سواری
بعضی مواقع در آسایشگاه بچهها با عراقیها ورزشهای دستهجمعی انجام میدادند. یک بار یکی از برادران آزاده اهل تبریز با سرباز عراقی آسایشگاه قرار گذاشت که هر کس قویتر بود به دیگری جایزهای بدهد. ملاک قویتر بودن هم آن بود که هر کدام بتواند دیگری را یک دور اطراف آسایشگاه بچرخاند، او قویتر و در نتیجه برنده است. ابتدا برادر تبریزی بر گردهی سرباز عراقی سوار شد. او هم یک دور کامل برادر آزاده را دور آسایشگاه چرخاند و مشخص بود که در حال سواری دادن با غرور و تکبّر به میزان قدرت و نیرومندی خود و گرفتن جایزه میاندیشد، در حالی که هدف آن برادر آزاده از انجام چنین کاری چیز دیگری بود. بچههایی که شاهد این قضیه بودند از اینکه به این سادگی آن برادر توانسته بود سرباز عراقی را بفریبد، خوشحال بودند. وقتی نوبت سرباز عراقی شد که بر گردهی برادر آزاده سوار شود، او گفت: شما خیلی سنگینوزن هستید و من شما را قویتر از خود میدانم! با انجام این مسابقه اگرچه جایزه نه چندان ارزشمندی به سرباز عراقی تعلّق گفت، اما آن برادر آزاده توانست در آن محیط خفقانآور اسارت با انجام چنین نمایش جالبی تأثیر مثبتی بر روحیه بچهها بگذارد.
منبع: کتاب طنزدراسارت – صفحه: ۸۶
شعرترکی
سربازها و نگهبانان عراقی علاوه بر هدف اصلیشان که اذیت و آزار و شکنجهی بچهها بود، هر از گاهی میکوشیدند تا با تمسخر و استهزای یکی از بچهها به نوعی خود را سرگرم و مشغول کنند.
در یکی از همین دفعات، قرعه متأسّفانه به نام من افتاد و یکی از سربازهای عراقی با اصرار تمام خواست تا من شعری ترکی را که یکی از خوانندههای ترک خوانده بود، بخوانم. در حالی که اصلاً بلد نبودم. از این رو به وی و سایر سربازها که آنجا ایستاده بودند، قضیه را توضیح دادم و گفتم که من اصلاً این شعر یا هر شعر ترکی دیگری را بلد نیستم دست از سرم بردارید و بگذارید بروم.
اما آنها به هیچ وجه دستبردار نبودند و همان سرباز میخواست که او بخواند و هرچه او گفت، من بگویم. این پیشنهاد را که شنیدم، دیدم بد نیست از این طریق چاهکن را توی چاه بیندازم.
پس قبول کردم؛ اما با این شرط که فقط هرچه او گفت همان را تکرار کنم.
گفت: عاشیه فی الغرب
گفتم: عاشیه فی الغرب
گفت: حالا بقیهاش را تو بخوان.
گفتم:حالا بقیهاش را تو بخوان!
گفت: نه، بقیهی شعر را میگویم قشمار.
گفتم: نه بقیهی شعر را میگویم قشمار.
گفت:میزنمتها، مسخره.
گفتم: میزنمتها، مسخره!
سایر سربازان و افسری که تازه به جمعشان پیوسته بود، به قول معروف از خنده ریسه رفته بودند و آن سرباز بدبخت هم از عصبانیت داشت سکته میکرد.
دیگر شرایط برای ادامهی این تقلید اسارتی مساعد نبود؛ چرا که کابل هوا در حال چرخش بود، ولی افسر عراقی دستور داد کابل را پایین بیاورد و در حالیکه میخواست من متوجّه نشوم، به عربی گفت: «میخواستی مسخره کنی، مسخره شدی! ولش کن».
