مردی وقتی که داشت کنار ساحلی در شمال قدم می زد، یک بطری پیدا کرد. نگاهی به اطرافش کرد و وقتی مطمئن شد کسی آنجا نیست، در بطری را باز کرد. ناگهان غولی (مثل غول چراغ جادو) بیرون آمد و از مرد برای آزاد کردن او تشکر کرد.
غول بطری به مرد گفت: “به خاطر لطفی که در حقم کردی، من یک آرزویت را برآورده می کنم، اما فقط یک آرزو!”
مرد چند دقیقه فکر کرد و بعد گفت، “من همیشه دوست داشتم به هاوایی سفر کنم، اما از آنجا که از سوار شدن به هواپیما وحشت دارم و در کشتی هم دریازده می شوم تا به حال موفق نشده ام. به همین خاطر آرزو می کنم یک جاده از همین جا به هاوایی ساخته شود.”
غول چند لحظه فکر کرد و بعد گفت، “نه، فکر نمی کنم بتوانم این کار را انجام دهم. این کار زحمت زیاد دارد، اتوبان سازی، آنهم روی اقیانوس می دانی چقدر زحمت دارد؟ میدانی چقدر آسفالت لازم است؟ نه این آرزوی خیلی بزرگی بود.”
مرد چند لحظه فکر کرد و به غول گفت، “من یک آرزوی دیگر هم دارم. آن هم این است که بتوانم احساسات زن ها را بفهمم. اینکه چه چیز باعث خندیدن آنها می شود، چه چیز باعث می شود گریه کنند، اینکه چرا اینقدر دمدمی مزاج هستند و کنار آمدن با آنها اینقدر سخت است.”
غول بطری کمی با خودش فکر کرد و گفت، “ببینم، اتوبان دو لاینه بسه یا چهار لاینه باشه؟