خاطرات آزادگان ۱۸

خاطرات آزادگان 18

 قرمز به رنگ خون شهدا
بچه‌ها برای تهیه‌ی ورق نقاشی و مداد رنگی به صلیب سرخ وانمود می‌کردند که ما می‌توانیم با نقاشی خود را سرگرم کنیم. لذا در ملاقات‌ها به صلیب می‌گفتند ورق نقاشی و مداد رنگی می‌خواهیم.
بعد از این که صلیب سرخ این چیزها را می‌آورد، بچه‌ها از آن‌ها در مصارفی که لازم بود استفاده می‌کردند و طرح‌های خیلی زیبایی در رابطه با جنگ می‌کشیدند، که بعضی از آن‌ها به دست عراقی‌ها افتاد. از آن پس به صلیب سرخ گفتند این‌ها از این مسئله استفاده‌ی سیاسی می‌کنند و دادن مداد رنگی و کاغذ قطع شد.
وقتی بچه‌ها به صلیب سرخ قول دادند که دیگر چنین نقاشی‌هایی نکشند، آن‌ها دوباره برایمان مداد می‌آوردند، اما مداد قرمز را از بین مداد رنگی‌ها برمی‌داشتند؛ چون در طرح‌ها دیده می‌شد که خون شهدا با مداد قرمز رنگ‌آمیزی شده است. قلم در خمیردندان
در آسایشگاه چون داشتن قلم ممنوع بود، بچه‌ها قلم‌ها را در جاهای مخصوصی قایم می‌کردند و آن را فقط برای استفاده بیرون می‌آوردند. از جمله کارهایی که می‌کردند این بود که مغز خودکار را در خمیردندان کرده، در آن را می‌بستند.
موقعی که می‌خواستند استفاده کنند، در خمیردندان را باز می‌کردند و آن را بیرون می‌آوردند و یا این که خودکار را در نان سمون که مثل نان ساندویچی بود، پنهان می‌کردند و موقعی که می‌خواستند استفاده کنند، آن را بیرون می‌آوردند. موقع تفتیش عراقی‌ها همه‌جا را با دقت می‌گشتند ولی قلم‌ها را پیدا نمی‌کردند.
 قهرمان کوچک
آزاده‌ای به نام «جلیل» داشتیم اهل شمال بود. سن زیادی داشت، اما هیکلش کوچک بود. به «جلیل قهرمان» معروف شده بود. به‌طوری که هرکس از عراقی‌ها می‌آمد، می‌گفت: «جلیل قهرمان کو؟»
وقتی این جلیل بیرون می‌آمد؛ عراقی‌ها فکر می‌کردند الان کسی با هیکل بزرگی بیرون می‌آید؛ اما می‌دیدند مردی با جثه‌ای کوچک بیرون آمد. او را می‌گرفتند و حسابی می‌زدند. بیشتر از همه‌ی بچه‌ها، جلیل کتک خورد. جلوی عراقی‌ها آه و زاری می‌کرد، ولی وقتی پهلوی بچه‌ها می‌آمد، قاه قاه می‌خندید و جلوی بچه‌ها دل و جرأت داشت.
او با این کارهایش عراقی‌ها را به تمسخر می‌گرفت و به همه‌ی ما روحیه می‌داد.
