خاطرات آزادگان ۱۷

خاطرات آزادگان 17

عکس امام
هنگام ظهر، حدود ۶۰ نفر بودیم که به اسارت نیروهای دشمن درآمدیم و ما را در پشت خاکریز قرار دادند. بچّه‌ها به علت تشنگی جان می‌دادند و عراقی‌های ملعون در حالی‌که جان دادن بچه‌ها را می‌دیدند، فلاکس‌های آب را با خنده و تمسخر به ما نشان می‌دادند. نظامیان عراقی از جیب یکی از برادران بسیجی عکس کوچکی از امام خمینی را پیدا کردند. آن را به فرمانده‌ی خود که یک افسر عراقی بود، نشان دادند. افسر عراقی با حالتی وحشیانه به سمت آن بسیجی آمد. پیراهنش را گرفت و با فشار دادن گلویش او را به شهادت رساند.
 علی فرعون
یکی از افسران عراقی دوست داشت زبان فارسی را بیاموزد. یک‌بار به علی گفت: «تو باید به من فارسی یاد بدهی». علی هم قبول کرد و هر روز در ساعت مشخصی به مقر افسر می‌رفت، اما زبانی جدید را به او آموخت.
به او گفته بود: ایرانی‌ها به دست می‌گویند پیچ‌گوشتی، به کفش می‌گوییم قایق و…
یک روز آن افسر عراقی به میان اسرا آمد و شروع به صحبت کرد و به جای این‌که بگوید چرا ریشت را نزده‌ای؟‌ گفت: «چرا ناخنت را نزده‌ای…..» بچه‌ها از صحبت‌های او خندیدند. وقتی افسر متوجه شد علی چه بلایی بر سرش آورده، او را سخت تنبیه کرد و گفت: «تو علی فرعون هستی، از آن روز به بعد بچه‌ها او را علی فرعون صدا زدند».
 عمل جراحی
پنج سال از اسارتمان می‌گذشت، اما هنوز سینه‌ی من زخمی بود و هر روز بدتر از دیروز می‌شد. شکستگی دستم خوب شد، به طوری که می‌توانستم به راحتی دستم را حرکت دهم. اما چرک کردن و عفونت سینه‌ام خوب که نشده بود هیچ، بدتر هم شده بود. طوری که یک روز در میان، تقریباً عفونت زیادی از آن خارج می‌شد. چند باری به بهداری مراجعه کردم، اما آن‌ها توجهی نکردند و به دادن چند قرص آنتی‌بیوتیک اکتفا کردند.
وضعیتم خیلی بد شده بود طوری که از یک انسان خندان و شاداب به یک فرد گوشه‌گیر و تنها تبدیل شده بودم. بوی بد بدنم اجازه نمی‌داد بچه‌ها بیشتر از چند دقیقه کنارم بنشینند و یا شب به هنگام خواب، بخوابند.
خیلی ناراحت بودم، به طوری که شب‌ها در خلوت خودم بی‌صدا گریه می‌کردم. تا این‌که یک روز دوستانم به نام‌های مهدی و مفید پیشنهاد عجیبی دادند، پیشنهاد آن‌ها از این قرار بود که می‌خواستند من را بدون بی‌هوشی عمل جراحی کنند، بلکه شاید علت این عفونت را بفهمند. چون شک کرده بودند که شاید تیر یا ترکشی داخل سینه‌ی من است. اول قبول نمی‌کردم، اما به یاد تنهایی و گوشه‌گیری خودم که افتادم قبول کردم.
ابتدا مهدی با دو تا چوب کبریت هر چه چرک داشت خالی کرد، درد عجیبی داشت، اما تحمل کردم. سپس پوسته‌ی چرکی را کنار زد و به دنبال تیر یا ترکش گشت. همه ساکت بودند که ناگهان مهدی فریاد زد تیر و آن را بیرون کشید. مفید به عنوان دستیار دکتر، خون‌های خارج شده را با باندهایی که در دست داشت پاک می‌کرد.
عمل با موفقیت انجام شد و از آن به بعد دیگر سینه‌ی من عفونت نکرد و هم‌چنین از گوشه‌نشینی و اشک‌های شبانه خبری نبود .
