گناهکار
ظاهراً عراقیها، حالا به هر دلیل و جهت، متوجه شده بودند که من روحانی هستم و در پی آن بودند تا از زبان خود من بشنوند، چرا که اقرار من به این واقعیت فیالواقع حکم اعدام و مانور تبلیغاتی بر روی من بود و به همین جهت تا میتوانستم سعی در کتمان این مطلب داشتم. جلسات بازجویی، متمادی و طولانی شده بود، از این رو تصمیم گرفته بودند تا با دعوت از افسران و استمداد از آنها جلسات بازجویی را هرچه زودتر به پایان برسانند. افسرها از بغداد آمدند و با حضور آنها جلسه آغاز شد. پس از رد و بدل شدن چند جمله، روش معمول و ابتدایی بازجویی آنها که ضرب و شتم باشد، آغاز شد. با هر ضربهای که میزدند، من یک «الهی العفو» میگفتم و این روند ادامه پیدا کرد تا اینکه موجبات تعجب و کنجکاوی افسران به اصطلاح میهمان را فراهم آورد و بالاخره یکی از آنها دلیل بر زبان راندن این جمله را پرسید. در پاسخ گفتم: من فکر میکنم این شکنجهها و ضرب و شتمها را خدا به خاطر گناهانی که انجام دادهام، برای من مقدر کرده و شما اسباب کفاره گناهان من شدهاید. از این رو با هر ضربهی شما از خدا میخواهم که مرا به خاطر گناهانم ببخشد. بلافاصله یکی از افسران که به شدت عصبانی و برآشفته شده بود، فریاد کشید: بزنید این فلان فلان شده را! چون گناهان زیادی دارد و باید مجازات شود. این مقدار کافی نیست.منبع: کتاب طنزدراسارت – صفحه: ۵۰
گنج
یک روز جزوهی دعای کمیل و جزوهی تعقیبات نماز و دو تا خودکار صفر کیلومتر را میخواستم پنهان کنم بهترین جا برای پنهان کردن این نوشتهها و وسایل ، جلوی آسایشگاه و زیر خاک بود. پس، طبق معمول آنها را بسته بندی کردم و زیر بلوزم پنهان کردم. زمانی که بچهها مشغول خوردن صبحانه بودند به یکی از آنها گفتم که برود به طرف دستشویی تا اگر سرباز عراقی از اتاقش خارج شد به من علامت دهد تا او رفت من مشغول کندن زمین شدم که ناگهان دیدم یک جفت پوتین جلوی چشمم ظاهر شد با چشم آن را دنبال کردم. دیدم شاکر جبار نگهبان عراقی است. یک لحظه خودم را با ختم و رنگم پرید. ولی فوری فکری به ذهنم رسید. گفت:«بلند شو ببینم دنبال چه میگردی؟ گفتم : «یک چیز زرد دیدم، فکر کردم طلاست، دنبال آن می گردم. آن نفهم بیشعور هم ظاهراً باور کرد و فقط چند مشت به من زد و گفت :« زود از جلوی چشمم دور شو! دیگر نبینم دنبال گنج بگردیها! من هم بسرعت رفتم داخل آسایشگاه و خدا را به خاطر اینکه یک ذره عقل توی کله این عراقیها نگذاشته است، شکر کردم.
