داستان مهدوی، زیارت در شب بارانی
«شاهیاش را بیشتر کن، تره هم نگذار، زودتر هم بده که هوا دارد ابری میشود.» بیاعتنا به لحن آمرانه مرد، با دستهای نتراشیدهاش، گِل سبزیها را باحوصله سترد، ردیف دستهاش کرد و داد دست مشتری. شده بود اینطور وقتها دلگیر بشود اما نشده بود. پرتاب سکهای به طرفش، لحن تندی