دسته بندی :شهریور ۱۴, ۱۳۹۹ (فرمت تاریخ آرشیو روزانه)

مقاله

هالو

هالو

تنها صدایی که خلوت قبرستان را به هم می‌زد صدای گاه‌گدار کلنگی بود که هرچند وقت شنیده نمی‌شد و باز صدایش درمی‌آمد. پارچه ترمه رنگ‌ورورفته و نه‌چندان خوش‌نقش روی قبر، با کلوخ‌های دوروبرش که برای محکم‌کاری گذاشته شده بودند لول خورده بود. گورستان «تخت‌فولاد»۱ خواب بود. آن روز صبح، در

ماجراي غار پسران و خواستن اردك

ماجرای غار پسران و خواستن اردک

خداوند به درویشی پسری داد. درویش احساس کرد با اوضاع خراب جامعه، چیزی از اخلاق پسرش باقی نمی‌ماند. به همین دلیل، دلبندش را به غاری برد و تا بیست‌سالگی، خود را وقف تربیت پسرش کرد. پس از آن تصمیم گرفت به شهر بازگردد. وقتی درویش با پسرش از پیچ کوه

اشتراک گذاری این صفحه در :
ما را در رسانه های اجتماعی دنبال کنید
اسکرول به بالا