در حسرت آخرین دیدار

در حسرت آخرین دیدار

من در بیمارستان شهید چمران تهران بستری بودم، جنازه رحیم برادر کوچکم را بعد از ۲۵ روز شناسایی و به خاک سپرده بودند.
به من، مادرم و برادرم کاظم اطلاع دادند که رحیم پیدا شده است، در این بیست و چند روز شاید هزاران بار فکر او و اینکه حالش چطور است، تلف شده یا اینکه الان در یکی از بیمارستان های داخل یا خارج مشغول جان کندن است داغونم می کرد و اعصابم را بیشتر به هم می ریخت.
من جرات سوال زنده یا مرده اش را نداشتم، پس هر سه ما با رضایت خود و حتی مخالفت بیمارستان مرخص شدیم.
با سواریی که متعلق به یکی از فامیل هایم بود، مسافت تهران تا مهاباد را آمدیم.
من بدون آنکه اراده کرده باشم گریه هایم بسان ابر بهاری سرازیر بودند، گریه ای بدون صدا و اشکهای سرازیر.
فردای آنروز بر سر مزارش حاضر شدیم.
اما من نه جنازه اش را دیده بودم و نه در مراسم تدفین او شرکت کرده بودم، لذا هیچگاه مرگ او را باور نمی کنم و او همیشه در خواب با من است، اما خیلی بی صدا و آرام شده است، رحیم قبلاً طوفانی از شور و هیجان و شوخی و جنب و جوش بود. یادش گرامی باد.

دیدگاه‌ خود را بنویسید

اشتراک گذاری این صفحه در :
ما را در رسانه های اجتماعی دنبال کنید
اسکرول به بالا