دسته بندی :دفاع مقدس

476 مقاله

خاطرات آزادگان 20

خاطرات آزادگان ۲۰

مرکب در اردوگاه خودکار به ما نمی‌دادند. بچه‌ها گل‌ها را خشک می‌کردند و وقتی چند قطره آب‌جوش روی آن‌ها می‌ریختند، حالت جوهر می‌گرفت و با آن مطالب مورد نظرمان را می‌نوشتیم و یا دوده‌ی حمام را جمع می‌کردیم و با روغن «مازولا» مخلوط می‌کردیم، که این هم مرکب می‌شد و

خاطرات رزمندگان 19

خاطرات رزمندگان ۱۹

بر زخم‌های آشنا بغضم گرفته بود، با قطرت اشک من دانه‌های برف از پشت شیشه شبیه قطرات باران می‌شد. در حال خودم بودم که سنگینی دستی را روی شانه‌هایم احساس کردم برگشته و دیدم قاسم در حال خندیدن است. بغضم ترکید، سر بر روی شانه‌های قاسم گذاشتم و های‌های گریه

خاطرات آزادگان 19

خاطرات آزادگان ۱۹

 گودال افسر عراقی به ما دستور داد در باغچه‌ی اردوگاه گودال بزنیم و بیل و کلنگ را به ما که سه نفر بودیم، تحویل دادند. بعد از چند ساعت که گودال کنده و مهیا شد، ما را وادار کردند تا داخل گودال شویم و بعد روی ما تا گردن خاک

خاطرات آزادگان 18

خاطرات آزادگان ۱۸

 قرمز به رنگ خون شهدا بچه‌ها برای تهیه‌ی ورق نقاشی و مداد رنگی به صلیب سرخ وانمود می‌کردند که ما می‌توانیم با نقاشی خود را سرگرم کنیم. لذا در ملاقات‌ها به صلیب می‌گفتند ورق نقاشی و مداد رنگی می‌خواهیم. بعد از این که صلیب سرخ این چیزها را می‌آورد، بچه‌ها

خاطرات آزادگان 17

خاطرات آزادگان ۱۷

عکس امام هنگام ظهر، حدود ۶۰ نفر بودیم که به اسارت نیروهای دشمن درآمدیم و ما را در پشت خاکریز قرار دادند. بچّه‌ها به علت تشنگی جان می‌دادند و عراقی‌های ملعون در حالی‌که جان دادن بچه‌ها را می‌دیدند، فلاکس‌های آب را با خنده و تمسخر به ما نشان می‌دادند. نظامیان

خاطرات آزادگان 16

خاطرات آزادگان ۱۶

شهادت به خاطر تصویر امام خمینی (ره) چند روزی در محاصره افتاده و بی‌آب و غذا شده بودیم. یک گلوله هم برای دفاع نداشتیم، آن‌ها ما را اسیر کردند. شصت نفر بودیم، از شدت تشنگی جان به لبمان رسیده بود. چند نیروی رزمنده از تشنگی جان دادند. ما را به

خاطرات آزادگان 15

خاطرات آزادگان ۱۵

 سوراخی درسر وقتی اسیر شدم، تنها کلامی که گفتم این بود: من یک شاگرد بزازم و یک شب بیشتر در جبهه نبوده‌ام و هیچ اطلاعی ندارم. اما یکی از اسرای مجروح وقتی به هوش آمد، گفت: مسئولیت من با ابوترابی است… با این سخن، عراقی‌ها با اصرار بیشتری با من

خاطرات آزادگان 13

خاطرات آزادگان ۱۳

 رعایت بهداشت در آسایشگاه، دستشویی وجود نداشت و می‌بایست این ۱۷ ساعت را بدون دستشویی سپری کنیم. خیلی زود به این نتیجه رسیدیم که باید فکری کرد. به اجبار یکی از پتوها را به صورت مثلثی به گوشه‌ای از آسایشگاه میخ کردند و یک سطل هم در آن گذاشتند، تا

خاطرات آزادگان 14

خاطرات آزادگان ۱۴

زیرکی درزندان طبق دستوری که داده شده بود، می‌بایستی از ایجاد هر صدایی در محوطه‌ی زندان جلوگیری کنند، ولی بتدریج به این امر عادت کرده بودند، طوری که حتی دعا کردن من به زبان فارسی را هم پذیرفته بودند. در نتیجه یکی از راه‌های آگاه کردن دیگران از حضور خودمان،‌

خاطرات رزمندگان 12

خاطرات رزمندگان ۱۲

شهید بی‌سر بعد از درگیری سنگینی که در منطقه شرهانی داشتیم، دشمن مجبور به ترک مواضع و عقب‌نشینی شد اما هر از گاهی خاکریزهای ما را مورد هدف قرار می‌داد در این میانه نوجوانی را دیدم که در گوشه ایستاده پرسیدم کجائی هستی، گفت:اصفهانی، دوباره پرسیدم چند سالت هست؟ پاسخ

