در سال ۱۳۶۶ به منطقه غرب عازم شدم و در واحد اطلاعات و عملیات مشغول خدمت گردیدم.
عملیات والفجر۱۰ در روز بیست وچهارم اسفند ماه ۱۳۶۶ آغاز شد.محور حمله ما از شهر نوسود آغاز می شد بعد از گرفتن ارتفاعات مشرف نوسود ما که در این واحد بودیم برای استراحت به عقب برگشتیم.
وقتی که به مقر رسیدیم فرمانده واحد، من و سه نفر از بچه های اطلاعات را خواست و ماموریتی به ما محول کرد و گفت: فردا صبح اول وقت با ماشین باید وارد شهر «خرمال» شوید و اطلاعاتی از این شهر و وضعیت دشمن به دست آورید.
صبح روز بعد به راه افتادیم. وقتی به طرف خرمال می¬رفتیم، جاده به وسیله ماشینهای سنگین بسته شده بود ولی از هدف و کارمان دست بر نداشتیم از راه دیگر که تقریباً دورتر از راه اولی بود به طرف شهر خرمال حرکت کردیم.
داخل شهر خرمال شدیم وضعیت شهر خوب بود، اما این دشمن سفاک، دشمنی که حتی به شهر و مردم خود رحم نمی¬کرد دشمن که انسانیت برایش مطرح نیست دشمنی که روح چنگیز و هیتلر یزید و سایر جنایت پیشگان را شاد کرده بود، خرمال و شهر حلبچه را بوسیله بمبهای شیمیایی بمباران کرده بود.
ما داخل شهر شده بودیم تجهیزات جلوگیری از خطرات شیمیایی به همراه داشتیم ولی نمی دانم چقدر این بمب ها قوی بودند که حتی زیر لباس شیمیایی هم نفوذ می کردند.
بعد از انجام ماموریت به طرف «نیسانه» که مقر ما در آنجا بود رفتیم در راه مردم خرمال و حلبچه را می دیدیم که با هر وسیله ای که ممکن بود فرار می کردند.
وقتی به شهر طُویله عراق رسیدیم دیگر جاده بوسیله ماشینهای شخصی و نظامی بسته شده بود واقعاً ناراحت کننده بود چقدر این دشمن وحشی است حتی مشاهده کردیم که تراکتور تمام لاستیک چرخش پاره شده بود ولی با وجود این داخل تراکتور پر از وسیله و انسان بودند ما در اینجا حدود دو ساعت یا کمتر معطل شدیم و مقدار خوراکی که داشتیم به اهالی شهر خرمال دادیم بعد از باز شدن جاده به طرف مقر راه افتادیم وقتی رسیدیم متوجه شدم که زیر زانوهای پایم قرمز شده و بچه های دیگر هم حالتهای غیر عادی دارند فرمانده واحد به ما گفت: بروید پایین تر، بیمارستان صحرایی است تا شما را مداوا کنند. ولی متاسفانه در آنجا به علت نداشتن داروی شیمیایی ما را به پاوه فرستادند، بنده و آقا محسن و آقا علی و آقا جلیل هر چهار تا شیمیایی شده بودیم علی وضعیتش خیلی خراب بود به حالت اغما و آقا جلیل هم کمتر و بنده و آقا محسن که راننده ما بود تقریباً سرپا بودیم به بیمارستان پاوه رسیدیم و در آنجا با معالجه سرپایی گفتند: باید به باختران بروید.
آقا محسن با اینکه خودش با ایثاری که داشت گفت سید اگر باختران هم خوب معالجه نکنند تا تهران حاضرم با همین وضعیت رانندگی کنم و شما را برسانم.
به هر حال به طرف باختران حرکت کردیم تقریباً ساعت ۶ بعد از ظهر رسیدیم.
بیمارستانی به نام ۲۲ بهمن بود که مجروحین شیمیایی را در خود جای داده بود.
علی حالش خراب بود چشمش اصلاً نمی دید. هی می گفت: سید کجا هستیم و من به او دلداری می دادم و می گفتم چیزی نیست خوب خواهید شد انشاءالله.
در بیمارستان واقعاً صحنه دلخراشی بود در هر گوشه بیمارستان مردم حلبچه ناله ای سر می دادند بعد از دوش گرفتن و لباس عوض کردن در بیمارستان بستری شدیم در همین بین هواپیمای متجاوزان عراقی شهر باختران را بمباران کردند.
تمام کارکنان بیمارستان به بیرون رفتند اما ما که هیچ حرکتی نمی توانستیم بکنیم، به آقا محسن گفتم: بیا بیرون گفت: سید کاش ما ترکش می خوردیم ولی شیمیایی نمی شدیم.
حدود ۴۳ ساعت در بیمارستان بودیم و بعد از آن به وسیله یک هواپیمای ارتشی به تهران منتقل شدیم واقعاً صحنه عجیبی بود تمام بدنها تاول زده بود و هر کس ناله ای سر می داد و در آن لحظه اکثر بچه ها آرزوی شهادت می کردند، ولی با شهامتی که داشتند به همدیگر دلداری و نوید پیروزی می دادند.
ساعت ۳/۵ صبح وارد تهران شدیم از آنجا وارد بیمارستان لبافی نژاد که در خیابان پاسداران تهران بود، بستری شدیم در همین موقع بود که صدام جنایتکار تهران را موشک می زد.
در اینجا هم امنیت نداشتیم به هرحال علی هم تا ۵ یا ۶ روز از تخت خواب بلند نشد و در حالت اغما بود اما با توسل بچه ها آقا علی حالشان بهتر شد و روز به روز به بهبودی می رفت حدود ۲۶ روز در بیمارستان بودیم که با درخواست خودمان از بیمارستان مرخص شدیم و من از دوستان بسیار خوب و مومن باختران خداحافظی کردم و به شهر و دیار خودم بازگشتم.
منبع : حدیث ایثار «برگزیده خاطرات فرهنگیان ایثارگر استان سمنان از دوران دفاع مقدس»، ناشر: سازمان آموزش و پرورش استان سمنان، نوبت چاپ: اول – ۱۳۸۲، صفحه ۱۸۳ الی ۱۸۶
راوی : سید فتح الله پاک زادیان – مهدی شهر