکشید». آمدند و وسایل جیب تکتک ما را بیرون کشیدند و پراکنده کردند. وقتی به یک رزمندهی بسیجی رسیدند، تصویر کوچکی از حضرت امام (ره) در جیب او بود.
درجهدار فریاد کشید:«جناب سروان پیدا کردم، بیایید، این هم عکس خمینی!» افسر مسئول، مثل یک گرگ درنده به طرف رزمندهی بسیجی یورش برد و با دو دست گلوی او را گرفت و با تمام قدرت فشار داد تا رزمندهی بسیجی بیجان و بیحرکت از نفس افتاد و به شهادت رسید.شهید بی نشان
۲۱ بهمن ماه سال ۱۳۶۱ اسیر شد، با زخمهایی سخت بر بدن نازنینش. در العماره عراقیها به مداوایش نرسیدند. مجروحان دیگر روز بعد گفتند: «خوشا به حال حیدر! او را به بیمارستان تموز فرستادند. تا آخرین روز بهمن ماه هیچکس به او سر نزد؛ یعنی همان روزی که مظلومانه شهید شد.
حیدر محمودی رفت، بیوصیتنامه و بدون نشانی که نشان مادرش دهند. دوستانش گفتند: «جز این توقعی نداشتیم. حیدر در تاسوعای سال ۱۳۴۴ متولد شده بود. تولدش در همسایگی عاشورا بود و شهادتش در جوار کربلا.
شوت جانانه
یک روز عراقیها آمدند و پرسیدند: کدام یک از شماها فوتبال بلدید؟ معلوم بود که باز هم نقشهای در سر داشتند هیچکدام از بچهها بلند نشدند. در آخر، عراقیها به اجبار چند نفر از بچهها را انتخاب کردند و بردند بیرون.
یکی از اسرا که در میان آنان بود، بعدها تعریف کرد که وقتی پایین رفتیم، دیدیم که عدهای خبرنگار خارجی و عراقی با دوربین و میکروفن منتظر ما هستند. ما که چارهای جز رفتن به جلوی دوربین نداشتیم، در همان لحظات اول توپ را با یک شوت محکم فرستادیم پشت بام و حال عراقیها و خبرنگارها گرفته شد.
آن روز خبرنگارها چند دقیقهای از درهای بستهی آسایشگاهها فیلمبرداری کردند و رفتند. شب که شد، بچههایی را که مسبب آبروریزی عراقیها بودند، با لگد و سیلی بردند به طرف شکنجهگاه.
شوخی جدید
در طول مسیری که ما را از بصره به بغداد میبردند، مردم آبدهن پرتاب میکردند و دشنام میدادند.
یک بار سرباز عراقی که در اتوبوس ما بود، برای شوخی در را باز کرد و مردم به درون اتوبوس حملهور شدند و آنهایی را که در دم دستشان بود، با چوب و چماق یا با مشت و لگد میزدند.
شورآموختن
در آسایشگاه ما سه نفر دیپلمه بودند که برای بیسوادان و افرادی که در دورهی دبیرستان بودند کلاس میگذاشتند، به طوری که در اواخر اسارت پیرمردهای ۶۵ ساله که بیسواد بودند میتوانستند خودشان نامه بنویسند.
آنهایی هم که سواد داشتند سعی میکردند درسهای مختلفی مثل ریاضی، انگلیسی و عربی را یاد بگیرند. در مرحلهی اول آموزش قرآن بود که کمترین مرحلهی آن حفظ جزء سیام بود. در آسایشگاه ما برادری بود به نام «محمدعلی کاشی» او با این که پایهاش ضعیف بود و چشمش هم خوب نمیدید قرآن را جز به جز حفظ کرد و اکنون حافظ قرآن شده است.
البته درس خواندن واقعاً مشکل بود؛ از یک طرف سر و صدای آسایشگاه، از یک طرف صدای بلندگو و از طرف دیگر هم چیزهایی مثل آمار و …اسرای شرکت نفت که در آسایشگاه ما بودند انگلیسی تدریس میکردند. این را هم بگویم که عراقیها این همه پیشرفت و فعالیت ما را نتوانستند تحمل کنند و بعد از مدتی دوباره قلمهایی را که با اصرار صلیب سرخ به ما داده بودند جمع کردند.