خاطرات رزمندگان 13

خاطرات رزمندگان ۱۳

عکس یادگاری روزعلی خسته از جنگ بی‌امان تنها و غریب به عقبه بازمی‌گشت.در میان راه پیرمرد و دو پیرزن بومی را دید.پرسید: چرا اینجا مانده‌اید؟ مرد با چشمانی اشک‌آلود گفت: کجا بریم جوانهایمان با علم‌الهدی رفته اند؟در همین لحظه ماشینی نزدیک شد، روزعلی در پشت خانه پنهان شد سرگرد عراقی

خاطرات رزمندگان 14

خاطرات رزمندگان ۱۴

قربان لب عطشانت یک شهید پیدا کردم. طرفهای سه راه شهادت، چیزی همراهش نبود نه پلاک نه کارت شناسایی، فقط یک قمقمه همراهش بود پر از آب روی آن چیزی نوشته بود:«‌قمقمه را شستم تا بتوانیم متن را بخوانیم، نوشته بود قربان لب عطشانت یا حسین».   قصه عطش در

خاطرات رزمندگان 15

خاطرات رزمندگان ۱۵

گلدسته های کربلا قبل از عملیات فتح‌المبین شهید میرکاظمی گفت:«وقتی انشا‌ء‌الله رفتیم کربلا بر گلدسته‌های سالار شهیدان ابی عبدالله‌الحسین (ع) اذان بگویم». او در همان عملیات به شهادت رسید و من در عملیات والفجر مقدماتی به اسارت دشمن درآمدم .سالها بعد وقتی چشمم به گلدسته‌های حرم امام حسین (ع) افتاد

خاطرات رزمندگان 18

خاطرات رزمندگان ۱۸

نوجوان بسیجی عملیات تمام شده بود و اسرا را به عقب منتقل کردند. بین راه به نوجوان بسیجی کم سن و سال برخوردیم که به تنهایی چهار اسیر گرفته بود، سه نفر از اسرا جلوتر بودند و خودش بر دوش یکی که از بقیه قوی‌تر بود سوار شده و می‌آمد

خاطرات رزمندگان 11

خاطرات رزمندگان ۱۱

سیم خاردار مرحله اول عملیات محرم آغاز شده بود در گروهان، ادغامی از ارتش و سپاه خط شکن بودند. فرماندهی این دو گروهان را سروان ضرابی از ارتش و برادر علی مردانی از سپاه بر عهده داشتند وقتی به سیم‌های خاردار رسیدیم هر دو به یکدیگر نگاه کردند انفجار گلوله‌های

خاطرات رزمندگان 10

خاطرات رزمندگان ۱۰

زنگ ابدیت محمود (۱) مثل همیشه با شوق از خانه خارج شد، اما دقایقی بعد صدای انفجار شهر را لرزاند، زن هراسان و شتاب زده در جست و جوی فرزند ۷ ساله‌اش بیرون دوید، دودسیاه قدرت دویدن را از وی گرفت.اما زن در میان دود آتش می‌دوید، تمام مدرسه را

خاطرات رزمندگان 9

خاطرات رزمندگان ۹

دو دست حنا بسته آرپی‌جی‌زن با هزار زحمت برای ساعتی مرخصی گرفت تا از شهر سیگار تهیه کند. اما ده روز بعد به منطقه بازگشت.فرمانده با دیدن او گفت:«به‌به اقر بخیر» می گفتی پیش پایت گوسفند قربانی می‌کردیم.سرش را پائین انداخت وگفت:«وقتی رفتم شهر بی‌اختیار دلم برای مادرم، گندمها، امامزاده،

خاطرات رزمندگان 16

خاطرات رزمندگان ۱۶

ماه مهمانی خدا همیشه می‌گفت من عاقبت در ماه رمضان شهید می‌شوم شب شهادت امیرالمومنین(ع) مداح مجلس ما بود . در میان مجلس به بچه‌ها می‌گفت:بلندگو‌ها را به طرف عراقی‌ها بگیرید اینها هم مسلمان هستند شاید دلی شستشو دادند دقایقی بعد باران توپ و خمپاره برروی مسجد فاو باریدن گرفت

خاطرات رزمندگان 8

خاطرات رزمندگان ۸

خواب عجیب خواب دیدم به اتفاق برادرم به سوی مکانی در حرکتیم، کنار ساحلی رسیدیم که جمعیت زیادی نشسته بودند، نگهبانی آنجا بود که خواست جلوی برادرم را بگیرد اما با وساطت من اجازه داد به او گفتم:«از تو دو سه سوالی دارم.» اول جواب نداد و خواست فرار کند

خاطرات رزمندگان7

خاطرات رزمندگان۷

حسرت منور که زدند دیدم یک نفر پاهایش را به زمین می‌کشد. یک دستش را به گلویش گرفته بود و با دست دیگرش می‌خواست زیپ پیراهنش را باز کند. خواستم گلویش را ببندم نگذاشت دستم را گرفت و گذاشت روی جیبش، گفتم:«مگه توش چیه؟» خون از لای انگشتانش بیرون زد،

