عکس یادگاری
روزعلی خسته از جنگ بیامان تنها و غریب به عقبه بازمیگشت.در میان راه پیرمرد و دو پیرزن بومی را دید.پرسید: چرا اینجا ماندهاید؟ مرد با چشمانی اشکآلود گفت: کجا بریم جوانهایمان با علمالهدی رفته اند؟در همین لحظه ماشینی نزدیک شد، روزعلی در پشت خانه پنهان شد سرگرد عراقی از جیپ بیرون آمد و گفت : نیروهای خمینی کجا هستند؟ پیرمرد جواب داد نمیدانم سرگرد با او در مورد دوستی و یکرنگی عرب و حمایت صدام صحبت کرد و به او قول داد اگر همکاری کند تصویرش را از تلویزیون عراق نشان خواهد داد، دو پسر بچه که در گوشهای ایستاده بودند جلو رفتند یکی از آنها گفت: بابای من جزء گروه علمالهدی است رفته که با شما بجنگد شماها دشمنید، امام را هیچوقت فراموش نمیکنیم عکس امام همیشه تو جیب منه این عکس رو عموحسین به من داده .
سرگرد عراقی با خمش عکس امام را پاره کرد خون پسرک به جوش آمد تکههای عکس را از زمین جمع کرد اونا رو بوسید و در جیبش گذاشت.سپس به صورت سرگرد آب دهان پرت کرد. گوشهای سرگرد سرخ شد رگهای گردنش بیرون زد سه نفر دیگر از سربازهای عراقی به طرفش حمله کردند اما سرگرد با دست مانع شد.آب دهان را از روی صورتش پاک کرد کلتش را درآورد و دو تیر در مغز پسر شلیک کرد.دو پیرزن یکباره بر روی زمین نشستند و پیرمرد به دیوار تکیه داد، چند ثانیه بعد روزعلی از خانه خارج شد و هر چهار سرباز بعث را به هلاکت رساند. علیرضا پلارک
یک شب که همهی بچهها دور هم جمع بودند و از شروع عملیات ابراز شادی میکردند، طلبهی بسیجی «علیرضا پلارک» رو به بچهها کرد و گفت:«بچهها! من میدانم چه کسی از شما در این عملیات شهید میشود.» همه با اشتیاق گفتیم :«بگو چه کسانی شهید میشوند؟» او لبخند زیبایی زد و گفت:«اجازه ندارم بگویم.» هرچه اصرار کردیم تسلیم نشد با آغاز عملیات او جزو اولین شهدای گردان عمار بود.
غربت سپاه خمینی
نعره میکشد:«میسوزد، مادر تنم میسوزد» و مادر التماس کنان سینه میدرد به ضجه و گریه، مسافر جنوب سالهای پیش، سالهای خون و جنگ، اکنون در بستر درد افتاد، جعفر با انگشتان دست خود به نوازش تاولها برمیخیزد. نوازش بیرحمانه تاولهای سوزان و به خارش افتاده جعفر را کلافه میکند، نفسنفس میزند و آرام ناله میکند.همسرش میگوید:«۱۵ ساله هرچه گفتیم برو، بگو شیمیایی شدی، نرفت، نرفت که موند، ای لعنت به این درد».
جعفر یادگار غربت سپاه خمینی است، بیهمرزم، بیسنگر، بیگلوله، تنهای تنها با نعرهای عمیق از دردی جانکاه. غربت ستاره
جمشید از اهالی مشهد بود اما با مادرش در تهران زندگی میکرد. متواضع و نجیب بود، روزی خبر شهادتش را برای ما آوردند با چند نفر از بچهها برای شرکت در مراسم هفتم او به تهران رفتیم اما ازمراسم عزاداری خبری نبود از همسایهها پرسیدیم هیچکس از شهادتش خبر نداشت… با معراج شهداء تماس گرفتیم مسئول آنجا با عصبانیت گفت:«چرا نمیآئید، پیکر شهیدتان را ببرید»؟
شگفتزده به یکدیگر نگاه کردیم دوباره به محل سکونت او بازگشتیم جمشید یک مادر نابینا داشت و دو برادر و یک خواهر که هر سه محصل بودند و در یک اتاق بسیار کوچک فقیرانه زندگی میکردند دلم از غربت و تنهایی او گرفت یادداشتهای آغشته به خون او را که در نیمههای شب در حرم حضرت امام رضا (ع) نوشته بود میخواندم و اشک میریختم. غربت فرمانده
گردان یا مهدی در میان دود و آتش ایستاد، دشمن تمام منطقه را مین گذاری کرده بود، «عبدالرحمن کرمی» به نیروهایش نگریست، هر لحظه یکی از بچهها به زمین میافتاد، نباید آنجا میایستادند، معاون را صدا زد:«من رفتم جلو، نمیتوانیم نیروها را نگه داریم» و به یکباره صدای انفجار رزمندهها را به خود آورد، کرمی با پیکری خونین روی زمین بود، اشک در چشم همه چرخید، در میان آخرین نفسها فریاد زد :«چرا نشستهاید؟» زود باشید معطل نکنید؟» همگی در حالیکه گریه میکردند از معبر مین رد شدند، خاکریز دشمن سقوط کرد اما گردان یا مهدی (عج) شادی فتح را نچشید.تنها صدای واویلایشان را میشنیدی و شانههایی که از غربت بر فراز خاکریز فتح شده میلرزیدند.