 عملیات رادیو
بعضی از مأموران عراقی با خود رادیو داشتند که در سه_ چهار ساعت نگهبانی خود از آن استفاده می‌کردند. چند نفر از بچه‌ها تصمیم گرفتند که به طریقی یکی از رادیوها را به دست آوردند. این تصمیم در حقیقت از طرف رهبری اردوگاه بود و چند تا از برادران هم مجری آن. نگهبان معمولاً رادیوی خود را روی دیوار کوچکی که از بلوک‌‌های مشبک ساخته شده بود می‌گذاشت.
بچه‌های دسته‌ی دو «تی» چوب نظافت را که تقریباً دو متر طول داشت به یکدیگر بسته و به سر آن تکه سیمی شبیه قلاب وصل کردند. آن‌ها همیشه جلوی آسایشگاه و داخل حیاط مراقب بودند تا در موقعیت مناسبی رادیو را بردارند. حدود چند ماه این کمین ادامه داشت تا این‌که روزی سرباز، رادیو را طبق معمول داخل سوراخ یکی از بلوک‌ها گذاشت و به قدم زدن پرداخت. پس از مدتی در چند قدمی رادیو ایستاده و رفت تو حال خودش. بچه‌ها وقت را غنیمت شمردند و سریع دو چوب را به هم وصل کردند و کنارستونی ایستادند.
سپس یکی از آن‌ها روی دوش دیگر رفت و چوب و قلاب را به طرف رادیو دراز کرد. وضع دلهره‌آوری بود. پس از مدت کوتاهی_که خیلی طولانی گذشت _ بالاخره موفق شدند قلاب را به بند رادیو وصل کرده و آن را بیاودند. چند دقیقه بعد با نقشه‌ی قبلی، عده‌ای از بچه‌ها در زمین فوتبال دعوای ساختگی راه انداختند و توجه مأموران اردوگاه را به سمت خود جلب کردند.عید نوروز در اسارت
مهم‌ترین مناسبت، عید نوروز بود. آغاز بهار برای اسرا بسیار غم‌انگیز بود. این غم ناشی از خاطرات فراوانی بود که از این عید ملی داشتیم. از کودکی، از کفش و لباس نو، از ماهی قرمز، از تنگ بلور، از هفت‌سین و از صندوق چوبی مادربزرگ که به ما عیدی می‌داد. از بوسه‌های گرم مادر و دستان پدر. از دید و بازدید، لبخند فرزند، چهره‌ی شاد همسر و وزش نسیم بهاری بر گونه‌های خاک.
یادم می‌آید اولین عید اسارت برایم بسیار پراندوه گذشت. برای نخستین بار عید نوروز دور از خانواده بودم. دیگران هم حال مرا داشتند. سکوتی گلوگیر بر آسایشگاه حاکم شده بود. تحویل سال، نیمه‌شب بود، یکی شمعی روشن کرده بود و در جلوی خود گذاشته بود و به سوختنش می‌نگریست. دیگری در زیر پتو خود را به خواب زده بود، ولی از غلت خوردن دایمش معلوم بود که خواب نیست، بلکه عکس زن و فرزند خود را در دستان می‌فشارد. افکار گذشته در جلوی چشمانم جان می‌گرفتند. من به خانواده‌ام فکر می‌کردم، به مادرم، به پدرم، به خواهران و برادرهایم. نمی‌دانستم با این بمباران شهرها هنوز زنده‌اند یا نه، ولی یقین داشتم که به یاد من هستند.
بغض گلویم را گرفته بود. یکی از دوستان داشت آرام برای خود آواز می‌خواند. چند دو بیتی را زمزمه می‌کرد. سکوت آسایشگاه باعث شد صدایش بلندتر شود. صدای گرم و خوبی داشت.