شوک الکتریکی
مرا به اتاق انتهای راهرو که در بسیار ضخیمی داشت بردند. سربازها بدون هیچ ترحمی مرا روی صندلی نشاندند و دستهایم را از پشت بستند، بعد به گوشم برق وصل کردند. هربار که به گوشم برق وصل میکردند، سرباز عراقی تکرار میکرد: «از کدام دسته و واحد اطلاعات عملیات هستی؟»
دیگر طاقت نداشتم، بر اثر شوک الکتریکی تمام بدنم لرزه و تپش پیدا کرده بود. وقتی دستهایم را باز کردند، به زمین افتادم و چون پاسخ مورد نظرشان را نمیگرفتند، دوباره روی صندلی قرارم میدادند و حرکت از نو تکرار میشد.
چشمهایم به سختی باز می شد، سوزش شدیدی در اطراف پلکهایم احساس میکردم و گوشم نیز به سختی صداها را تشخیص میداد، با این حال هنوز کافران بعثی دستبردار نبودند.
شیرینی
نانی که عراقیها میپختند، فقط رویش پخته بود و بقیهی آن کاملاً خمیر بود. بچهها روی نان را میخوردند و داخل آن را خشک کرده، میساییدند تا آرد شود. سپس آن را در روغن سرخ کرده و بعد داخل آب و شکر میگذاشتیم، این به اصطلاح شیرینی ما بود.
شیرینی با خمیر
نانی که عراقیها میپختند و به ما میدادند، فقط رویش پخته و بقیهی آن خمیر بود. بچهها هم روی آن را میخوردند و داخل آن را که خمیر بود خشک کرده، ساییده، آرد میکردند.
البته تخم مرغ نداشتیم، ولی خمیر را در روغن سرخ کرده، سپس در آب و شکر میگذاشتیم و این به اصطلاح شیرینی ما بود.
شیک پوش
چند نفر شیکپوش با یک ماشین نیسان پاترول به اردوگاه آمدند. با ورود آنها همهی ما را در یکجا جمع کردند و بعد وسایل فیلمبرداری و پروژکتور و غیره آوردند تا از ما فیلمبرداری کنند.
ابتدا تصور میکردیم که آنها از طرف صلیب آمدهاند. اما با دیدن دوربین و…. فهمیدیم که مسئله فقط تبلیغات است.
آنها دوربین را روی ماشین نصب کردند و در این خلال به نگهبانها و فرماندهی اردوگاه فهماندند که به اسرای دیپلم به بالا نیاز دارند. نگهبانها به ما اعلام کردند و تعدادی از بچهها بیرون رفتند. آنها قصد مصاحبه داشتند و بچهها نیز خود را به نحو احسن آماده کرده بودند و هرکدام، اولین حرفشان درود به شهدای اسلام و جمهوری اسلامی بود. «مرگ بر جنگ، درود بر صلح» بدهند.
نگهبانها با نگاه خمشگین خود به بچهها نگاه میکردند تا شاید آنها را از ترس تنبیه وادار به شعار کنند. اما بچهها بیاعتنا به همه چیز برای خنثی کردن نقشهی تبلیغاتی آنها فریاد زدند: «مرگ بر صلح، درود بر جنگ» عراقیها که این وضع را دیدند، با تشویش خاطر بسیار، وسایل فیلمبرداری خود را جمع کردند و ما را دوباره به آسایشگاه برگرداندند.
صبر در مقابل خشونت
در آن شرایط سخت برادران عزیزی که در عملیات خیبر اسیر شده بودند موفق شدند دو شورا برای ادارهی اردوگاه تشکیل بدهند و نظامبخش رزمندگان اسیر و آزادگان بزرگوار بشوند؛ یک شورای فرماندهی که متشکل از فرماندهان برادران روحانی بودند و دیگر شورای فرهنگی که متشکل از برادران روحانی و همچنین برادران معلم و برادرانی که کار تبلیغاتی در جبههها و در میان نیروها داشتند، و یک فرد به عنوان روحانی سرشناس و بزرگ اردوگاه حقنظر، حق دخالت و حق تعدیل نظرات در هر دو شورا را داشت.
