از آستان پیر مغان، سر چرا کشیم دولت در آن سرا و گشایش در آن سر است یک قصه بیش نیست غم عشق، وین عجب کز هر زبان که می شنوم نامکرر است. (۱)
شاعرم; ولی برای جز تو، شعر گفتن نمی دانم.
قافیه های من، همه در آغاز بیت می آیند، و وزن و عروض از شعر من گریزانند.
آیا قامت موزون تو، چنین شعر مرا بی وزن کرده است؟
آیا ایهام حافظ، به موی تو دست یافت؟ ملاحت مثنوی را با روی تو چه کار؟
حماسه ذوالفقار، چه شاهنامه ها که در غبار کارزار تو می رقصاند!
هرمضمون که شاعران به ذوق می آرایند، حکایتی ازبهشت روی توست.
ای نور دل و دیده و جانم چونی؟ ی آرزوی هر دو جهانم چونی؟ من بی لب لعل تو چنانم که مپرس تو بی رخ زرد من ندانم چونی؟ (۲)
باغبانم; ولی در باغ من جز نرگس نمی روید.
بنفشه ها، از تاب شبهای غیبت، در اضطرابند، و سوسن و یاسمن، پیامبران حسن تو.
در گلزار خرامیدن را، سرو از تو آموخت، و جامه دریدن را، غنچه از من.
وقتی دل سودایی می رفت به بستان ها بی خویشتنم کردی، بوی گل و ریحان ها گه نعره زدی بلبل، گه جامه دریدی گل تا یاد تو افتادم، از یاد برفت آن ها (۳)
عاشقم; و جز نام تو، ترجمانی برای عشق نیافتم.
سوختن، پیشه من است، اما نه پای شمعهای شبهای رنگی; در رثای پروانه های سوخته پر.
جمعه ها را دوست دارم; نه چون از کار و مشغله فارغم; چون همه را مشغول تو می بینم.
موسیقی، همان تکرار موزون و ضرباهنگ نام تو در دستگاه شور است.
نوشتن، نیکو صنعتی است، اگر با میم آغاز شود و تا یاء بخرامد.
خواندن، سرگرمی جمعه شب ها در سال تحصیلی است; ولی ندبه خوان مسجد ما – که خواندن را، فقط صبح های جمعه می داند – زیباترین خط را بر پیشانی دارد.
کار و بار من، کتاب و قلم است; یکی سینه می خنداند، یکی گریه می افشاند. و من میان آن خنده و این گریه، حیران نشسته ام.
تو کدام را بیشتر دوست داری؟ خنده کتاب را یا گریه قلم را؟
خامه تقدیر، کتاب عمر مرا نگارستان غیبت و ظهور و فرج و انتظار کرده است، و هرگاه که آخرین می رسد، نخستین باز می گردد، و دوباره همان واژه های خویشاوند و همخون.
زاهدم; و زهد را از میخواره های بی بند و بار آموختم. چون اگر بند و باری باشد، نه پای در راه است و نه قامت به قاعده. پای که در راه نباشد، و سر که بالا نیفرازد، به خنده دیوانه ای نمی آزرد.
نشسته ای و هرازگاه طناب راه را تابی می دهی. آیا دست ما سزاوار آویختن به پای تو نیست؟ در کدام بیدادگاه این تقدیر برما رفت؟ کدام گناه کرده و ناکرده، نشست و چنین زنجیر آهن دلی بر پای ما بست؟
تیره شب ترین روزگارها; فصل عاشقی است. این فصل را به باد بسپار، تا با هر سیلی، ورقی چند از آن بگذرد.
اما نه; چه سود؟ پایان این فصل، انتهای بودن است.
آموزگارم; به نوآموزان مدرسه، الفبای دوست داشتن می آموزم. مهر ورزیدن را با آنان تکرار می کنم و تخته سیاه را پر از سپیدی القاب تو.
می گویم: اولیها! دومیها! سومیها!… شما از مادر زاده شدید که مشام به گلبرگ نرگس بسایید. شبها، با عروسک شمشیر به خواب روید، و صبح، چشمهای نازک و معصوم خود را تا خونین ترین افق بدوانید.
درس ما امروز میم است. میم مثل مهدی; مثل موعود; مثل … دیگر میم بس است.
حالا نون. نون، مثل ندبه.
مشق فردا را فراموش نکنید: هزار برگ، جمعه .
نامه رسانم; نامه های مردم را یک یک به جوی خیابانها می ریزم. جز آن که کوی تو را نشانه گرفته است.
طبابت می کنم; هر دردی که نه درمان آن، دست مهر توست، مرهم نمی نهم; معجون نمی دهم; چرک از آن نمی روبم، و مژده بهبود آن در طبله من یافت می نشود.
در بازار حجره دارم; «و ان یکاد…» می فروشم. سرمایه ام را خشت می کنم و یک جمکران آرزو می سازم. تو را در محراب آن می نشانم و خود بر در می ایستم. کفشهای زائرانت را به خود می آویزم و تاصبح، سلام گوی فرشتگانم.
می نویسم; اما فقط گریه ها را.
انتشارات خزان، ناشر کتابهای من است.
باد توزیع می کند، و رود می خواند.
آرزومندم; یک جمکران
پیشه من عاشقی است; پیشه تو چیست؟ چیست؟ پیشه من، راز نهان گفتن است پیشه تو، دیدن اشک من است از تو نپرداخته ام با کسی یاد توام، صحبت مرد و زن است
پی نوشتها
: ۱. حافظ. ۲. مولانا.۳. سعدی.
رضا بابایی
قلم، کتاب، …. یک مدرسه عشق
- آذر ۱۰, ۱۳۹۳
- ۰۰:۰۰
- No Comments
- تعداد بازدید 97 نفر
- برچسب ها : امام زمان (ع), چهارده خورشید, قلم, کتاب, متون ادبي, مدرسهع عشق