شهیدی با دو مزار
شب میلاد مولا علی (ع) در کنار سنگر نشسته بود و قرآن میخواند، مؤذن سنگر اطلاعات عملیات بود، و فرماندهی یک تیم اطلاعاتی. چند دقیقه بیشتر به اذان نمانده بود که خمپارهای در آغوشش گرفت.
برادر شهید «سید مهرداد نعیمی» دو مزار ساختهاند، یکی در محور مقدم طلائیه و دیگر در زادگاهش صومعهسرا، که هر مزار، بخشی از بدنش را به یادگار در خویش میفشارد.
من پارههای گوشت و حتی موهای جو گندمی سید را روز بعد از شهادتش در همان طلائیه دیدم؛ وقتی که نصف سالم جسدش را شب پیش با خود به معراج برده بودند. دو _ سه روز بعد در وصیتنامهاش چنین خواندم: «خداوندا! از تو میخواهم که هنگام شهادت، پیکرام را هزاران تکه کنی، تا هر تکهای، تکهای از گناهانم را با خود ببرد».
منبع :کتاب کرامات شهدا جلد ۱ صفحه ی ۵۸
راوی : عبدالرضا رضایی نیا
شهید رمضان!
برادر بزرگتر گفت: علی اینهمه جبهه بودی، بس نیست!
میدانی مادر، چهقدر انتظار کشید تا برگردی.
علی جواب داد، باید بروم، من نمیتوانم بمانم.
چند روز بعد، دخترم آمد، گفت: مادر، علی رفته!
گفتم: بدون خداحافظی با من، نمیره….
رفتم دم در، کیفش را روی دوشش انداخته بود و روی پلهها ایستاده بود. کمی آجیل توی کیفش گذاشتم. اشک در چشمانم حلقه زد. هنوز بالای پلهها ایستاده بود. سریع به اتاق برگشتم تا اشک مادرانهام، مانع رفتنش نشود و مرددش نکند. وقتی از اتاق بیرون آمدم رفته بود.
رفت و پانزده ماه از او بیخبر ماندیم. یقین پیدا کردیم که علی ما هم جزو شهدای عملیات رمضان است. برایش مراسم ختم گرفتیم بیاینکه نشانی از پیکرش داشته باشیم. همان شبهای مراسم علی بود که خوابش را دیدم، کنار حوض نشسته بود.
گفتم: علی! تو نمردهای؟
گفت: نه مادر! میبینی که زندهام! پس چرا اینجا نشستهای؟
گفت: آخه توی باتلاق افتاده بودم، آمدم اینجا دست و پایم را بشویم… سال ها گذشت، سالها انتظار.
ماه رمضان بود، سالگرد عملیات رمضان و سالگرد علی. سیزده سال از آن روز گذشته بود خبر رسید، بیایید پیکر علی در تفحص باتلاقهای جنوب، به دست آمده است!
منبع :کتاب کرامات شهدا جلد ۱ صفحه ی ۷۳
راوی : مادر شهید علی هوشیار
شهید بینام و نشان
آخرین روزهای تابستان ۷۲ بود. گرما در «فکه» امان همه را بریده بود و سکوتی پر رمز و راز بر سراسر دشت حکمفرما بود. مدتی بود که شهید پیدا نکرده بودیم، انگار شهدا با همهی ما قهر کرده بودند:
«آقا سید» گفت: «اگر امروز شهیدی پیدا نشد، برویم در یک محور دیگر کار کنیم…». گفتم: «اگر شهدا بخواهند ما را صدا میزنند…خب میتوانیم برویم روی تپههای ۱۴۳ کار کنیم، توکل به خدا…!». بالاخره، دستگاه بیل مکانیکی را به محل مورد نظر انتقال دادیم.
بچهها در هر نقطه که به نظر مشکوک میرسید با ذکر صلوات شروع به بیل زدن میکردند… در حین کار به جایی رسیدیم که به نظر میرسید قبلاً یک سنگر اجتماعی عراقی بوده. در حاشیهی این سنگر، تعدادی کلاه و وسایل انفرادی به چشم میخورد. احتمال میرفت در همین محل، تعدادی شهید، مدفون باشند. بیل اول و دوم به زمین زده شده بود که بیل سوم به یک جسم سفت و سنگین برخورد کرد. دقت کردیم، دیدیم روی زمین بتون ریخته شده. کنجکاوانه و با کمک بچهها، بتونها را از زمین کنده و بلند کردیم. صحنهی بسیار دردناکی بود!
پیکرهای مطهر شهدا در حالی که دست و پاهایشان با سیم تلفن به هم بسته شده بود، به روی هم انباشته شده بود.
ما تا وقت غروب توانستیم پیکر ۵۰ شهید را از آن محل بیرون بیاوریم. همهی آن شهدا با ملاحظه به شمارهی پلاکشان، شناسایی شدند. جز یک شهید که شاید هنوز هم بی هیچ نام و نشانی باقی مانده است.
منبع :کتاب کرامات شهدا جلد ۱ صفحه ی ۴۰ و ۳۹
راوی : برادر جانباز _ مرتضی شادکام
شهیدمحمدعلی قاسمی
برای اعزام باید از روستا به خمین میرفتند و از آنجا با بسیجیان دیگر راهی جبهه میشدند، اما این بار دلم نیامد که تنها برود و همراهش تا خمین رفتم. وقتی که میخواست سوار اتوبوس بشود برگشت و گفت: بابا یک عکس رنگی در عکاسی انداختم آن را بگیرید که بعداً به دردتان میخورد. آن روز نفهمیدم منظور «علی محمد» را اما وقتی که خبر عروجش آمد پی به دل پاکش بردم.
هرکه را اسرار حق آموختند
مهر کردند و دهانش دوختند
منبع :کتاب کرامات شهدا جلد ۱ صفحه ی ۵۹
راوی : پدر شهید
شهید محمدعلی باقری
مهربان بود و مؤدب و بسیار خوشبرخورد. اهل حجب و حیا بود. حتی در شوخیهایش هم حیا داشت. وقتی که خبر شهادتش را دادند، مشتاقانه برای زیارت پیکرش رفتم. خواستم پیشانیاش را ببوسم، اما با پیکر بیسرش روبرو شدم. خم شدم قلبش را بوسیدم، دیدم بدنش سوخته است. گفتم: بابا تو که هیچگاه دل من را اینگونه نمیشکستی!
بعد که وصیتنامهاش را خواندم، دیدم در وصیتنامهاش نحوهی شهادتش را نوشته و اشاره کرده بود که با بدنی سوزان و بیسر به دیدار خدا میروم.
منبع :کتاب کرامات شهدا جلد ۱ صفحه ی ۶۱
راوی : پدر شهید