غروب خون رنگ
پس از یک ماه از آغاز عملیات سنگین والفجر ۸ دشمن دست به پاتکهای متعددی زده بود که هر بار با شکست مواجه میشد و لاجرم عقبنشینی میکرد.
شهید جواد دلآذر – فرماندهی عملیات لشکر- نماز مغربش را به دلیل کوتاه بودن خاکریز نشسته خواند. هنوز نماز عشاء را شروع نکرده بود که صدای بیسیم درآمد. جواد با آرامش به بسیمچی گفت:«که جوابش را بدهد و خود تکبیره الاحرام نمازش را گفت بسیمچی در سه قدم از جواد دور نشده بود که خمپارهای مستقیم بین او و جواد به زمین اصابت کرد و او در محراب نماز به شهادت رسید. غریبه
ترکشی بزرگ به شکمش خورده بود، عراقیها محل جراحتش را خوب بخیه نزده بودند. درد زیادی میکشید گاهی تا صبح ناله میکرد و کاری از دست من برنمیآمد.در بیمارستان تموز، بهار ۱۳۶۷ رنگ چهرهاش زرد شد و دیگر رمقی نداشت.از درد به خود میپیچید. از سر ناچاری داد و فریاد راه انداختم اما چه فایده؟ کنار تختش با خدا به راز و نیاز پرداختم. پرستاران اصلاً توجهی نداشتند. نزدیکهای سحر بیهوش شد.صبح تا چشم باز کردم سراغش رفتم اما او از زندان تن و دنیا آزاد شده بود و من هیچوقت نفهمیدم او که بود. غسل جمعه
میدانستم که هر جمعه غسل میکند، وقتی جنازهاش را در کاشان به خاک سپردیم، دائی به اشتباه سنگ قبر را روی قبر خالی کنار او گذاشت، مدتی گذشت و یکی از بستگان دار فانی را وداع گفت تصمیم گرفتیم او را کنار برادرم به خاک بسپاریم، اما وقتی قبر را شکافتند با پیکر او روبهرو شدیم حاج عباس منصوری گفت:«عطری از جنازه برادرت برخاست، مثل عطر گل محمدی، هنوز قطرات آب غسلش در لابلای محاسن نورانیش قابل رؤیت بود». هیچکس باور نداشت اما پیکر او حقیقت مجسم بود. غسل شهادت
جوانی بود خوشرو با محاسن مشکی و چشمانی آسمانی، چفیهاش را تکان داد و باز آن را به دور گردنش انداخت، جلوی واحد تدارکات ایستاد و پرسید:« خسته نباشی برادر، میخواستم غسل شهادت کنم، لباس داری؟ عطر هم میخواهم، دارید؟» چشمهایم پر از اشک شد با صدایی لرزان گفتم:«بله داریم گلاب خیلی خوب برایمان رسیده» شیشه گلاب را به دستش دادم صلوات فرستاد و یک مشت گلاب به صورتش زد، او همان روز نزدیک غروب در کنار خاکریز با گلوله آرپیجی عراقیها به شهادت رسید.