مسلمانان دلم یــــاد وطـــــــن کرد
نمی‌دانم وطن کی یاد مـــــــن کرد
نمی‌دونم که زن بی یا که فرزنـــــد
خوشش باشه هرآن‌که یاد من کرد
آرام بغضم شکست و بعد از شش‌ ماه اسارت برای اولین بار، گریستم. لحظاتی بعد، کم‌کم سکوت شکست. غصه‌ها به نوعی وازدگی و بی‌اعتنایی مبدل شد و شوخی آغاز گردید. دوستی، هفت‌سین چید. از سنگ، سکه، سیگار، سیم (کابل)، سمون (نوعی نان عراقی)، درست یادم نیست دو تای دیگر چه بود. هرچه بود خنده‌دار بود و لبخند تلخی بر لبان بیننده می‌نهاد.
سالیان بعد که اسرا تجربه‌ی کافی اندوخته بودند در هنگام سال نو، قرآن و بعد فرازهایی از سخن امام (ره) قرائت می‌شد و اسرا آغاز سال جدید را به همدیگر تبریک می‌گفتند. در یکی دو آسایشگاه با هماهنگی عراقی‌ها نمایشگاه عکس برپا می‌شد. عکس‌های بچه‌های اسرا که از ایران آمده بود. به دیدنش می‌ارزید. در حاشیه، چند کار تبلیغاتی هم صورت می‌گرفت.
در دیگر مناسبت‌ها هم‌چون روز ارتش، روز قدس، روز سپاه پاسداران، روز زن و هفته‌ی دفاع مقدس به همان منوال برنامه‌ها مهیا و اجرا می‌شد که در بالابردن روحیه‌ی اسرا نقش بسزایی داشت. غذای روح
با سازماندهی‌یی که بین بچه‌ها به عمل آمده بود، تقریباً تمام اردوگاه تحت پوشش کار تبلیغاتی قرار می‌گرفت. روش کار بدین‌صورت بود که یک سری از مطالب مثل دعا، احکام، گزیده‌هایی از نهج‌البلاغه و مقالات مفید، از طریق رابط‌‌ ها، به دست کلیه‌ اسرای اردوگاه می‌رسید.
رابط ما بین ساختمان بچه‌های بسیج _ ساختمان شماره‌ی ۴ _ و دیگر ساختمان‌ها، یکی آشپزخانه بود و دیگری بهداری. با استفاده از این دو مقر، مطالب خود را جا‌به‌جا و توزیع می‌کردیم. مطلبی را که مثلاً می‌خواستیم به ساختمان شماره‌ی ۳ برسانیم، در دفترچه می‌نوشتیم و هنگامی که مسئولین غذا به آشپزخانه می‌رفتند، آن را به یکی از آشپزها که آن‌ها هم اسیر بودند، می‌دادند و آشپز هم مسئولیت داشت تا موقعی که فرد موردنظر از ساختمان شماره‌ی ۳ به آشپزخانه رجوع می‌کند، دفترچه را به او بدهد. تمام این کار دور از چشم نگهبان‌های عراقی انجام می‌شد. از بهداری هم به همین صورت استفاده می‌شد.
یکی از مهم‌ترین فواید این کار، این بود که بدین طریق می‌توانستیم از وضعیت بچه‌ها در ساختمان‌های دیگر باخبر شویم. غذای گرم در انفرادی
در ایام اسارت غذا همیشه سرد و ماسیده بود. در سلول انفرادی برای گرم کردن غذا، آب گرم را در سطل آشغالی که قبلاً آن را خوب شسته بودم، به صورت جاری می‌گذاشتم و غذایی را که می‌خواستم گرم کنم، درون پارچ آب ریخته در آب گرم شناور می‌کردم و پس از مدتی غذا گرمای مناسبی پیدا می‌کرد.
اگر می‌خواستم برنج را گرم کنم، مقداری آب درون پارچ می‌ریختم و برای حفظ حرارت و بخار، مقداری از خمیر نان را به صورت صفحه‌ای فشرده در آورده، روی آن قرار می‌دادم که به جای دم کن عمل می‌کرد.
در نتیجه حرارتی را که غذا از آب می‌گرفت مدت‌ها در خود نگه می‌داشت.  غسل وکفن
وقتی او را غسل می‌دادیم، بر اثر پاره شدن سینه و شکمش، روده‌ها و شش‌های او از شکم و سینه‌اش بیرون می‌ریخت و خون جاری می‌شد. آن قدر شش‌ها و روده‌هایش خشک و باریک شده بود که گویی آن‌ها را در آفتاب گذاشته و خشک کرده بودند.
