رسوایی در منطق او چیست؟ در منطق او هر کس که به حسب ظاهر در جبهه نظامی شکست بخورد، دیگر رسوا شده و قضیه تمام شده است. اگر او به حق می بود که در جبهه نظامی غالب می شد. ”واکذب احدوثتکم” یعنی مغلوب شدن شما دلیل بر این است که حرفتان دروغ بود. زینب چه گفت؟ گفت: «الحمد لله الذی اکرمنا به نبیه»، خدا را شکر که ما را گرامی داشت که پیغمبر را از میان ما قرار داد و ما از خاندان پیغمبر هستیم، «انما یفتضح الفاسق و یکذب الفاجر و هو غیرنا والحمدلله» آن کسی که در جبهه نظامی شکست می خورد رسوا نشده است، معیار رسوایی چیز دیگری است. معیار رسوایی حقیقتجویی و حقیقت طلبی است. آنکه در راه خدا شهید می شود رسوا نشده، رسوا آن کسی است که ظلم و ستم می کند. رسوا آن کسی است که از حق منحرف می شود. ملاک رسوائی و غیر رسوائی این است. این طور نیست که اگر کسی کشته شد، پس حرفش دروغ بوده است. معیار دروغ و راست بودن، خود انسان است، ایده انسان است، حرف و عمل انسان است. حسین من کشته هم بشود راست گفته، زنده هم بماند راست گفته. تو کشته هم بشوی دروغگو هستی، زنده هم بمانی دروغگو هستی. بعد به شدت به او حمله می کند. جمله ای گفت که جگر ابن زیاد آتش گرفت. گفت ‘”ابن مرجانه!” مرجانه مادر ابن زیاد بود. نمی خواهد کسی اسم مادرش را بیاورد، چون مادرش زن بدنامی بود. ای پسر مرجانه آن زن بدنام! رسوایی باید از پسر مرجانه باشد. اینجا بود که ابن زیاد درماند و چنان مملو از خشم شد که گفت جلاد را بگوئید بیاید گردن این زن را بزند. مردی که از خوارج و دشمن مولا امیرالمؤمنین است و با اینها هم خوب نیست، در حاشیه مجلس ابن زیاد نشسته بود. وقتی ابن زیاد گفت بگوئید میرغضب بیاید، او از یک احساس به اصطلاح عربیت، از یک حمیت عربیت استفاده کرد. ایستاد و گفت امیر! هیچ توجه داری که با یک زن داری حرف می زنی، زنی که چندین داغ دیده است؟ با یک زن برادرها کشته، عزیزان از دست رفته داری سخن می گویی.
و عرض علیه علی بن الحسین یعنی بر او امام سجاد علیه السلام را عرض کردند. فرعون وار صدا زد ” ”من انت؟” ” (باز منطق جبرگرایی را ببینید) تو کی هستی؟ فرمود: «انا علی بن الحسین»، من علی بن حسین هستم. گفت: «الیس قد قتل الله علی بن الحسین؟؛ مگر علی بن حسین را خدا در کربلا نکشت؟ (حالا دیگر باید همه چیز را به حساب خدا گذاشته شود تا معلوم شود که اینها همه بر حق هستند) فرمود من برادری داشتم نام او هم علی بود و مردم در کربلا او را کشتند. گفت خیر، خدا کشت. فرمود البته که قبض روح همه مردم بدست خداست، اما او را مردم کشتند. بعد گفت: علی و علی یعنی چه، پدر تو اسم همه بچه هایش را گذاشته بود علی، اسم تو را هم گذاشته علی، اسم دیگری نبود که بگذارد؟ گفت پدر من به پدرش ارادت داشت، او دوست داشت که اسم پسرانش را به نام پدرش بگذارد. یعنی این تو هستی که باید از پدرت زیاد ننگ داشته باشی.
ابن زیاد، انتظار داشت که علی بن حسین علیه السلام اصلا حرف نزند. از نظر او یک اسیر باید حرف نزند و وقتی به او می گوید این، کار خدا بود، باید بگوید بله، کار خدا بود، مقدر چنین بود، نمی شد که این طور نشود، کار اشتباهی بود و این حرفها. وقتی دید که علی بن حسین علیه السلام، یک اسیر، اینچنین حرف می زند، گفت: ”ولک جراه لجوابی” (ارشاد شیخ مفید ص ۲۴۴، فی رحاب ائمه اهل البیت ج ۳ ص ۱۴۵ و ۱۴۶، بحارالانوار ج ۴۵ ص ۱۵۵ تا ۱۱۷، الکامل فی التاریخ ج ۴ ص ۸۱ و ۸۲، اللهوف ص ۶۷ و ۶۸، اعلام الوری ص ۲۴۷، مقتل الحسین خوارزمی ج ۲ ص ۴۲، کشف الغمه ج ۲ ص ۶۶)، شما هنوز جان دارید، هنوز نفس دارید، هنوز در مقابل من حرف می زنید، جلاد بیا گردن این را بزن. نوشته اند تا گفت جلاد گردن این را بزن، زینب از جا بلند شد، علی بن حسین را در آغوش گرفت و گفت: به خدا قسم گردن این را نخواهید زد مگر اینکه اول گردن زینب را بزنید.
نوشته اند ابن زیاد مدتی نگاه کرد به این دو نفر و بعد گفت: به خدا قسم می بینم که الان اگر بخواهیم این جوان را بکشیم، اول باید این زن را بکشیم، صرف نظر کرد. این یکی از خصوصیات اهل بیت بود که با منطق جبر گرایی که در دنیا جبر است و در عین جبر، عدل است، یعنی بشر در این جهان هیچ وظیفه ای برای تغییر و تبدل و تحول ندارد و آنچه هست آن است که باید باشد و آنچه نیست همان است که نباید باشد و بنابراین بشر نقشی ندارد، مبارزه کردند.