کابوس رؤیاشده
طهورا حیدری
اینهمه وقت است که چشم نگذاشتهام روی هم. روزها که پر شوند از بیقراری و خشم، شب میشوند اشک و خون و میریزند به دل. چشم نگذاشتهام روی هم این همه وقت. اصلاً کی میتواند چشم روی هم بگذارد یا چشم ببندد روی این همه بدبختی، این همه تباهی و سیاهی. قلم نزنی، قدم برنداری برای این سیهروزی، حسابت را با کرامالکاتبین چهطور میخواهی تسویه کنی معلوم نیست. این اندازه مرگ، اینقدر مریضی، این همه قحطی و گرسنگی. قشونکشی پشت قشونکشی. یاللعجب! این دولت نیامده، یک دولت دیگر، یک بیکفایتی دیگر و یک ظلم جدید. این طرف روس، آنور انگلیس. شمال و شرق مال یکی، جنوب ارث پدری دیگری و غرب پاتوق یکی دیگر.
خیلی وقت است چشم نگذاشتهام روی هم… یک جو غیرت اگر توی وجود آدم مانده باشد، خواب نمیآید به چشمهایش توی این وضعیت. هزینههای بربادرفته مملکت هیچ؛ کی حساب و کتاب این همه خون ریخته شده را میکند، این همه زن بیوه و بچه یتیم شده را. بین این همه فلانالدوله، یک فهیمالدوله هم پیدا نمیشود به داد این مملکت برسد.
از امشب اما دلم میخواهد چشم بگذارم روی هم. غنج میزند دلم توی دعای ابوحمزه قنوتم، اگر پلکهایم گرم شوند و باز چشمهایم روشن شود به دیدار تو. اصلاً بگذار برای هزارمین مرتبه، مرور کنم تو را که همدردم بودی و «میرزامحمدحسن» ناقابل سراپا تقصیر را قابل دانستی کمی آرام کنی از این همه بیقراری که ممکلت دارد از دست میرود. بگذار قسمتی از نماز شبهایم بشود مرور این کابوس رؤیاشده. کابوس هر شبم که شده بود درد این ملت زخمخورده.
خوابم که برد، دیواری دیدم، محو، بین خاک یا مه. درست شبیه نقشه سرزمینم، شکسته… شکسته بودنش از بس خم شده؛ خمش کرده بودند از بس داشت میافتاد. کجا، نمیدانم. میخواستند لابد بیندازندش. زیر دیوار که بدتر… پر از زن و بچه. فقط زن و بچه. مات و مبهوت مثل تمام زنها و بچههای سرزمینم. شبیه این همه زن بیشوهر شده از ظلم اجنبی؛ مثل تمام بچههای یتیم شده بیپناه مملکت من. داد زدم، فریاد کشیدم که خدا تا کی؟ چه وقت تمام میشود اشغال این خاک و دخالت اجنبی. همان موقعها بود که تو را دیدم آمدی. از کجا نمیدانم. اصلاً انگار بودی، من نمیدیدمت. دست بردی سمت دیوار، بلند کردیاش و گذاشتی سر جایش. با یک انگشت، با یک اشاره. دیگر نمیدیدم نقشه چه شد. تو را هم خوب نمیدیدم. شنیدم اما که گفتی «اینجا (ایران) شیعهخانه ماست. میشکند، خم میشود. خطر هست، ولی ما نمیگذاریم سقوط کند.»
شنیدم که گفتی «ما نگه میداریمش.» عنایت کن مرور کنم جملههایت را… ما نگه میداریمش. ما نگه میداریمش. خیلی وقت است چشم روی هم نگذاشتهام. از امشب اما دلم میخواهد حتی توی نماز شب هم که شده، میرزامحمدحسن نائینی هم طعم خواب سحر را بچشد… پلکهایش سنگین شوند و شاید باز تو را ببیند، تو را که هستی و نمیبینیمت؛ تویی که هوای این خاک را داری، تو که یک اشارهات نجاتمان میدهد. اشارهای کن به ایران من… به زن و بچه و مرد این سرزمین. اشارهای کن به من عزیز دل. اشارهای کن به دنیای کابوسزده، رؤیای شیرین عالَم! اشارهای کن…
*
در وانفسای جنگ جهانی اول و سالهای ۱۲۹۳ تا ۱۲۹۷ شمسی، ایران از شمال و جنوب و غرب مورد حمله و تصرف قوای روسیه و انگلیس و عثمانی قرار گرفت. بهدلیل ضعف و بیتدبیری حاکمان، کشور با موجی از قحطی و قتل و غارت روبهرو شد. این کابوس واقعی و اوضاع اسفناک با رنج و اعتراض و حرکت بسیاری از عالمان و بزرگان همراه گشت؛ آنان افزون بر غصه مردم محروم، نگران بودند که تنها کشور دوستدار امام زمان(عج) از بین برود و سقوط کند.
مرحوم آیتالله میرزا محمدحسن نائینی معروف به میرزای نائینی به حضرت حجت(عج) متوسل میشود و شبی در عالم رؤیا میبیند دیواری است به شکل نقشه ایران… .
منبع: ملاقات با امام عصر(عج)، ص۱۳۷.
مجله آشنا، شماره ۲۱۱، صفحات ۵۴تا ۵۵