خاطرات رزمندگان 6

خاطرات رزمندگان ۶

تلفن هندلی یک روز سرپرست بودم که تلفن هندلی بعد از مدتها زنگ زد، گوشی را برداشتم. یک نفر به زبان فارسی پرسید خمپاره‌ای که الان زدند به کجای شما خورد ما هم ساده و از همه جا بی‌خبر گفتیم به فاصله چهل متریمان گفتند:«الان می‌زنیم نزدیکتر بعد با کمال

يادها و خاطره‏ها

یادها و خاطره‏ها

پیوند امام در اولین روز ورود به قم در شهریور سال ۱۳۴۱ مشتاقانه به زیارت امام رفتم و با اولین زیارت امام عشق و علاقه‏ام صد چندان شد. تمام هستى و جان و دل و آرزویم را در امام یافتم این دلبستگى و شیفتگى را هرگز و هرگز با هیچ

وصيت‌نامه

وصیت‌نامه

بسیجی شهید محمدرضا مهرپاک بسم الله الرحمن الرحیم اللهم ایاک نعبد و ایاک نستعین می‌خواهم زبان خامه را به سینه کاغذ آشنا کنم و نقشی از رخ آن زیبا را بر این سینه سفید منقّش کنم؛ اما قلم را توانایی این کار نیست. کاغذ را تحمل این نقش نیست. می‌خواهم

عطر گل ياس

عطر گل یاس

عطر گل یاسبه نام الله خالق زیبایی ها امروز می‌آید، دیروز می‌رود، فردا از راه خواهد رسید و فردا ها هر یک در انتطار و چشم به راه مانده‌اند تا نوبت آنها شود که بیایند و بروند. این رفت و آمدها آنقدر سریع است که گاهی انسان حس می‌کند روزها،

شيعه بودن سخت است برادر

شیعه بودن سخت است برادر

آمده بودند تا امامشان را ببینند. از راهی دور و با مشقتی فراوان. خادم بیت پرسید: «بگویم چه کسانی آمده‌اند؟» ـ بگو جمعی از شیعیانتان به زیارت آمده‌اند. خادم رفت، و شاید پاسخی که آورد برای آنان ـ و شاید برای ما و همه کسانی که آن را شنیده‌اند ـ

سرزمين آشنا

سرزمین آشنا

این‌جا هویزه سرزمینی به بلندای عشق و به وسعت بال کبوترانی که عاشقانه پر کشیدند. سبکبال و رها و سرزمینی به اندازه‌ی دست‌های دلمان و به اندازه‌ی آسمان چشم‌های مردانی از جنس نور. سرزمینی به پاکی و قداست حرم امن الهی و این‌جا شهید آباد، سرزمین عشق است. محل پرواز

دوكوهه

دوکوهه

گفتم می‌شنوی چه آهنگ حزینی دارد ؟ گفت: آری این صدای … است که می‌خواند. گفتم: نه, نه خوب گوش کن من صدای قافله را می‌گویم قافله دو کوهه که دارد دور می‌شود . گفت: دور نمی‌شود عزیزم دارد گم می‌شود. گفتم: من نمی‌گذارم که صدای زنگ قافله دو کوهه

چرا مدينه ويران نشد؟

چرا مدینه ویران نشد؟

ساحل آسمان، این‌ شبها که می‌رسد، عجیب بی‌قراری می‌کند و زمین، داغ دلش تازه می‌شود و زخم شرمش، سر باز می‌کند. ملکوتیان حق دارند سر بر دیوار عرش بگذارند و های‌های گریه کنند. و تنها خداست که می‌تواند، تسلای دل علی باشد. ماه حق دارد که گوشه اختفا را بر

باران رحمت

باران رحمت

شهید زهره بنیانیان خدایا اکنون که جوانه‌های آگاهی یکی پس از دیگری می‌شکفند و هر روز ابعاد وسیعتری می‌یابند و غنچه‌های نشکفته وجود جوانان ما به دنبال هم پرپر می‌شوند و بر خاک میریزند، روزی نیست که خبر شهادت گروهی از عزیزانمان را نشنویم.اکنون ثار شهیدانمان شب و روز بالای

اي مقتدر

ای مقتدر

شهید محمدحسین جوکار ای مقتدر و ای توانای دانا ای زاهدان را معین، ای سالکان را مونس، ای عارفان را یاور، و ای عاشقان را معشوق، اگر کسی نداند، تو خوب می‌دانی، اگر کسی نبیند، تو خوب می‌دانی، اگر کسی نشنود، تو خوب می‌شنوی که قلبم، روحم، جانم، زبانم، چشمم

مطلبی پیدا نشد
اشتراک گذاری این صفحه در :
ما را در رسانه های اجتماعی دنبال کنید
اسکرول به بالا