غواص عراقی
عملیات کوچکی در جزیره مجنون داشتیم، شریفی با اصرار به همراه ما آمد تاریکی و سکوت عجیب و مرگباری در جزیره حاکم بود.در میان راه به پل کوچکی رسیدم که تنها دو نفر آن هم پشت سر هم میتوانستند حرکت کنند.آرام به سمت جلو حرکت کردیم، ناگهان موجود عجیبی ترس را در دل نیروها ایجاد کرد، هیچکس نمیدانست این جانور از موجودات دریایی بود یا غواص؟ شریفی بدون آنکه کلامی بگوید، به سرعت خود را به او رساند و با رشادت با او درگیر شد.غواص عراقی با وجودیکه مجهز بود، در مقابل شریفی نتوانست کاری انجام بدهد شریفی نیز با سر نیزه به پهلوی او زد و او را این گونه از آب بیرون کشید همه ما با حیرت به جانور عجیب (غواص عراقی) و شجاعت فضلالله شریفی مینگریستیم. فدایی حضرت زهرا (س)
مجروح شده بودیم بدجوری درد میکشیدیم تکانهای شدید آمبولانس که به سرعت از جاده وسط دریاچه ماهی شلمچه عبور میکرد مزید بر علت شده بود کنارم دو زخمی کم سن و سال دیگرهم بودند که حال یکی از آنها خیلی خراب بود از درد به خود میپیچید با این حال سعی میکرد به دوستش روحیه بدهد من این را وقتی فهمیدم که دوستش داشت از او میپرسید شما چی شدی؟ و او جواب داد:«هیچی، فدای حضرت زهرا (س) شدهام! با شنیدن این جمله انگار برق مرا گرفت داغ شدم از آن لحظه به بعد من هم سعی میکردم که صدایم درنیاید و آرام باشم
فرار به سوی مرگ
حاج منصور زبیدی پیرمرد افتادهای بود که میخواست با ۴ دختر و ۳ پسر و همسرش از دست عراقیها فرار کنند. آنها سوار بر یک لندکروزر با سرعت هرچه تمامتر در حال حرکت به سوی ایرانیها بودند. سرهنگ فیصل عبدالله… سوار بر تانک به دنبال او بود، خندهای کرد و گفت:«فکر می کنید بتواند از دست ما فرار کند؟!» سپس دستور شلیک داد، گلوله تانک دقیقاً بر روی ماشین فرود آمد و از خانوادهای زبیدی چیزی جز خاکستر بر جای نماند. فردوس رضا
نصراللهی فرمانده سپاه بانه بود، سال ۱۳۶۷ در ارتفاعات «سوره کوه» این فرمانده دلیر به همراه تعدادی از همرزمانش در محاصره نیروهای بعثی دشمن قرار گرفت او همه را به عقب هدایت کرد و خودش به تنهایی در مقابل هجوم دشمن مقاومت نمود تا نیروها بتوانند از آن منطقه خارج شوند. این ایثار و شجاعت او پاداشی نداشت جز فردوس رضا و جنت الاعلی الهی. فرمان ایست
قبل از عملیات محرم برای شناسایی به خط مقدم رفتیم، عراق مدام منور میزد به ناچار دراز کشیدیم تا دشمن ما را نبیند از شدت خستگی خوابمان برد. ساعت ۴ صبح افراد گشتی عراق متوجه حضور ما شدند. اما ما هنوز خواب بودیم. یکباره کسی با صدای بلند گفت: « ایست » همه برخاستیم، عراقیها همان لحظه اسلحههایمان را به زمین انداخته و تسلیم شدند. وقتی علت تسلیم آنها را پرسیدیم، گفتند:« ما میخواستیم شما را دستگیر کنیم برای همین شما را محاصره کردیم اما یک نفر که معلوم نبود کجاست فرمان ایست داد ما همه ایستادیم و تسلیم شدیم.»
اما ما همه خواب بودیم و هیچکدام از ما فرمان ایست نداده بود. سایه لطف حق همیشه همراه من است…….
فرماندهی خاکی
یکی از برادران سپاه نقل کرد:« شهید اسماعیل دقایقی فرماندهی دلاور لشگر بدر در تاریکی شب به چادرهای بچههای بسیجی سر میزد و آنها را نظافت میکرد. از بس خاکی میگشت، اگر کسی به لشگر بدر میآمد، نمیتوانست تشخیص بدهد فرماندهی این لشگر کیست؟ یک بار یکی از بچهها که اسماعیل را نمیشناخت و فکر میکرد نیروی خدماتی این است گفت:«چرا نیامدی چادرمان را نظافت کنی؟» و او جواب داده بود به روی چشم امشب میآیم.»