منبع: کتاب طنزدراسارت
گله میش
در آخرین سال اسارت، نامهای برای یکی از اسرا با این مضمون آمد:
فرزندم ! امیدوارم حالت خوب باشد؛ برای اطلاع تو مینویسم که در اولین سال اسارتت، یک بز و یک میش خریدم تا وقتی برمیگردی، قربانی کنم. اما آن قدر نیامدی که از همان دوتا الآن یک گله دارم. مادر منتظرتمنبع: مجله طراوت – صفحه: ۱۵
کلید جهنم
در همان لحظات اولیهی اسارت، وقتی افسر عراقی پلاک مشخصات را از گردنم درآورد، با نگاهی تمسخرآمیز گفت: این همان کلید بهشت است که [امام] خمینی به شما داده تا با آن درِ بهشت را باز کنید و داخل شوید؟! در جواب افسر عراقی، یکی از برادران بسیجی نکتهسنج، با اشاره به پلاک افسر عراقی گفت: حتماً این هم کلید جهنم است که صدام به شما داده تا وقتی به دست ما کشته شدید، به راحتی در جهنم را باز کنید و داخل شوید!؟ با شنیدن این جواب دندانشکن، افسر عراقی که سخت عصبانی شده بود، با ضربات سیلی و لگد به جان آن جوان بسیجی افتاد و او را کتک مفصّلی زد.منبع: کتاب طنزدراسارت – صفحه: ۱۱۵
مصاحبه با عباس
معمول بود که هر از گاهی خبرنگاران رسانههای خبری عراق و بعضی بنگاههای سخنپراکنی بیگانه را برای مصاحبه با اسیران ایرانی دعوت میکردند تا از آن بهرهبرداری تبلیغاتی بکنند. این بار نوبت مصاحبهی خبرنگاران با برادر شرگردان بود همه اسرا او را میشناختند و منتظر بودند ببینند که این بار شرگردان چه کار میکند. از همهی رسانهها برای مصاحبه آمده بودند و در واقع مانور قدرت عملیات عراق برای اسرا بود. خبرنگاران با آب و تاب تمام و قدری ملاطفت تصنّعی شروع به سؤال کردند. وقتی پرسید: پسرجان، اسمت چیست؟ شرگردان در جواب گفت: عباس. دیگری پرسید: اهل کجایی؟ شرگردان پاسخ داد: بندعباس سومی با تعجّب و تردید پرسید: اسم پدرت چیست؟ شرگردان خیلی عادی گفت: به او میگویند کَل عباس. چهارمی که گویی بویی از قضیه برده بود، گفت: کجا اسیری شدی؟ جواب داد: دشت عباس. افسر عراقی که دیگر یقین پیدا کرده بود طرف، دستش انداخته است و نمیخواهد حرف بزند با لگد به ساق پای او زد و گفت: دروغ میگویی پدر…. شرگردان که خودش را به موشمردگی زده بود، با تظاهر به گریه کردن گفت: نه به حضرت عباس!منبع: کتاب طنزدراسارت – صفحه: ۱۱۷
کلک رشتی
حاتم یکی از دژبانهای عراقی قاطع ما بود. او همیشه از احترام گذاشتن به افسران عراقی بیزار و گریزان بود و به لطائف الحیل سعی میکرد هنگام مواجه شدن با آنان از این کار شانه خالی کند. روزی یکی از افسران عراقی بازدید از اردوگاه را به پایان رسانیده بود و میخواست از قاطع خارج شود که از فاصلهی دوری با حاتم روبرو شد. حاتم که قبلاً گفتم از احترام گذاشتن بیزار بود و از طرفی هم سیگاری در دست داشت که نمیخواست خاموش کند. بلافاصله پشت یک ستون بزرگ که بین او و افسر حایل بود پنهان شد و وقتی افسر عراقی از آن سوی ستون از سالن خارج شد حاتم هم خود را به داخل سالن رساند و در نهایت به طرز ماهرانهای از احترام گذاشتن گریخت. متعاون ارشد قاطع که شاهد ماجرا بود، با شوخی به حاتم گفت:«کلک رشتی؟» حاتم که تا آن موقع چنین چیزی نشنیده بود پرسید:«کلک رشتی؟» آن برادر به عربی توضیح داد که تو با پنهان شدن در پشت ستون به اصطلاح ما کلک رشتی زدی؟ حاتم نیز در حالی که میخندید به عربی گفت که اگر این کلکرشتی است پس من همیشه از کلک رشتی خوشم میآید!منبع: کتاب طنزدراسارت