منبع: کتاب طنزدراسارت – صفحه: ۱۱۹
سید
روزی افسر اردوگاه رمادیه ۱ برای بازجویی و به دست آوردن مشخصات کامل بچهها وارد اردوگاه شد و شروع کرد به سؤال کردن تا اینکه نوبت به من رسید. اسم من سیدمصطفی است و بچهها در اردوگاه مرا «سید» صدا میزدند. عراقیها هم چون میدیدند لفظ سید که لفظی عربی است برای نامیدن یک عجم به کار برده میشود، عصبانی میشدند و از خود حساسیتی نشان میدادند! آن روز افسر عراقی از من سؤال کرد: اسم؟ گفتم: سیدمصطفی. و او در برگه بازجویی نوشت «مصطفی». سپس اسم پدرم را پرسید، گفتم: «سید محمدعلی». اما او نوشت «محمدعلی». بعد پرسید: اسم پدر بزرگ؟ گفتم: سیدابراهیم. و او مجدداً لفظ سید را حذف کرد و نوشت «ابراهیم». و پرسید: فامیل؟ لبخند زدم و گفتم: سیدزاده. افسر عراقی با تعجب نگاهم کرد و در برگه نوشت «زاده»! من خندهام گرفت و او با عصبانیت گفت: یعنی چه همهاش میگویی سید، سید! مرا مسخره میکنی؟ حالا حقت را کف دستت میگذارم تا بفهمی مسخره کردن یک افسر عراقی چه عواقبی به دنبال دارد! در این موقع که وضع را ناجور دیدم، بلافاصله سیدعمران را که از سربازان و نگهبانان اردوگاه بود صدا زدم و برای او توضیح دادم که موضوع از چه قرار است. سیدعمران هم سعی کرد تا این مطلب را به افسر عراقی تفهیم کند، اما وی نپذیرفت و با عصبانیت و خشم دستور تنبیه و شکنجه مرا صادر کرد.
منبع: کتاب طنزدراسارت – صفحه: ۶۸
شنبه تا دوشنبه
بیدار شدن قبل از ساعت چهار صبح ممنوع بود، اما بعضی از برادران زود بلند میشدند و نماز شب میخواندند. نگهبانان عراقی نیز در صورت مشاهده، اسامی آنها را مینوشتند تا صبح که شد تنبیهشان کنند. یک شب نگهبان عراقی آسایشگاه به یکی از برادران که زود بلند شده بود، اشاره کرد و گفت: اسمت چیست؟ آن برادر گفت: شنبه. -اسم پدرت؟ -یکشنبه. -اسم پدر بزرگت؟ -دوشنبه. نگهبان عراقی پس از یادداشت کردن اسم او بیرون رفت و فردا صبح مجدداً سر و کلهاش پیدا شد. گفتنی است که عربها اسم فامیل را نمینویسند و برای خواندن مشخصات فرد، اسم پدر و پدربزرگ را به دنبال اسم شخص میآورند. لذا فردا صبح وقتی که نگهبان عراقی برای تنبیه برادرمان اسمش را خواند و بلند گفت: «شنبه یکشنبه دوشنبه را بیاورید» بچهها زدند زیر خنده. او دوباره اسم را خواند اما هیچکس نیامد و تنها خنده بچهها شدت گرفت. سرباز عراقی که دلیل خنده بچهها را نمیدانست، از خجالت سرش را پایین انداخت و بیرون رفت. بعداً که از یکی از جاسوسها دلیل خنده بچهها را پرسیده بود، او گفته بود اینها اسم روزهای هفته است.
منبع: کتاب طنزدراسارت – صفحه: ۹۰
شکنجهی مرغی
در زمان اسارت، چهارشنبهها در اردوگاه بعضی اوقات شام به ما مرغ میدادند. یکی از برادران آزاده اصولاً مرغ نمیخورد و به تدریج شایع شد که او از مرغ بدش میآید. به همین خاطر اسم او را «حاجی مرغی» گذاشتند. یک روز یک درجهدار عراقی به نام عبدالرحمن برای شکنجه روحی، دستور داد یک مرغ بزرگ سرخ کرده آوردند و حاجی مرغی را وادار کرد تا آن را بخورد. حاجی مرغی هم جبراً و با اشتهای تمام مرغ را خورد! عبدالرحمن که تعجّب کرده بود، پرسید: مگر تو از مرغ بدت نمیآید؟! حاجی مرغی هم گفت: لا سیدی (نه آقا)، من از مرغِ کم بدم میآید نه از زیاد آن! مگر میشود آدم با شکم گرسنه از مرغ بدش بیاید؟!
منبع: کتاب طنزدراسارت – صفحه: ۱۱۴