صفحه اصلی دوره بازکردن همه
1 از 2

۱۷.کمک به همسر

متن

بسم‌الله الرحمن الرحیم

کارشناس: استاد عباسی ولدی

عنوان: کمک به همسر

قرار بر این شد که خوب کمکی برای همسرمان باشیم تا در مسیر بندگی خدا حرکت کند. ممکن است که بعضی از زندگی ها مشکلاتی داشته باشند. آیا با وجود آن مشکلات باز هم می شود در مسیر بندگی خدا قدم برداشت؟ آیا می شود از زندگی مشترک برای رسیدن به خدا استفاده کرد؟

راه خدا هیچوقت بسته نیست. حتی با وجود مشکلات هم می شود به خدا رسید البته با در نظر گرفتن این نکته که ما هنر پُل کردن مشکلات را بلد باشیم.

بعضی از ما بخاطر اینکه آدم های مأیوسی هستیم و امیدمان به خدا کم است مشکلات را تبدیل به یک طناب می کنیم و با آن به عمق چاه می رویم در حالی که این مشکلات پُل هستند برای عبور و رسیدن به خدا!

این قصه را هرچقدر تعریف کنیم باز هم از جذابیت آن کم نمی کند. وارد زندگی یک عارف بالله بشویم که مشکلاتی داشت و یکی از آنها فقر بود ولی بزرگترین مشکلش فقر نبود.

مادر خانمی داشت که بسیار بددهن و بداخلاق بود. اتفاقا این مادر خانم با دامادش بسیار مشکل داشت و او را نمی پسندید. بارها و بارها او را تحمل کرد، حرف هایش را شنید و چیزی نگفت. ولی دیگر پیمانه ی صبرش سرآمد و رفت نزد استادش!

مرحوم حداد بود که نزد استادش مرحوم آسیدعلی آقای قاضی از بزرگترین عرفای معاصر (استاد آیت الله بهجت) رفت.

خدمت استاد رسید. و گفت: کاسه ی صبرم سرآمده و می خواهم زنم را طلاق را بدهم چون دیگر نمی توانم این زندگی را تحمل کنم.

استاد پرسید: زنت را دوست داری؟ بله

او هم تو را دوست دارد؟ بله او هم مرا دوست دارد.

استاد گفت: تو هیچ راهی برای طلاق نداری! باید صبر کنی که خدا تربیت تو را بدست مادر زنت داده است.

مرحوم حداد شاگرد حرف گوش کنی بود و رفت سراغ زندگی اش! زندگی اش کجاست؟ چون فقیر است کنار مادر زنش زندگی می کرد.

یک روز هوا گرم بود و آمد خانه، در را باز کرد و تا در را باز کرد نگاهش به مادر خانمش افتاد و مادر خانم هم شروع به دعوا کردن و ناسزا گفتن کرد.

مرحوم حداد تحمل کرد و چیزی نگفت. ولی مادر خانم رها نمی کرد. مرحوم حداد رفت پشت بام. مادر خانم سرش را بلند کرد و فریاد و ناسزا گفت طوری که همسایه ها می شنیدند.

مرحوم حداد پایین آمد و سر به بیابان گذاشت برای اینکه بتواند تحمل کند و حرفی نزند. خودش تعریف می کند: وقتی رفتم به سوی بیابان و بدون هدف و مقصودی که راه را طی می کردم یک دفعه دیدم که انگار شدم دو نفر! یک نفر از خودم جدا شد و در آسمان و یک نفر هم در زمین!

آن کسی که در زمین راه می رفت انگار نه انگار که چیزی به او گفته شده و حرفی به او زده شده است. چقدر حال خوبی داشتم. فهمیدم این حالی که به من دست داده از تحملی است که از رفتار مادرخانم داشته ام.

برگشتم و دوباره رسیدم و خانه و در را باز کردم و مادر خانم را دیدم. به دست و پای او افتادم و گفتم: فکر نکنید حرف هایی که می زنید ناراحتم می کند هرچه دوست دارید بگویید.

وقتی نگاه انسان به زندگی تغییر می کند و همه زندگی را در بندگی خلاصه می کند مشکلاتی هم که در زندگی رخ می دهد تبدیل به فرصت می شود. فرصت برای رشد. شاید یک مشکل بزرگ ما این باشد که هنوز باور نکردیم که به این دنیا آمدیم برای بندگی کردن! ما به غیر از بندگی هیچ کار دیگری نداریم! چون این باور در ما ضعیف شده است دنبال فرصت برای بندگی کردن نمی گردیم. اگر نگاهمان را تغییر بدهیم لحظه لحظه زندگی ما تبدیل به فرصت برای بندگی، رشد، کمال و موفقیت می شود.

محتوای درس
پیمایش به بالا