قوانین خیبری ها
در آن شرایط سخت، برادران عزیزی که در عملیات خیبر اسیر شده بودند موفق شدند دو شورا برای اداره اردوگاه تشکیل بدهند و نظام بخش رزمندگان اسیر و آزادگان بزرگوار بشوند، یک شورای فرماندهی که متشکل از فرماندهان و برادران روحانی بودند و دیگر شورای فرهنگی که متشکل از برادران روحانی و همچنین برادران معلم و برادرانی که کار تبلیغاتی در جبهه‌ها و در میان نیروها داشتند. و یک فرد به عنوان روحانی سرشناس و بزرگ اردوگاه حق نظر، حق دخالت و حق تعدیل نظرات در هر دو شورا را داشت. در شورای فرماندهی تصمیم‌گیری می‌شد که چگونه بچه‌ها حفظ شوند و چگونه با عراقی‌ها برخورد شود. وظایف ما در اردوگاه چیست و با بچه‌هایی که خدای نکرده ممکن است، در اثر ضعف و یا در اثر فشار عراقی‌ها و یا در اثر تطمیع عراقی‌ها بلغزند چگونه برخورد کنند. آیا با سرباز عراقی‌ با خشونت برخورد کنند؟ آیا اگر یک سرباز عراقی با یک سیلی یا یک کابل به یک اسیر زد او هم در قبالش پاسخ بدهد یا اینکه در مقابل او صبر کند و هرگز پاسخ ندهد؟ این روش وظیفه ما در زمان اسارت بود، یعنی اسیر خیبری کابل می‌خورد، سیلی می‌خورد، توهین می‌شنید ولی هرگز با فرماندهان و افسران عراقی با خشونت برخورد نمی‌کرد، برای اینکه ما دریافتیم که افسران عراقی و سربازان عراقی جرثومه‌هایی از تکبر و خودخواهی و خودبینی هستند. رفته رفته به تمام بچه‌ها و اسرای خیبر این آموزش داده شد. که هرگز نباید در مقابل سرباز عراقی بایستند. سرباز عراقی هرچه به شما توهین کرد و یا شما را زیر ضربات سیلی یا کابل گرفت شما حق ندارید در مقابل او بایستید. این برای حفظ روحیه و سلامت و امنیت بچه‌ها بسیار مهم بود چون اگر برخوردها زیاد می‌شد، خشونت عراقی ها هم بالا می‌گرفت. اینگونه بود که بچه‌ها توانستند با وحدت خود و رهبری خوبی که یک سری از برادرها داشتند (از جمله حاج آقا خالدی، آقای باطنی، آقای سلیمی، گل‌بند) در برنامه‌های خود موفق شوند منافقین در اردوگاه ما نمی‌توانستند فعالیت داشته باشند، چرا که قدرت دست بچه‌های حزب‌اللهی افتاده بود. حتی عراقی‌ها در مقابل ما کم می‌آوردند، این اواخر کاملاً آنها پیش بچه‌های حزب‌اللهی ذلیل و تسلیم شده بودند.
قوطی کبریت
مدتی بود که با استفاده از سنگ‌های جمع‌آوری شده از بیرون آسایشگاه نماز می‌خواندیم، تا این که یک روز هنگام گرفتن آمار، سنگی از جیب یکی از بچه‌ها بیرون افتاد و توجه سروان مفید (افسر ارشد اردوگاه) را جلب کرد. ارشد آسایشگاه در جواب کنجکاوی افسر عراقی گفت: – سیدی برای صلاه! سروان جواب داد: – ممنوع! حجر قی‌القاعه ممنوع. یعنی سنگ در آسایشگاه ممنوع است. از آن به بعد ما مجبور بودیم با استفاده از قوطی کبریت و یا پشت دست به جای مهر نماز بخوانیم.
 کاتبین اخبار
هر روز یا شب مسئول رادیو با استفاده از گوشی اخبار را با سبک خاصی و به صورت رمز می‌نوشت و پس از این که رهبری اردوگاه یک‌بار آن را مطالعه می‌کرد، جهت تکثیر آماده می‌شد. دو نفر نیز مسئول پخش آن بودند.
آنان پس از تحویل اخبار به کاتبین اطلاع می‌دادند. هر کاتب روزی دو یا سه ساعت و حتی گاهی بیشتر از وقت خود را، وقت صرف نوشتن اخبار می‌کرد.کاتیوشا
بچه‌های برای سرگرمی، کارهای دستی می‌ساختند. با سوزن‌های خیاطی گلدوزی می‌کردند و یا با تیغ ریش‌تراشی روی سنگ تصاویری را حکاکی می‌کردند.
زمانی که کبریت فراوان بود با چوب آن قاب عکس می‌ساختند. عراقی‌ها می‌آمدند و می‌پرسیدند: «برای ساختن قاب، مثلاً ۱۸ ×۱۳ چند تا کبریت لازم است؟»
اسرا پاسخ می‌دادند و آن‌ها کبریت‌ها را می‌آوردند و بچه‌ها برایشان قاب می‌ساختند. اما از وقتی که بچه‌ها با چوب کبریت‌های اضافی، مینی کاتیوشاهای کوچکی ساختند که گوگردش آتش هم می‌گرفت. عراقی‌ها در دادن کبریت سخت‌گیری کردند.
 کارخانه ی گیوه‌ بافی
روزی افسر عراقی گیوه‌ی زیبایی را که یکی از بچه‌های دزفول بافته و به پا کرده بود دید و پرسید: «این چیه؟» او گفت: «سیدی، خرج داره.» پرسید: «چه چیزی احتیاج داره؟» گفت: «نخ احتیاج است و ما از این نخ‌ها استفاده می‌کنیم.» شما به بازار بروید_ بالفرض اگر ۳ بسته نخ می‌خواست گفت ۱۵ بسته نخ می‌خواهم- و یک جفت کفی هم بگیرید». افسر عراقی هم وسایل آن را تهیه کرد و آورد.