در شورای فرماندهی تصمیمگیری میشد که چگونه بچهها حفظ شوند و چگونه با عراقیها برخورد شود. وظایف ما در اردوگاه چیست و با بچههایی که خدای نکرده ممکن است، در اثر ضعف و یا در اثر فشار عراقیها و یا در اثر تطمیع عراقیها بلغزند چگونه برخورد کنند. آیا با سرباز عراقی با خشونت برخورد کنند؟
آیا اگر یک سرباز عراقی با یک سیلی یا یک کابل به یک اسیر زد او هم در مقابلش پاسخ بدهد یا اینکه در مقابل او صبر کند و هرگز پاسخ ندهد؟ این روش وظیفهی ما در زمان اسارت بود، یعنی اسیر خیبری کابل میخورد، سیلی میخورد، توهین میشنید ولی هرگز با فرماندهان و افسران عراقی با خشنونت برخورد نمیکرد.
برای اینکه ما دریافتیم که افسران عراقی و سربازان عراقی جرثومههایی از تکبر و خودخواهی و خودبینی هستند.
رفته رفته به تمام بچهها و اسرای خیبر این آموزش داده شد، که هرگز نباید در مقابل سرباز عراقی بایستند. سرباز عراقی هرچه به شما توهین کرد و یا شما را زیر ضربات سیلی یا کابل گرفت شما حق ندارید در مقابل او بایستید. این برای حفظ روحیه و سلامت و امنیت بچهها بسیار مهم بود چون اگر برخوردها زیاد میشد، خشونت عراقیها هم بالا میگرفت.
صبرجمیل
طی دوران سخت اسارت در مواقعی که خیلی فشار روحی داشتم، سه مرتبه به قرآن تفأل زدم و در هر ۳ بار آیهی ۱۸ سورهی یوسف آمد. ” فصبر جمیل و الله المستعان علی ما تصفون ” ( و صبر من صبر بزرگی است و خداست که در این باره از او یاری باید خواست. )
جالب اینجاست که وقتی این موضوع را برای سرگرد آزاده برادر داداشی تعریف کردم، شبی او را در بین نماز مغرب و عشا در حال گریه دیدم و علت را از او پرسیدم، گفت: «به قرآن تفأل زدم آیهی ۱۸ سورهی یوسف آمد.» صدای انقلاب
از دیگر برنامههایی که ما بعد از گرفتن رادیو از آن برخوردار شدیم، شنیدن صدای مسئولین در برنامههای مختلف بود.
از آن جمله برنامهی تفسیر حضرت آیتالله جوادی آملی؛ برنامههایی را که حجتالاسلام حاج آقا توسلی در بیان احکام از رسالهی حضرت امام هر روز داشت، سخنرانیهایی از استاد جعفری و صدای بعضی از مسئولین.
آنچه که از همهی برنامههای فوق مهمتر و دلپذیرتر بود، شنیدن صدای حضرت امام (ره) بود. ما مدتها آرزو میکردیم که صدایی را که گوشمان با آن آشنا بود و مدتها از آن محروم بودیم، بار دیگر بشنویم و این امکانپذیر شده بود.
چه پخش سخنرانیهای ضبط شده از قبل که برای ما نعمتی بود، زیرا آنچه را که از دست داده بودیم، میتوانستیم بشنویم و چه سخنرانیهای جدیدی که حضرت امام (ره) بر حسب مناسبات مختلف ایراد میفرمودند.طرح های لابلای پتو
همینطور که در محوطه قدم میزدم و داشتم به برنامهها فکر میکردم، ناگهان مصطفی _ که با شتاب خودش را به من رسانده بود_ نفسزنان و مضطرب گفت: «حمید! ریختند توی اتاق، الآن همه چیز لو میرود!» حدسش درست بود، چون من نتوانسته بودم آن همه نقاشی و طرح را خوب جاسازی کنم و فقط به مخفی کردن آنها در لابلای پتوها اکتفا کرده بودم.
مسلماً با یک تفتیش جزیی، به راحتی میشد به آنها دست یافت. بدون شک در صورت لو رفتن آنها وضع بدی در انتظار من و سایر بچههایی که اسم خود را روی طرحها نوشته بودند، به وجود میآمد.
همراه با مصطفی خودم را با شتاب به پشت پنجرهی اتاق رساندم. با نگاهی به داخل دیدم که تعداد سربازها بیش از پنج نفر است و کوچکترین چیزی را بدون جستجو رها نمیکنند، آنها تمامی مقواهایی را که بچهها زیر پتوهایشان میانداختند، پاره پاره میکردند.
