فرزند اولم علی روز تولد حضرت رسول به دنیا آمد، دو هفته بعد از تولد علی منوچهر تصمیم گرفتم به جبهه برود اما من موافق نبودم به همین علت اصلاًجوابی به صحبت هایش نمیدادم.
یک روز منوچهر موقع نماز خواندن در حالیکه گریه میکرد گفت:«خدایا من چکارکنم؟» خیلی بیغیرتی است که بچهها بروند روی مین و من اینجا پیش زن و بچهام باشم چرا توفیق جبهه بودم را ازم گرفتهای؟ خرمشهر باید آزاد میشد، از جایش که برخاست گفتم : تا حالا من مانعت بودم، میخواهی بروی ، برو مگر ما قرار نگذاشته بودیم جلوی یکدیگر را نگیریم ، نگاهش را از من دزدید سرش را پائین انداخت و پاسخ داد : آخر تو هنوز کامل خوب نشدهای، گفتم : نگران نباش .
سید صبح روز بعد همراه تیپ حضرت رسول (ص) راهی دیار عشق شد