مهلت

مهلت

مهلت

حدود ۲۳ سال پیش جوانی در یک مغازه کبابی مشغول به کار می‌شود. یک شب بعد از تمام شدن کار، صاحب مغازه، دخل آن روز را جمع می‌کند و می‌رود در بالکن تا استراحت کند؛ درآمد آن روز کبابی، شاگرد جوان را وسوسه می‌کند و در جریان سرقت پول‌ها، صاحب مغازه به قتل می‌رسد. او متواری می‌شود و بعد از مدتی، او را دستگیر می‌کنند و به زندان می‌آورند. بعد از صدور حکم قصاص، اجرای حکم سال‌ها به طول می‌انجامد. در این مدت،‌ این شاگرد جوان به‌قول‌معروف پوست انداخته و اصلاح می‌شود؛ آن‌قدر تغییر می‌کند که همه زندانی‌ها عاشقش می‌شوند.

در موقع اجرای حکم، همسر مقتول و سه دختر و هفت پسرش که آذری‌زبان بودند، آمدند و در دفتر من نشستند؛ فضا سنگین بود و من با مقدمه‌چینی، از اولیای دم خواستم که از قصاص صرف‌نظر کنند؛ همسر مقتول گفت من قصاص را به پسر بزرگم واگذار کرده‌ام و پسر بزرگ هم گفت که حق قصاص را به کوچک‌ترین برادرمان داده‌ایم. برادر کوچک‌تر هم گفت: اگر همه برادر و خواهرهایم هم از قصاص بگذرند، من از قصاص نمی‌گذرم؛ زمانی که پدرم به قتل رسید من خیلی بچه بودم و این سال‌های یتیمی خیلی سختی کشیدم.

من پیش خودم گفتم شاید اگر خود زندانی بیاید و با آن‌ها روبه‌رو شود، ممکن است چیزی بگوید که دلشان به رحم بیاید. یادم هست وقتی زندانی آمد، هوا به‌شدت سرد بود و قاتل هم فقط یک پیراهن نازک تنش بود. به او گفتم: اگر درخواستی داری بگو. او هم آرام رو به من کرد و گفت: فقط یک نخ سیگار به من بدهید کافی است؛ یک نخ سیگارش را گرفت و هیچ‌چیز دیگری نگفت.

 مادر و یکی از دختران در دفتر ماندند و ۹ نفر دیگر برای اجرای حکم وارد محوطه اجرای احکام شدند؛ جالب بود که مادرشان موقع خروج فرزندانش از دفتر به آن‌ها گفت که اگر از قصاص صرف‌نظر کنند شیرش را حلالشان نمی‌کند. وقتی همه‌چیز آماده اجرای حکم بود و درست در لحظه آخر، قاتل با همان آرامشش رو به اولیای دم کرد و گفت من فقط یک خواسته دارم. من که منتظر چنین فرصتی بودم، گفتم: دست نگه دارید تا آخرین خواسته‌اش را هم بگوید. او گفت «۱۸ سال است که حکم قصاص من اجرا نشده و شما این مدت را تحمل کرده‌اید، حالا هم فقط ده روز تا محرم باقی مانده و تا تاسوعا، بیست روز، می‌خواهم از شما بخواهم که اگر امکان دارد علاوه بر این ۱۸ سال، ۲۰ روز دیگر هم به من فرصت بدهید؛ من سال‌هاست که سهمیه قند هر سالم را جمع می‌کنم و روز تاسوعا به نیت حضرت عباس(ع) شربت نذری به زندانی‌های عزادار می‌دهم. امسال هم سهمیه قندم را جمع کرده‌ام. اگر بگذارید من شربت امسالم را هم به نیت حضرت ابالفضل(ع) بدهم، هیچ خواسته دیگری ندارم.»

حرف او که تمام شد یک‌دفعه دیدم پسر کوچک مقتول رویش را برگرداند و گفت من با ابالفضل(ع) درنمی‌افتم؛ من قصاص نمی‌کنم؛ برادرها و خواهرهای دیگرش هم به یکدیگر نگاه کردند و هیچ‌کس حاضر به اجرای حکم قصاص نشد. وقتی از محل اجرای حکم به دفتر برگشتند، مادرشان گفت چه شد؟ قصاص کردید؟ پسر بزرگ مقتول هم ماجرا را کامل تعریف کرد؛ جالب بود مادرشان هم به گریه افتاد و گفت به خدا اگر قصاص می‌کردید شیرم را حلالتان نمی‌کردم.

خلاصه ماجرا با اسم حضرت عباس ختم به خیر شد و دل ۱۱ نفر با اسم ایشان نرم شد و از خون قاتل عزیزشان گذشتند.

راوی: یک روحانی زندان

دیدگاه‌ خود را بنویسید

اشتراک گذاری این صفحه در :
ما را در رسانه های اجتماعی دنبال کنید
اسکرول به بالا