نظر اسلام درست برخلاف نظر مارکسیسم است. قرآن کریم جریان هستی را براساس حق می داند و حق را اصیل معرفی می کند و در مقابل، هر چند باطل را نفی نمی کند اما آن را اصیل نمی داند از این رو قرآن به تاریخ خوشبین است و برای انسان اصالت قائل است. قرآن نمی گوید انسان فقط یک ابزار است و در مسیر یک جبر کور واقع شده است، چون برای ایمان اصالت قائل است. اسلام برای انسان یک گرایش ذاتی به صداقت و امانت و عدالت معتقد است. به تعبیر قرآن انسان حنیف است، حقگراست، یعنی میل به کمال و خیر و حق بالفطره در او وجود دارد، در عین حال از آزادی و اختیار برخوردار است و لذا ممکن است از مسیر خودش منحرف شود و حق کشی کند، ظلم کند، دروغ بگوید، قرآن اینها را به صورت یک جریانهای موقت می پذیرد. پس در این بینش، باطل به عنوان یک امر نسبی و تبعی و به عنوان یک نمود و یک امر طفیلی مطرح می شود. ظلم که پیدا می شود از کجا پیدا می شود؟ از اینجا پیدا می شود که ستمگر، آن حس ملکوتی و خدائی خودش را به جای آنکه در مسیر خدائی ارضاء کند در مسیر غیرخدائی و شیطانی ارضاء می کند.
بطلان و شر از یک نوع تغییر مسیر پیدا می شود که لازمه مرتبه وجودی انسان یعنی مختار و آزاد بودن انسان است. حق اصیل است و باطل غیر اصیل و همیشه بین امر اصیل و غیراصیل اختلاف و جنگ است ولی این طور نیست که حق همیشه مغلوب باشد و باطل همیشه غالب، آن چیزی که استمرار داشته و زندگی و تمدن را ادامه داده حق بوده است و باطل نمایشی بوده که جرقه ای زده بعد خاموش شده و از بین رفته است. فطرت بشر در همه جا حتی در شوروی همین جور است، از آن ده میلیون کمونیستش که بگذرید که آنها هم شاید پنج میلیونشان اغفال شده اند، اگر شما سراغ صد و نود میلیون دیگر بروید یک عده انسانهای فطری می بینید یعنی مسلمان فطری، مسلمان بالفطره، یعنی یک انسان سالم. اگر جامعه ای جوری که مارکسیستها می گویند باشد، ظلمت بر نور بچربد، شر بر خیر بچربد، همه به همدیگر دروغ بگویند، همه به یکدیگر خیانت کنند، یک نفر تقوی نداشته باشد، یک نفر ایمان و حقیقت نداشته باشد، محال است اصلاً این جامعه سر پای خودش بایستد.
فرق است بین جامعه بیمار و جامعه ای که شر در آن غالب شده باشد شما آن قله های شامخ را در نظر نگیرید، آنها مقیاس جامعه نیستند، جامعه مثل یک فرد است. حکما می گویند حالتی که حیات بدن را حفظ می کند بین دو حد است و به تعبیر آنها مزاج نوسان دارد، مثلاً فشار خون انسان بین دو حد باید باشد، از یک حد کمتر باشد می میرد و از یک حد بیشتر هم باشد می میرد، یک حد تعادل دارد. انسان کوشش می کند که مزاج را در این حد تعادل نگه دارد. اوره اگر از یک حد کمتر باشد خوب نیست، بیشتر هم باشد خوب نیست. سلولهای سفید یا قرمز از یک حد نباید کمتر باشند، از یک حد هم نباید بیشتر باشند. قند از یک حد کمتر نباید باشد، از یک حد هم نباید بیشتر باشد. جامعه هم همین طور است. حق و حقیقت در جامعه اگر از یک حد کمتر باشد آن جامعه می میرد، اگر جامعه ای باقی باشد معلوم می شود در میان دو حد باطل افراط و تفریط نوسان دارد. حالا اگر در آن حد معتدل باشد، جامعه ای مترقی است و در مقابل، ممکن است در مرز از هم گسیختگی باشد. از این طرف یا در مرز از هم گسیختگی باشد از آن طرف جامعه هائی که قرآن می گوید آنها هلاک شدند کدام جامعه ها است؟ جامعه هائی که باطل بر آنها غلبه کرده است.
تأکیدی که قرآن می کند این است که جامعه باید در حال تعادل واقعی باشد پس مریض بودن جامعه غیر از این است که بر جامعه، باطل غلبه داشته باشد. این دو نباید با یکدیگر اشتباه شود. جنگ میان حق و باطل همیشه وجود داشته است. انسان می بیند باطل بطور موقت می آید روی حق را می پوشاند ولی آن نیرو را ندارد که بتواند به صورت دائم باقی بماند و عاقبت کنار می رود. باطل وجود تبعی و طفیلی دارد، وجود موقت دارد، آن چیزی که استمرار دارد حق است هر وقت جامعه ای در مجموع به باطل گرائید، محکوم به فنا شده است یعنی به باطل گرائیدن بطور کامل، و از حق بریدن همان و فانی شدن همان باطل، یک شی ء مردنی است، محکوم به مرگ است، از درون خودش دارد می میرد. نظیر اینکه امروزه می گویند فلان تمدن محکوم به مرگ است، رو به زوال است، یعنی از درون خودش دارد می میرد، در حال مردن است، چون بعضی مرگها تدریجی است و ضرورت ندارد دفعی باشد.