بعد از غسل دادن، از عراقی‌ها برای او کفن خواستیم؛ ولی کافران بعثی تکه پارچه‌ی سفیدی آوردند و گفتند: این کفن است.
به آن‌ها گفتیم: کفن دو تکه است اما آن‌ها از این مسایل چیزی نمی‌دانستند. غلتک چوبی
در محوطه‌ی اردوگاه حدود صد الی صد و پنجاه متر زمین ناهمواری بود که نیاز به تسطیح داشت تا بتوانیم در اوقات بیرون باش از آن استفاده کنیم.
بچه ها از تنه‌های درختان به عنوان غلتک استفاده کرده و آن را صاف و قابل بهره‌برداری نمودند.
فرشته عذاب
یک بار از نگهبان عراقی به نام عبدالرحمن پرسیدیم چرا به وضع غذایی ما رسیدگی نمی‌کنید. پاسخ می‌داد ما به اندازه‌ به شما غذا می‌دهیم که در حد اسکلت باشید و بتوانید فقط راه بروید. چون اگر شما ایرانی‌ها سالم باشید و به شما رسیدگی بشود، از همین پنکه‌های سقفی، هلی‌کوپتر می‌سازید و از این‌جا فرار می‌کنید.
البته همین عبدالرحمن یک دشداشه سفیدی می‌پوشید و سجاده‌ای پهن می‌کرد و نمازهای بسیاری زبیا و طولانی می‌خواند.
یک بار بعد از نماز به او گفتیم آخر ما نماز خواندن تو را قبول کنیم یا شکنجه کردنت را؟
عبدالرحمن بلافاصله گفت:«من مأمور خدا روی زمین هستم تا شما را شکنجه کنم».
یکی دیگر از عادات او این بود که پس از شکنجه، برادر آزاده‌ای که به دست او اسیر بود، وقتی خسته می‌شد و می‌نشست دو تا سیگار روشن می‌کرد؛ یکی را به کسی که شکنجه شده بود می‌داد و یکی هم خودش می‌کشید.
به خاطر همین خصوصیات ضد و نقیضش او را فرشته عذاب می‌خواندیم.
 فرشی برای ایران
اسرا برای خودشان یک سرگرمی داشتند که تا حدی از آن خلأ روانی و لحظات پردغدغه می‌کاست. مثلاً چارچوب برخی از پنجره‌ها‌ی آسایشگاه را که دور از چشم نگهبان بود بیرون درآورده و با آن «دار» می‌ساختند. بعد آن را نخ‌کشی می‌کردند و نقشه‌ای را طرح می‌کردند و می‌بافتند. حتی بچه‌ها برای شانه هم وسیله‌ای پیدا کرده بودند.
ترانس مهتابی‌هایی را که خاموش بودند بیرون می‌آوردیم و با نوک‌های تیز آن بافته‌ها را نشانه می‌زدیم. گاهی که نگهبان متوجه خاموشی مهتابی‌ها می‌شد، بی‌درنگ در آسایشگاه را باز می‌کرد و در‌ حالی‌که ابروهایش را گره کرده بود، علت را جویا می‌شد.
همیشه در این گونه لحظات، ما اظهار بی‌اطلاعی می‌کردیم و می‌گفتیم:«خودش سوخته است».به طور معمول نخی که در این کارهای دستی به کار می‌رفت، نخ پتوها بود. مثلاً در یکی از همین طرح‌ها آرم جمهوری اسلامی بود که بالای آن نوشته بودیم: «ایران وطنم، خاکش کفنم».
 فریادهای دردآور
یک شب بعد از خوردن شام تا پاسی از شب گذشته، صدای فریادهای دردآوری را شنیدم. فردی را شکنجه می‌کردند، شکنجه‌ای در نهایت سختی، سختی آن را من از شدت فریادها و حالاتی را که این فریادها از شدت درد نشان می‌داد تشخیص می‌دادم.
مدتی این ناله‌ها ادامه داشت و من گوش ایستاده بودم که ناگهان صدایی ایرانی برخاست و به فارسی گفت: «من یک پاسدار انقلابم!»
