سؤال سخت، سؤال آسان

سؤال سخت، سؤال آسان

مشکی پوشیده بود. پرسیدم چرا؟ گفت «داغ برآر دیدم.» گفتم «خدا بیامرزه.» گفت «لعنت به حرص آدمیزاد.» قصه‌ای، ماجرایی، پشت لب‌هایش یا چه فرقی می‌کند،‌ توی سینه‌اش وول می‌خورد. تقلا می‌کرد و کوک به بالشت لوله‌ای ترمه می‌زد. سیگار فروردین را محکم کام چید و خاکسترش افتاد روی پوزه پلنگ پتویی چرکمرده که کف لحاف دوزی‌اش پهن بود. گفتم «بگو» گفت «چه را و چرا؟» گفتم «قصه توی کله‌ات را، سبکت می‌کنه.» گفت «نمی‌شه تف سربالاست.» گفت «چایی بریز.» چایی ریختم و قوطی قند را هم آوردم. بر بدنه قوطی حلبی، لبخند زنی احتمالاً هندی – پاکستانی یخ زده بود. این‌هم از شگفتی‌های شرق شگفت‌انگیز است که زنی در یک گوشه‌اش می‌خندد با عطر چای و مردی در یک گوشه‌اش در خلال روایتش لبخند ماسیده‌اش را می‌بیند.

بخار چای می‌رقصید که مرد لب گشود «برادرم نیسان داشت، تعمیرکار سیار بود و یدک‌کش، دخلش اما به خرجش نمی‌خواند، خداداده نبود یا بود و قناعت نداشت. شیطان رفت زیر جلدش، پول درمی‌آورد اما بی عطر گندم و برکت.» گفتم «چه‌طور؟» گفت «سر پیچی در جاده روی آسفالت، روغن سوخته می‌ریخت و سیگارکش پایین‌تر از یال کوه می‌نشست به انتظار طعمه، لاستیک چرب کار خودش را می‌کرد؛ یا به کوه و کمر می‌خورد یا گاردریل، طعمه آماده بود و وقت کندن و پول پاروکردن. می‌گفتمش نکن. می‌گفت کم می‌ریزم فقط سُر بخورن، می‌گفتمش حرامه، می‌گفت با ماشین سیصدمیلیونی اومده دویست تومن من می‌گیرم می‌رسونمش به تعمیرکار، رقمی نیست!» گفت «برآر کوچکمون از خدمت می‌اومد برای تعطیلی عید، سر همون گردنه ماشینشون غلتید و از تو اون ماشین فقط برآر ما جوون‌مرگ شد و خوابید سینه قبرستون.»

سوزن رفت توی دست مرد. ناخنش را مکید. دو خط اشک حالا ریش چند روزه جوگندمی مرد را آبیاری می‌کرد. گفتم «برادرت که نیسان داشت…» گفت: «تیمارستان بستریه» گفت «رزق کم باشه اما حلال باشه» گفتم «ها» گفت «تو بیابانی مردی؟» گفتم «چه‌طور» گفت «سینه‌ات بیابان است، حرف زدن با کویری جماعت راحت‌تر است.» گفتم «ها» گفت «برآر داری؟» گفتم «ها» گفت «قدرشو بدون داغش جیگرتو می‌کنه مثه لنت ماشین، بعد ترمز، جز می‌زنی.» کوک بالشت تمام شده بود. با دست‌های سوزن‌خورده‌اش کوبید رویش و گفت «خواب صحت و عافیت».

دنده ماشین را چاق کردم و به این فکر می‌کردم که ابلیس با روغن سوخته هم می‌تواند زندگی‌ات را بسوزاند. خداجان من شاگرد درسخوانی نیستم، معلوم نیست چند مرده حلاجم، لطف کن از من سؤال‌های آسان را بپرس.

راوی: حامد عسکری (شاعر و نویسنده) به نقل از: هفته‌نامه همشهری‌جوان، شماره ۶۳۰، ص ۱۱.

دیدگاه‌ خود را بنویسید

اشتراک گذاری این صفحه در :
ما را در رسانه های اجتماعی دنبال کنید
اسکرول به بالا