پلاک عراقی
از فرماندهان بزرگ سپاه بود و حالا با فروکش کردن شعلههای جنگ، آمده بود کربلا برای زیارت، اما ظاهراً اینجا هم نمیشد از تبعات جنگ کنار ماند. ابوریاض از فرماندهان سابق ارتش و از مسئولان فعلی عراق درخواست ملاقات کرده بود. فرمانده اول نپذیرفت اما اصرار ابوریاض را که دید تسلیم شد.
گفت: آمدهام خاطره مهمی که سالها در سینهام مانده برایتان بگویم.
– فقط برای گفتن یک خاطره اینهمه اصرار داشتید؟
– نه! فقط یک خاطره نیست رازی است که سالها همراه من بوده، رازی که یادآوریاش منقلبم میکند.
در جبهههای جنوب در حال درگیری با شما بودیم که گفتند فرماندهی لشگر، تو را میخواهد. رفتم ولی آنچه که انتظارش را نداشتم شنیدم؛ خبر مرگ پسرم را و حالا باید میرفتم و جنازه را تحویل میگرفتم. به سردخانه که رسیدیم کارت و پلاکش را تحویلم دادند. خودش بود، اما کفن را که از روی صورتش کنار زدم با خوشحالی فریاد کشیدم این پسر من نیست. پسر من کشته نشده! افسر مسئول سردخانه ولی با ناراحتی مرا مجبور به تحویل گرفتن جنازه کرد.
رسم ما شیعیان عراق این است که جسد را بالای ماشین گذاشته و آن را تا قبرستان محل زندگیمان حمل میکنیم. من نیز چنین کردم، اما وقتی به کربلا رسیدم، تصمیم گرفتم زحمت ادامه راه را به خودم ندهم و آن جوان نورانی را در کربلا دفن کنم.
جنگ که تمام شد پسرم همراه دیگر اسیران عراقی آزاد شد. او را به خانه آوردم. اولین سؤالم درباره ماجرای کارت و پلاکش بود. او گفت: «جوان بسیجی خوشسیمایی مرا اسیر کرد و با اصرار از من خواست که کارت و پلاکم را به او بدهم. حتی پول آنها را هم به من داد و اصرار میکرد که حتماً باید راضی باشم. من هم گفتم در صورتی رضایت میدهم که دلیلش را به من بگویی. آن بسیجی به من گفت: من دو یا سه ساعت دیگر به شهادت میرسم و قرار است مرا در کربلا در جوار مولایم امام حسین(ع) دفن کنند…»
حالا او به خواستهاش رسیده بود. پلاک جوان عراقی وسیلهای بود تا او را به مولایش برساند. پلاک فقط یک بهانه بود!