صدا طوری بود که گویی توی راهرو و نزدیکی‌های سلول من شکنجه انجام می‌گرفت. چند بار این معرفی به عمل آمد. من فریاد زدم: «ای پاسدار قرآن خدا نگهدار تو» و تکرار کردم. بعد از چند لحظه، نگهبان پنجره را باز کرد، از پنجره توی راهرو را دیدم انتظار داشتم که شکنجه‌گر و پاسدار در حال شکنجه در آن‌جا باشند. ولی هیچ اثری از آن‌ها ندیدم، راهرو کاملاً خلوت و بی‌سر و صدا بود. با دیدن این‌که توی راهرو خلوت است، حدس زدم که ممکن است این‌ها نوارهای پر کرده‌ای دارند و برای شکنجه‌ی روحی من این نوارها را پخش می‌کنند.
این صداها و فریادها تا صبح ادامه داشت و اصلاً امکان چشم بر هم گذاشتن غذا در راهرو، صداها متوقف شد. من تمام شب را نخوابیده بودم.فلک
ساعت‌ها شوک الکتریکی را تحمل کردم. توانم را از دست دادم و بدنم بی‌حس و دچار رخوت شد. اما آن‌ها در همان اتاق شکنجه، پاهایم را به چوبی بزرگ بستند، و فلکم کردند و با وجود پای مجروحم، آن‌قدر با کابل به کف و روی پاهایم زدند که سراسر بدنم غرق خون شد. کف پاهایم آن‌قدر ورم کرده بود که دیگر داخل دمپایی‌ها نمی‌رفت. احساس می‌کردم دیگر پا ندارم. گلویم از شدت فریاد کشیدن می‌سوخت، به طوری‌که دیگر تاب و توان فریاد زدن هم نداشتم. فوتبالیست‌ ها
من و تیمم که سرانجام پس از پانزده روز نوبتمان شده بود که فقط یک ربع در تنها قسمت باز محوطه‌ی اردوگاه فوتبال بازی کنیم، مجبور بودیم بدن‌های تکیده‌مان را بسپاریم به دست خورشید فروزان، چون نمی‌خواستیم این فرصت را از دست بدهیم.
علی رغم ممنوعیت ورزش، بازی فوتبال و والیبال از نظر عراقی‌ها ممنوع نبود. صلیب هم چند وقت یک‌بار یکی دو توپ برایمان می‌آورد. ما هم از این آزادی نهایت استفاده را می‌کردیم و نه به عنوان بازی و سرگرمی، بلکه بیشتر برای تحرک و فعالیت و درآوردن بدن از حالت سستی و کرخی.
تمامی بچه‌‌های اردوگاه، حتی پیرمردها، به استثنای آن‌هایی که ناتوانی جسمی داشتند، در تیم‌های فوتبال شرکت می‌کردند.
با این‌که از موقع بازشدن درها تا موقع آمار عصر، یکسره بازی‌ها برگزار می‌شد، ولی باز هم به خاطر تعداد فوتبالیست‌ها، فقط هر پانزده روز یک‌بار، آن هم به مدت یک ربع، هر تیم می‌توانست در زمین بازی کند!
 قبر ۱۲۶
«حسین» دوست صمیمی‌ام بود. تنها که می‌شد، قرآن حفظ می‌کرد. یک باغچه‌ی کوچک در اردوگاه بود، که حسین آبادش کرد. سبزی می‌کاشت و می‌داد به بچه‌ها. آن تکه زمین کوچک، چه‌قدر بابرکت بود.
یک روز سر ظهر، خون از بینی‌اش جاری شد. هرکاری کردیم قطع نشد. او را به بهداری بردند، اثری نداشت. آن‌قدر خون از بدنش رفت که شهید شد.
حسین را در قبرستان رمادی دفن کردند. روی قبرش فقط نوشته شده بود، قبر ۱۲۶ الاسیرالایرانی.
