نمی‌خواهم زندانبان باشم

نمی‌خواهم زندانبان باشم

زهرا کاردانی

زندگی ما با زیارت اربعین شکل گرفت؛ همه‌چیز از آن‌جا شروع شد که همسرم وسط جلسات خواستگاری‌مان بلند شد و رفت زیارت اربعین. در جلساتی که قبل از زیارتش با هم صحبت می‌کردیم چندان نظر مثبتی نسبت به او نداشتم، اما وقتی برگشت خیلی عوض ‌شده بود. ظاهر و حرف‌هایش و حتی تن صدایش (سرما خورده بود). چند سال بعد دوباره نیت رفتن کرد. تازه بچه‌دار شده بودیم. همه می‌گفتند کربلا سرد است. بیابان پر از خاک و ویروس و آلودگی است. سفر سخت است. بچه‌ات مریض می‌شود. خسته می‌شود. نق می‌زند، و آن‌قدر گفتند که از رفتن پشیمان شدم. همسرم پرسید: من بروم تنهایی؟ و من نتوانستم جواب بدهم. حرف‌های عالم توی دلم بود. دوست داشتم بگویم: دلت می‌آید بدون ما؟ تو که می‌دانی چه‌قدر برای آمدن پرپر می‌زنم! ما را بگذاری و بروی؟ آن‌وقت بدون تو چه کنیم؟! اما لب‌هایم به هم دوخته‌ شده بودند.

اما آن لحظه، نیمه منطقی ذهنم گفت: خب که چه؟ چون تو نمی‌توانی بروی، این بنده خدا هم بنشیند خانه؟ خودش به زبانم دستور داد که بگوید «شما برو! ان‌شاءالله که نایب‌الزیاره ما هم باشی.» خودش به دست‌هایم دستور داد که کوله‌پشتی همسرم را ببندم. قرآن و کاسه آب بگذارم توی سینی و بدرقه‌اش کنم. خودش به لب‌هایم دستور داده بود که لبخند بزنند، و به چشم‌هایم اجازه نمی‌داد که گریه کنند. کاسه آب را که ریختم و در را که بستم، نیمه منطقی ذهنم خاموش شد.

همه بغض‌هایم یک‌باره توی دلم ریخت. حس جا ماندن شبیه هیچ حسی نبود. خیال می‌کردم توی یک شهر متروک زندگی می‌کنم. همه رفته‌اند و فقط من و پسرم مانده‌ایم. پسرم بهانه پدرش را می‌گرفت. تلویزیون مدام از مراسم پیاده‌روی گزارش پخش می‌کرد و دلم را می‌برد. چند روز بعد پسرم مریض شد. تب و ریفلاکس شدید؛ همان چیزی که به خاطرش کربلا نرفتم توی خانه به سرم آمده بود، منتهی دست‌ تنها و بدون حضور همسرم. بعضی‌ها می‌گفتند دق بابایش را برداشته. آن هفت روز را یک‌طوری گذراندم عجیب که وقتی همسرم از پله‌ها بالا آمد و پایش را توی خانه گذاشت، گفتم: دیگر حق نداری تنهایی بروی.

سال بعد یکی دو هفته قبل از اربعین، پدرم فوت کرد. همه برنامه‌هایمان برای اربعین به هم‌ ریخت. همسرم برای رفتن مشتاق بود و من، نه روحی و نه جسمی آمادگی‌اش را نداشتم. این بود که او هم طبق قولی که سال قبل داده بود، پاگیرم شد.

عصر به عصر از سرکار می‌آمد می‌نشست جلوی تلویزیون و تا دوازده شب هرچه گزارش مستقیم و غیرمستقیم که از تلویزیون پخش می‌شد نگاه می‌کرد. شانه‌هایش تکان می‌خوردند. مردی با آن هیبت، مثل زن‌ها ووه می‌زد.

من کف دست‌هایم سرد می‌شد. حتی نمی‌توانستم آب دهانم را قورت بدهم. همه‌اش به خودم نهیب می‌زدم: عجب اشتباهی کردی! تو باعث سلب توفیق یک نفر شدی! چه‌طور می‌خواهی آن دنیا حسرتش را به دوش بگیری؟ حاضر بودم تنها باشم. پسرم مریض باشد. دلم تنگ و بی‌قرار باشد اما همسرم را توی آن حال نبینم. دوست نداشتم توی آینه به خودم نگاه کنم. شبیه زندانبان‌ها شده بودم.

آن سال همسرم آن‌قدر بی‌تابی کرد که برای همیشه توبه‌کار شدم. هرسال اربعین که نزدیک می‌شود، نیمه منطقی ذهنم دهانم را از پشت قفل می‌کند. دلداری‌ام می‌دهد. نفوس به خیر می‌زند. یادآوری‌ام می‌کند که تحمل بی‌قراری همسرم را نخواهم داشت و آهسته بیخ گوشم می‌گوید: این بنده خدا را زندانی بی‌توفیقی خودت نکن. بگذار برود و از آن شهد شیرین برای تو سوغات بیاورد.

دیدگاه‌ خود را بنویسید

اشتراک گذاری این صفحه در :
ما را در رسانه های اجتماعی دنبال کنید
اسکرول به بالا