اما، خوب که نگاه کردم دیدم گروهبانی که درجهاش از بقیهی نگهبانها بالاتر بود، درست روی پتوی من، که نقاشیهای زیر آن مخفی شده بود، نشسته و به برانداز کردن چیزهایی که دیگر سربازها برای او میآوردند، مشغول بود. تا آخر همانجا نشست و بعد در حالی که همه جای اتاق جز همان یک پتو را گشته بودند با چند میله خودکار و ورقههای دستنویس از در خارج شدند.
طلبه ی جوان
در آسایشگاه اسرا، جوان طلبهای بود که هر از گاهی برای بچهها روایات و احکام اسلام را میگفت. کمکم عراقیها متوجه شدند، او در حوزهی علمیه درس خوانده است. یک روز وحشیانه به سراغش آمدند. ابتدا او را با کابل زدند، سپس روی شیشه خرده غلتش دادند. بعد بدن غرق در خون او را زیر دوش آب داغ گذاشته و صابون در دهانش کردند. طلبهی جوان بالاخره در زیر این شکنجهها جان باخت.
عزاداری سالار شهیدان
شب تاسوعا بود. آرام شروع به خواندن زیارت عاشورا کردیم. کمکم صدای حسین حسین بلند و بلندتر شد و یکباره بیش از یکصد سرباز درجهدار و افسر عراقی به سوی آسایشگاه حمله کردند و با تمام قوا بچهها را زدند. سپس همگی ما را به گوشهای از آسایشگاه بردند و به صورت سجده نشاندند و سطلهای دستشویی را روی بچهها ریختند و آنقدر با باطوم زدند که همه ما در گوشهای از آسایشگاه روی هم جمع شدیم. عزای مولا
ایام عزاداری اباعبدالله (ع) بود، بچهها در سوگ آقا نوحه میخواندند که یکباره گروهی از اسرا را به عنوان عاملین اصلی شلوغی و یا به عبارت خودشان «دجالین» بیرون بردند. سپس آنها را در وسط محوطهی اردوگاه، جایی که همهی آسایشگاهها بتوانند ببینند، لخت کردند و روی آنها آب ریختند و باتومها و شیلنگها را با تمام قدرت بر سر و صورت و پهلوهای آنان فرود آوردند و آنقدر زدند تا اینکه خسته شدند.
لحظاتی بعد فضای تاریک پشت سیم خاردارها بود و پیکرهای نیمهجان و غرق در خون عدهای از اسرا در وسط محوطه که همچون پشت خاکریزهای میدان جنگ هریک گوشهای افتاده بودند. بیهوش و بیحال فقط صدای نالهی یا حسین (ع) و یا اباالفضل (ع) شنیده میشد.
شب از نیمه گذشت و بالاخره عراقیها این گروه ۵۰ نفری را از وسط اردوگاه جمع کردند و به زندان انتقال دادند، زندانی که فقط یک اتاق ۳×۳ بدون نورگیر و هواکش بود.
عشق به امام
موقع تبادل اسرا هر اردوگاهی برای خودش یک روش انتخاب کرده بود. در اردوگاه ما قرار شد کلیشهی عکسهای امام (ره) را در ابعاد شش در چهار درست کرده و با جوهری یا رنگی که از خودکار تهیه کرده بودند، چاپ کنند؛ تا در هنگام تبادل اسرا بعد از اینکه هواپیما از خاک عراق بلند شد و مطمئن شدیم دیگر کسی جلوی ما را نمیگیرد، عکسها را جلوی سینهی خود بزنیم.
در اردوگاه شمارهی دو موصل که بچههای عملیات خیبر در آنجا بودند، به اندازهی تعداد نفرات عکس امام را در اندازهای بزرگتر در ابعاد ۲۰×۱۰ سانتیمتر کشیده بودند، که به هر نفر یک عکس میرسید، ولی متأسفانه در هنگام تفتیش وسایل بچهها، نیمی از این عکسها به دست عراقیها افتاد.
عظمت من
هوا تاریک شده بود که من را فرستادند آسایشگاه، اسرای آن آسایشگاه همه درجهدار بودند. من که وارد شدم، یکی از افسرها دو دستی زد توی سرش و گفت: وای یعنی کار ما به جایی رسیده که زنهایمان را اسیر میکنند؟ پریشان شده بود، راه میرفت و سرش را تکان میداد. برای من یک تکه مقوا آورد که روی زمین ننشینم. آن شب تا صبح فقط نیم ساعت خوابیدم. همیشه دعا میکردم هیچوقت هیچ زنی اسیر نشود.