فقط به فاصله چند لحظه
سال ۶۵ بعد از طی دوره آموزشی در پادگان ظفر ایلام به خط پدافندی مهران خط مواصلاتی رفتیم.شب دوم نگهبان بودم و دهانم با خوردن آجیل میجنبید.برادر پاسبخش که به نگهبانها سرکشی میکرد به محل پست من رسید طبق معمول ایست دادم و اسم شب را پرسیدم و بعد از چاق سلامتی او به راهش ادامه داد هنوز چند قدمی نرفته بود که ایستاد و صدا زد برادر محمد! بیا اینجا ببینم.نزدیک رفتم و داشتم مقداری آجیل به او میدادم که خمپارهای درست داخل سنگرم خورد و همه وسایل از جمله بند حمایل کلاکاسکت، کولهپشتی، و کیسه خوابم را سوزاند، فقط و فقط به فاصله چند لحظه. فقط یکی
سال ۵۹ جزو نیروهای جنگ نامنظم شهید چمران بودیم. یک شب در جبهه «مالکیه» درگیری سختی داشتیم ۴۵ نفر بودیم اما به سختی میشد ۴۸ ساعت مقاومت کرد. جز ۹ نفر، بقیه دوستان پشت به دشمن رو به میهن با یک کمپرسی عقب رفتند بعداً خبرش را گرفتیم که ماشین چپ کرد و چند نفر کشته و بقیه مجروح شده بودند. به هر مصیبتی بود ۹ روز ایستادیم. بدون آنکه یک قطره خون از بینی کسی بیاید. شهید چمران گفته بود: من دور آن چند نفر بگردم که جبهه را آنطور نگه داشتند. در حالی که جبهه را فقط یک نفر نگه داشته بودد و آن خدا بود و بس. قاب عکس
به نقل از سربازان عراقی در روز کارگر سال ۱۳۶۱ ه.ق مراسم باشکوهی به همین مناسبت در استادیوم شهر برگزار شد. در این جشن عکس امام خمینی و انورالسادات را میخواستند آتش بزنند. ابتدا عکس مقوایی انورالسادات را آوردند و با بنزین آغشته و کبریت را روشن کردند و عکس کاملاً سوخت. نوبت به عکس امام خمینی رسید، با بنزین کاملاً خیساش کردند و کبریت را روشن کرده و به روی عکس انداختند اما عکس آتش نگرفت. سربازهای عراقی با عجله آمدند و هریک به نحوی با هر وسیلهای میخواستند عکس را آتش بزنند بالاخره مأیوس شده عکس کاملاً سالم را از مقابل چشمان بهت زده تماشاچیان دور کردند. قابلمه
وقتی با همه تجهیزات و وسایل سنگر، عقب ایفا سوار بودیم به جایی رسیدیم که از خاکریز عراقیها ماشین را به گلوله بستند و از کار انداختند من هم که فکر می کردم تیر و ترکش از قابلمه رد نمیشود آن را روی سرم گذاشته بودم که موقع پیاده شدن یکی از برادران افتاد روی من.و سرم رفت توی قابلمه و کیپ شد دیگر نمیتوانستم سرم را بیرون بیاورم با هر مکافاتی بود سرم را درآوردم.همه میخندیدند ولی من گریه میکردم. قتلگاه مرتضی
مرتضی ۱۵ سال بیشتر نداشت که یکی از مینها منفجر شد و او مجروح گردید ،وقتی به سیمهای خاردار رسیدیم پرسیدم:«انبردست را میدهی؟» سرش را پایین انداخت و باشرم گفت:«حاجی! بر اثر انفجار مین آنها پرت شدند و در تاریکی هوا نتوانستم پیدایشان کنم» اگر اجازه بدهی من روی سیم خاردار بخوابم و بچهها از روی بدنم رد شوند و به عملیات ادامه دهند گفتم:«این غیر ممکن است من اجازه نمیدهم صدایش در گوشم پیچید» «حاجی!من سالهاست که خود را برای چنین لحظهای آماده کردهام و تشنه و بیقرار شهادتم خواهش میکنم این سعادت را از من مگیر»
بدون لحظهای تأمل اسلحهاش را به بچهها داد و روی سیمهای خاردار خوابید با شرمندگی یکی یکی پا بر روی سینهاش گذاشتیم و از سیمخاردار گذشتیم با گام هر بسیجی صدای یا حسین (ع)، یا مهدی (عج)، یا زهرا (س) او بود که دلها را میسوزاند، ۳۰۰ نفر از روی سینه او گذاشتند تمام بدنش غرق خون بود صورتش را بوسیدم، گفت:«حاجی! نایست،برو، من حالم خوب است، نگران نباشید» پاهایم میلرزید کاش دنیا بر سرم خراب میشد و اینگونه او را در قتلگاه نمیدیدم.چند لحظه بعد یکی از بچههای در حالی که سخت میگریست در کنارم نشست و گفت:«حاجی! دارم از غصه دق میکنم» دعا کن دیگر به شهر برنگردم وقتی از روی سینه مرتضی رد میشدم صدای شکستن استخوانهای او را میشنیدم اشک در چشمانم چرخید، «مرتضی زارع» یکی از عاشقان زهرای اطهر (س) بود، سرانجام بانوی پهلو شکسته او را به زیارت خود دعوت نمود.