از آن پس بچه‌ها مانند کارخانه‌ی گیوه‌زنی برای سربازان و افسران عراقی گیوه می‌بافتند و از مازاد نخ‌ها بدون اطلاع عراقی‌ها برای خودمان استفاده می‌کردیم.
 کارهای دستی
کارهای دستی بیشتر،‌ بافندگی بود. بچه‌ها اگر کفش می‌دوختند میل آن را از سیم خاردارها و اگر پیراهن می‌دوختند نخ آن را از زیر پیراهن‌ها برمی‌داشتند. نخ عرق‌گیرها را باز می‌کردند و می‌بافتند.
گاهی جانمازهایی می‌دوختند و اسامی ائمه را روی آن گلدوزی می‌کردند. عراقی‌ها وقتی بعضی از این‌ها را می‌دیدند از بچه‌ها می‌گرفتند و به افسران خودشان نمی‌دادند، بلکه برای خودشان می‌بردند.
بعضی از بچه‌ها مدت یک ماه طول می‌کشید تا چیزی را گلدوزی کنند. ولی تا یک سرباز عراقی آن را می‌دید، می‌گرفت و می‌برد. اما بعضی از بچه‌ها توانستند کارهای دستی‌شان را پنهان کنند و در آخر هم با خودشان به ایران آوردند. کاغذ دعا
یکی از برادران دزفولی روی کاغذ سیگار دعا نوشته بود. به این بهانه عراقی‌ها او را در حضور دیگران برهنه کرده و کتک زدند.
چند روز بعد پیکر نیمه‌جانش را در داخل سلول انداختند. یک نصفه روز پیش ما بود و صبح فردایش که می‌خواستیم بیدارش کنیم بدنش خشک و سرد بود. او همان نیمه‌شب به لقاا… پیوست. کاغذها را چرا خوردید؟!
یک روز داشتیم دعا می‌خواندیم. حال خوبی داشتیم! یکهو عراقی‌ها به داخل آسایشگاه ریختند و بچه‌ها فوراً ورقه‌های دعا را پاره کرده و در دهان گذاشتند. جویدند و قورت دادند.
هرچه گفتند که کاغذها را چرا خوردید‌؟‌ ساکت و صامت نگاهشان کردیم و چیزی نگفتیم. آن‌ها دیوانه‌وار بر سرمان ریختند و چوب‌ها را بر سر و تنمان خرد کردند. کبوترشهادت
یکی از دوستان که بعد از عمل جراحی گوش او کر شد، یک شب چنان از درد فریاد می‌کشید که همه به گریه افتادیم. آن شب عراقی‌ها حاضر نشدند داخل آسایشگاه شوند و از پشت در یک آمپول به آن برادر تزریق کردند. چیزی نگذشت که کبوتر خوش‌بال شهادت نشست روی شانه‌اش. کرام الکاتبین
وقتی رادیو به دستمان افتاد، برای نگهداری آن و نوشتن اخبار آن و رساندن اخبار به آسایشگاه‌ها باید سازماندهی درستی می‌شد؛ چون بیست تا آسایشگاه بود و در هر آسایشگاه ۹۰ نفر زندگی می‌کردند. کل نفرات اردوگاه ۱۹۴۵ نفر بود.
رادیو را یک نفر که گوشی داشت و دست‌خطش هم خوب بود و تند هم می‌نوشت، تحویل می‌گرفت. در یک برگ اخبار را می‌نوشت و فردا آن را به افرادی که اسمشان را «کرام الکاتبین» گذاشته بودند، برای تکثیر می‌داد.
این افراد بچه‌های حزب‌اللهی بودند که عهد بسته بودند اخبار را تا قبل از خوانده شدن در آسایشگاه‌ها به کسی نگویند. حتی عده‌ای اصلاً نمی‌دانستند که اخبار رادیو در کجا گرفته می‌شود. مثلاً چهار نفر در حمام‌ها نگهبانی می‌دادند و رادیو را می‌گرفتند، یا در زیر پتو، در اتاق‌های گرم اخبار را می‌نوشتند و بدین‌صورت ما به مدت ۵/۱ الی ۲ سال یک برنامه‌ی خیلی منظم اخبار صدای جمهوری اسلامی ایران را داشتیم.
