دسته بندی :آسایشگاه

3 مقاله

آلزایمر مادر

آلزایمر مادر

چمدانش را بسته بودیم. با خانه سالمندان هم هماهنگ شده بود. کلاً یک ساک داشت با یه قرآن کوچک، کمی نان روغنی، آب‌نبات، کشمش، چیزهایی شیرین، برای شروع آشنایی… گفت: «مادرجون، من که چیز زیادی نمی‌خورم. یه‌گوشه هم که نشستم. نمیشه بمونم، دلم واسه نوه‌هام تنگ میشه!» گفتم: مادر من

خاطرات آزادگان 10

خاطرات آزادگان ۱۰

 تسبیح سنگی یکی از بچه‌ها تسیبح صد و یک دانه‌ای را از سنگ درست کرده بود. روی دانه‌های آن اسم تعدادی از پیامبران حک شده بود. حدود پنج شش ماه روی آن کار کرده بود. در آغاز کار یک تکه سنگ را خرد می‌کرد، مدت دو سه ماه آن را

طنز 23

طنز ۲۳

الغیبه اشد من الکارهای بدبد مراسم صبحگاهی بود. روحانی گردان راجع‌به واجبات و محرمات صحبت می‌کرد. با بچه‌ها خیلی صمیمی‌ بود. برای همین هم در کلاس درس و یا مراسم متکلم وحده نبود و بقیه مخاطب. مثل معلم و کلاس‌های اول و دوم دبستان غالباً مطلب را ناتمام می‌گذاشت و

اشتراک گذاری این صفحه در :
ما را در رسانه های اجتماعی دنبال کنید
اسکرول به بالا