دو ساعت دیگر شهید می شوم
قبل از عملیات کربلای ۵ جمعی از بچههای گروهان غواصالحدید از گردان حمزه سیدالشهدا لشگر ۷ ولیعصر (عج) مشغول شوخی و مزاح با فرمانده بودیم که ناگهان فرمانده گفت: «بچهها دیگر شوخی بس است، چند لحظهای اجازه بدهید میخواهم وصیتنامه بنویسم. من تا دو ساعت دیگر شهید میشوم، بگذارید برایتان چیزی به یادگار بگذارم».
نیم ساعتی از این ماجرا نگذشته بود که فرمان حمله صادر شد و درست زمانی که هنوز دو ساعت از آغاز عملیات سپری نشده بود فرمانده شهید «جانمحمد جاری» به ملاقات معشوق خویش رسید و کربلایی شد.
منبع :کتاب کرامات شهدا جلد ۱ صفحه ی ۵۸
راوی : پرویز پورحسینی
در جوار امام (ع)
مدتی بود که در شهر مکه زندگی میکردم، یک روز تصمیم گرفتم به مدت یکسال به مدینه هجرت کنم.
منزلی در کنار خانهی ابوذر و مصلی خریداری کردم. آن سال هر شب به دیدار امام موسی کاظم (ع) میرفتم، تا از برکت وجود حضرت (ع) استفاده کنم.
یک شب در کنار امام (ع) نشسته بودم. ناگهان امام (ع) فرمودند: «ای عیسی! بپاخیز و برو، سقف اتاق بر روی اثاثیهات فرو ریخت» سریع خود را به خانه رساندم، خانه ویران شده بود.
منبع :کتاب زندگانی امام موسی کاظم (ع)
راوی : عیسی مداینی
دارالشفا
روزی سمت چپ شکمم درد گرفت، به بیمارستان رفتم، پزشک دارو داد، ولی شب دوباره درد عجیبی به سراغم آمد. پس از مراجعهی مجدد و عکسبرداری در بیمارستان، دکتر گفت: «رودهات تاب خورده است.» در بیمارستان بستری شدم و آمادهی ورود به اتاق عمل بودم که ناگهان چشمم به تصاویر شهدا و در آن بین یکی از فرزندان شهیدم افتاد.
دلم شکست و خطاب به او گفتم: «پسرم! من از این دنیا سیر شدهام و از مرگ وحشتی ندارم» پس از شهادت تو و برادرت زندگی برای من تلخ است، ولی اگر با این وضعیت بمیرم دشمنان خواهند گفت از غم و غصهی مرگ پسرانش دق کرد و مرد.
تو از خدای بزرگ و ائمه اطهار (ع) بخواه شفایم بدهند. با نیت خالص مشغول این زمزمه بودم که ناگاه همان قسمت از بدنم تکان خورد، حس کردم تغییراتی پیش آمد. برای قضای حاجت رفتم و بعد به پرستار گفتم حالم خوب است. پزشک مجدداً عکس گرفت و گفت اثری از مشکل قبلی نیست، ولی باید به مشهد بروی و عکس رنگی بگیری تا مطمئن شویم.
این کار را هم کردم. دیگر هیچ دردی نداشتم، دکتر با تعجب علت را جویا شد، گفتم: هیچ! با خلوص نیت به پسر شهیدم متوسل شدم و او واسطهی بین من و ائمه شد و از برکت این استمداد شفا پیدا کردم.
منبع :کتاب تا بی نهایت
راوی : دوست پدر شهید
دیدن خواب
بعد از شهادت آقا مهدی، یکبار خواب دیدم به خانه آمده است، از او پرسیدم: «چهطور شهید شدهای؟» گفت: «یک تیر به شکم و یک تیر به پیشانیام خورد.»
به من گفته بودند: که فقط به پیشانی آقا مهدی تیر خورده است، بعدها شنیدم که جنازهی آقا مهدی آن طرف دجله مانده است؛ چون با دو دستش اسلحه برداشته و جنگ میکرده است تیری به پیشانیاش میخورد و وقتی او را در قایقی میگذاردند که بیاورند، خمپارهای درست روی شکمش میافتد.
در دوازده سالی که از شهادت آقا مهدی میگذرد، همیشه او را در خوابها زنده دیدهام؛ با لباسی سراسر سفید که آمده تا سر سفرهای غذا بخوریم و یا خبر میدهد که آماده شوید، میخواهم شما را ببرم. یکبار هم ندیدهام که شهید شده باشد.
منبع :کتاب کرامات شهدا جلد ۱ صفحه ی ۶۹
راوی : همسر شهید مهدی باکری
دو غنچه ی معطر
درسال ۱۳۶۰ در بیمارستان ولیعصر (عج) پادگان اباذر در غرب کشور، مسئولیت پرستاری را داشتم. در نیمهشب یکی از شبهای جمعه آن روزهای سراسر افتخار، هنگامی که همهی کادر بیمارستان در حال استراحت بودند، ساعت ۲۴ طبق برنامه میبایست داروی برخی از مجروحین را میدادم.
برای چند لحظه به بالکن بیمارستان رفتم، ناگهان شدید بوی عطر گلاب مشامم را معطر کرد که سریع یکی دیگر از پرستاران به نام خانم ثقفی را بیدار کرده، به آن مکان بردم.
فردا صبح ماجرای بوی عطر گلاب همهجا دهان به دهان روایت میشد. بالاخره مشخص شد بوی عطر مربوط به پیکر پاک ۲ شهید درون کانتینر بود که عصر روز قبل از خط مقدم به بیمارستان آورده شده بودند.
جالب اینکه در آن پادگان نزدیک خط مقدم به دلیل وضعیت خاص در تخلیهی مجروحین، هیچکس فرصت انجام امور شخصی را پیدا نمیکرد چه رسد به گلاب زدن!
منبع :کتاب لحظه های آسمانی
راوی : مینا ناصری _ امدادگر زمان جنگ