عراقیها چند تن از زنهای نظامیشان را فرستادند پیش من. آنها جلوی پنجره از سروکول هم بالا میرفتند که مرا ببینند. به طرفم آب دهان میانداختند و فحش میدادند و مثل حیوان شکلک درمیآوردند، زشت بود. من فقط ایستاده بودم نگاه میکردم. احساس عظمت میکردم. فکر میکردم آنها چهقدر پست و حقیرند که حاضر شدهاند این ادا و اطوارها را جلوی من درآورند.
خاطرات آزاده فاطمه ناهیدی
عفونت
ساعت چهار صبح بود که ما را به شهر سلیمانیه عراق بردند و در یک پادگان نظامی همهی ما را به خط کردند. سربازان عراقی دور ما حلقه زده و کلنگدن اسلحهها را کشیده بودند، همهی ما فریاد میزدیم که شلیک کنید ولی آنها قهقهه میزدند. بعد از آمار و بازجویی، ما را داخل یک سالن بردند و مقداری نان خشک از بالای سر ما به داخل سالن ریختند و من ناگهان دچار خارش شدیدی از ناحیهی سینه شدم و شدت خارش هر لحظه بیشتر میشد. ابتدا فکر کردم که قطرههای عرق سرازیر میشود. ولی متوجه شدم اینطور نیست. لباسم را درآوردم و ناگهان تا چشمم به سینهام افتاد از شدت جراحات و کثیفی عفونت کرده بوده ولی هر چه به مأموران عراقی اصرار کردم، آنها اهمیتی ندادند تا اینکه پنج روز بعد مرا به بیمارستان بردند و با وسیلهای مانند مته بدون اینکه بیهوشم کنند، سینهام را سوراخ کردند و سوند را درون سینهام کار گذاشتند و به همان صورت از بیمارستان مرخصم کردند و به شکنجهگاه معرفی نمودند.
عکس امام
یکی از بچهها که در زمینهی تبلیغات بعد از پذیرش قطعنامه نسیم آزادی میوزید خیلی فعالیت داشت، در حالی که بیش ۵۰۰ قطعه از عکسهای امام را که چاپ کرده بودیم در دستمالی پیچانده بود، راه میرفت.
یکی از سربازها که چون با لگد بچهها را میزد نام او را «احمد کاراته» گذاشته بودند، خیلی دقیق و کنجکاو بود، همه را زیر نظر داشت. به برادرمان شک میکند و به دنبالش میرود. او هم متوجه تعقیب احمد کاراته میشود. بلافاصله خود را داخل یکی از آسایشگاهها میاندازد و وسایل را به گوشهای پرتاب میکند. سرباز بعد از مدتی گشتن تعداد زیادی عکس امام را میبیند. عراقیها ناگهان به خود میآیند. برای پیدا کردن برادرمان از این آسایشگاه به آن آسایشگاه و از این طرف اردوگاه به آن طرف اردوگاه او را تعقیب کردند، اما از دستگاه چاپ که جز یک تکه پلاستیک بیشتر نبود و بچهها هم آن را دور انداخته بودند، خبری نبود.
عراقیها یکی دو روز بعد ۵۰ عکس دیگر از یکی از بچههای اصفهان به نام «جواد» گرفتند و او را به زندان بردند. وقتی جواد از زندان آزاد شد، تمام بدن و زیر چشمانش کبود بود. کمکم بچههایی که فعالیت داشتند لو میرفتند.
کسی که این عکسها را چاپ میکرد«جمال» بود.
هنگامی که سربازهای عراقی او را میدیدند، به او ناسزا میگفتند. احمد کاراته روزها به آسایشگاه میآمد و میگفت: «جمال کجاست؟» بچهها جمال را که خواب بود به او نشان میدادند. سرباز بالای سر جمال میرفت و میگفت: «شبکار، روزخواب، شب کار و …» عراقیها میدانستند او شب خواب ندارد و فعالیت میکند. چون تمام کارهای تبلیغاتی زیر نظر او بود. هر وقت او را میدیدند ساک او را تفتیش میکردند.