 کرم بدن
وقتی برای پانسمان به بهداری رفتم، پزشک‌یار عراقی کنارم آمد و یک سطل آشغال را جلو‌ی تخت گذاشت. فکر کردم می‌خواهد زخم‌ها را شست‌وشو بدهد. وقتی خوب نگاه کردم، دیدم کرم‌های ریزی را از لا به لای زخم‌های بدنم بیرون می‌کشد و داخل سطل زباله می‌اندازد.
 کلاه
یک روز عراقی‌ها پی به برگزاری نماز جماعت ما بردند. آن هم درست در لحظه ارتکاب جرم! سرگرد عراقی سراغ امام جماعت را می‌گرفت و ما چیزی نمی‌گفتیم. او که این سکوت را دید، دستور داد در را باز کنند و بعد وارد آسایشگاه شد. کمی به صفوف بچه‌ها نگاه کرد و سپس به طرف صف دوم رفت و گوش یک نفر را گرفت و در حالی که او را از صف بیرون می‌کشید، گفت: – پیدایش کردم. نگاهش کنید! کلاه بر سر دارد. امام جماعت همین است. او را بردند و چند روزی در زندان انفرادی حبس کردند و با کتک و شکنجه پذیرایی شد! او را به خاطر کلاهی که از جورابش درست کرده بود و به سر داشت، به عنوان امام جماعت گرفته بودند، زیرا چیزی از نماز جماعت نمی‌دانستند. پس از این جریان، عراق‌ها دو روز هم آب را بر روی ما بستند.
 کمبود کاغذ
اواخر اسارت بیش از دو سال از قلم و کاغذ محروم بودیم. پی در پی می‌ریختند و همه‌جا را می‌گشتند. در این تفتیش‌ها کم‌کم ذخیره‌ی قلم و کاغذ تمام می‌شد. درخواست‌های زیادی از طرف اسرا انجام گرفت، اما عراقی‌ها موافقت نمی‌کردند تا این‌که کاغذ سفید دیگر تمام شد.
داشتیم ناامید می‌شدیم که فکری به ذهن یکی از بچه‌ها خطور کرد. او پیشنهاد استفاده از پلاستیک به جای کاغذ را داد. فکر بسیار جالبی بود. هر ماه که جیره‌ی شکر اردوگاه را می‌آوردند، داخل گونی نایلون سفید رنگ نازکی قرار داشت که بچه‌ها آن را به ابعاد ۲۵ × ۵۰ می‌بریدند و روی «فیبر» می‌کشیدند.
برای نوشتن هم از خودکار مشکی استفاده می‌شد که پاک کردن آن بسیار راحت بود. هر شب بعد از این‌که خبرها از روی پلاستیک خوانده می‌شد، آن‌ها را با مقداری آب گرم و تاید و تکه ابری می‌شستند و خوب که پاک می‌شد، بعد از خشک کردن مجدداً همان پلاستیک را برای فردا به کار می‌گرفتند. به این وسیله کمبود کاغذ رفع شد. گال
عادی‌ترین بیماری، بیماری پوستی گال بود. از هر ۱۰۰۰ نفر، ۹۵ نفر به آن مبتلا شده بودند.
این بیماری به حدی شایع بود که بچه‌ها به شوخی می‌گفتند: هرکس گال نگرفته باشد، اصلاً اسیر نیست. البته غیر از گال، قارچ و امراض پوستی دیگری هم در بدن اسرا جاخوش کرده بود.
 گرمای عراق
گرمای طاقت‌فرسای عراق در ماه رمضان خیلی شدید بود و بچه‌ها به ناچار پیراهن‌های خود را بالا زدند و شکم خود را روی موزاییک‌های کف آسایشگاه چسباندند، تا شاید کمی خنک شوند.
بچه‌ها با حوله یکدیگر را باد می‌زدند و اگر کسی حالش خیلی بد می‌شد، چند نفری او را باد می‌زدند تا کمکی کرده باشند.
 گل سرخ
امام را در خواب دیدم. چند گل سرخ به من داد و گفت که آن‌ها را بین بچه‌ها تقسیم کنم.
آن شب نفهمیدم که چه اتفاقی افتاده، صبح خبر رحلت امام را از بلندگوی اردوگاه شنیدیم. این خبر، هوای ابری آسمان دل فرزندانش را بارانی بارانی کرد.

دیدگاه‌ خود را بنویسید

اشتراک گذاری این صفحه در :
ما را در رسانه های اجتماعی دنبال کنید
اسکرول به بالا