بوی بهار که می وزد همه چیز را زنده می کند. همین که اواخر اسفند ماه مقداری از سرمای زمستان کم می شود حس می کنی که همه چیز می خواهد تازه شود. حس می کنی که همه چیز می خواهد بشکفد، زنده شود، تازه شود. امّا لابلای این تازه شدن ها و یا اگر بهتر بگویم فراتر از همه این تازه شدن ها، رگه هایی از غم و درد، یک اندوه قدیمی، یک غصه قدیمی، بر دل و جانت می دود.
و آن اینکه می بینی امسال هم می رود و بهار می آید امّا صاحب بهار، بهار حقیقی، امام منتظَر ما نیامد. می بینی امسال هم با همه خوبی ها و بدی هایش، با همه غفلت ها و با همه بی خبری ها و با همه توجهات و توسلات گذشت، امّا هنوز که هنوز است آن سید هاشمی، آن ماه خوشبوی اهل بیت، آن یاس سپید خاندان پیامبر، آن بزرگواری که »عَلی خَدّه الأیمنِ خالٌ کَانّه کَوکبٌ دُرّی« نیامد و همین که اینها به دلت می نشیند با تمام وجود حس می کنی که این بهار بهار یا ابا صالح المهدی ادرکنی العجل العجل….
واقعی نیست. انگاری که روح ندارد، جان ندارد. بهار شکفتن جان ها و دل ها نیست. می فهمی تا صاحب بهار نباشد بهار، بهار نیست. صاحب بهار همو که همه گل ها به امید دیدن رویش، به امید بوسه زدن بر دستانش از دل خاک سر بر می آورند، خود در تنهایی و غیبت و دوری بسر می برد یک خیمه و بیابان های تنهایی، یک خیمه و صحراهای غربت، یک خیمه و یک دل با هزار سال دلواپسی. آه یک خیمه و یک دنیا نامردی، بی وفایی پشت کردن و …
بگذریم، صحبت از بهار بود، صحبت از سالی که گذشت، با همه بدی ها و خوبی هایش با همه توجهات و غفلت ها. یکسال شاید برای ما یک سال روی سال های دیگر بود. امّا برای آن سید خیمه نشین هر روز و هر شبش یکسال بود؛ چرا که هر شبش به مناجات و اشک گذشته، هر سحرش به دعا و انتظار و قنوت که: »خدایا! شیعیانم، محبانم، دوستانم …« آری یکسال، چه روزها که او به اشک بود و ما بی خیال و غافل. چه جمعه ها که او به حزن و اندوه، ما بی خبری و بیهودگی و غفلت. یکسال هر سحرش، هر صبحش، هر شبش برای آن ماه مدینه به غصه گذشت. راستی با خود تا به حال فکر کرده ای که غصه های طولانی با دل آدم چه می کند چه برسد به دل نازک تر از گل او… باز هم بگذریم… یکسال گذشت هر چه بود و نبود گذشت با هر درد و سوزی که بود گذشت. باز هم همه به انتظار می مانیم. ما که خاکی بیش نیستیم، آفتاب و ماه و ستاره خاک و سنگ و زمین و ماهیان دریاها همه و همه به انتظارند. انبیا و صلحا هر کسی که اهل خیر و مهربانی است و از همه بالاتر و والاتر آن سیزده ستاره تابناک اهل بیت آن خاندان نور کهکشان ولایت و امامت؛ از بی بی داغدار و پهلو شکسته مدینه – که چشمان کبودش، به ضرب سیلی بسته شد – در انتظار است – تا سحرخیز مدینه بیاید و انتقامش را بگیرد – تا آن سه ساله ای که داغ بسته های خون هنوز گونه هایش را می سوزاند. یک دیده به سر نی دارد و یک دیده به انتظار که خواهد آمد آن مردی که انتقام بابایم را بگیرد. خواهد آمد آن مردی که جواب سربازان شامی را می دهد، آن هنگام که با نگاه ها و نیشخندهایشان دلمان را می شکستند.
خواهد آمد آن سوار سبز پوش، همو که همان حال که عمه جانم را می زدند همان حال که همه جانم زیر تازیانه دشمن چشمان پر اشکش را می بست نامش را صدا می زد. خواهد آمد صاحب ذوالفقار حیدری… و همه به انتظار و ما… بگذریم به امید سال ظهورت، سال آمدنت، صبح ظهورت …
سعید بیان الحق
لحظه تحویل سال
- آذر ۱۰, ۱۳۹۳
- ۰۰:۰۰
- No Comments
- تعداد بازدید 88 نفر
- برچسب ها : امام زمان (ع), امسال, بهار, تحویل سال, چهارده خورشید, روح, متون ادبي