حسین صادق‌زاده و یاران غریبش هیچ زائری نداشتند.قبر شماره ی ۱۱۰
از چهار روز قبل، جواد به سختی بیمار بود. آب بدنش خشک شده بود. روز پنجم ساعت ۲:۳۰ بامداد بالای سرش رفتم. از درد به خود می‌پیچید. سهمیه‌ی آب خودم را به او دادم، آب گرم بیماریش را شدید کرد. دقیقاً ۸ روز چیزی نخورد. روز نهم بود که داشت شعری را زمزمه می‌کرد و من همین‌طور نگاهش می‌کردم. ساعت ۱۲ شب لب‌هایش از حرکت ایستاد و پرنده‌ی روحش به پرواز درآمد.
جواد شمشیری فرزند ابوتراب را در گورستان زمادی به خاک سپردند. مزاری که هیچ زائری نداشت جز نگاه محبت‌آمیز امیرالمؤمنین (ع) قبر شماره‌ی ۱۱۰….یا علی.قد اسلحه
روزی یکی از افسران عراقی به میان اسرا آمد و گفت: «اسرایی که از پانزده سال به پایین هستند جمع شوند. حدود ۲۰ نفر از برادران جمع شدند. افسر عراقی برگشت و با حالتی مسخره گفت: شما چرا به جبهه آمدید؟ شما که به اندازه‌ی یک اسلحه هم نیستید.
یکی از بسیجیان که کوچک‌تر از همه بود پاسخ داد: «یک اسلحه تو بردار، یک اسلحه هم من برمی‌دارم، آن‌ وقت ببینیم چه کسی برنده می‌شود. بچه‌ها از حاضرجوابی نوجوان بسیجی خندیدند و افسر عراقی با مخالفت آن‌جا را ترک کرد».
 قدرت نماز جماعت
یک روز عراقی‌ها تصمیم گرفتند که تمام پیش‌نمازها، مؤذن‌ها و مدرسین قرآن و مسایل شرعی را در آسایشگاه ۲۴ قاطع ۳، که آسایشگاه متخلفین نامیده می‌شد، بازداشت نمایند. پس از این اقدام، آن‌ها حتی تماس افراد این گروه را با برادرانی که در آن قاطع بودند ممنوع کردند.
با خود اندیشیده بودند که اگر این افراد را از نماز جماعت بازدارند، قادر به کنترل بقیه‌ی اردوگاه خواهند بود. با این خیال، سروانی عراقی که «عزالدین» نام داشت و افسر توجیه سیاسی ارتش عراق بود، به آسایشگاه مذکور رفت و در مورد برگزاری نماز جماعت به آن‌ها هشدار داد. اما آن‌ها،‌ که به عنوان سران مذهبی اردوگاه شناخته شده بودند، در مقابل نگهبانی‌های عراقی هم دست از نماز جماعت برنداشتند.
این پنجاه نفر را هر شب از اردوگاه بیرون برده و فلک می‌کردند. در چنین ساعاتی از شب، صدای فریاد الله اکبر و خمینی رهبر آن‌ها سکوت غم‌انگیز اردوگاه را در هم می‌شکست و قلب هر اسیر را به درد می‌آورد.
پس از گذشت ۹ شب و مقاومت بی‌نظیر اسرا،‌ شب دهم نیز، عراقی ها برای شکنجه‌ی آن‌ها به اردوگاه آمدند. بچه‌ها که از این عمل بی‌رحمانه‌ی بعثی‌ها به تنگ آمده بودند و نمی‌توانستند ساکت بنشینند و شاهد جان سپردن هموطنانش باشند، با یک هماهنگی حساب شده، تصمیم به مقابله گرفتند.
ساعت ۹ شب طبق معمول، بیست سرباز عراقی به داخل اردوگاه ریختند و خنده‌کنان و کابل به دست، به سمت آسایشگاه ۲۴ رفتند. همه‌ی اسرا منتظر بودند که بچه‌های آسایشگاه ۲۴، عکس‌العملی از خود نشان دهند و آن‌ها نیز پشتیبانی کنند. پس از باز کردن در آسایشگاه ۲۴، عزالدین دستور داد که مثل هر شب، اسرا را ده نفر، ده نفر بیرون آورده و فلک کنند، اما اسرا از بیرون آمدن خودداری کردند و او دستور داد که آن‌ها را داخل آسایشگاه کتک بزنند. سربازان نیز، با بی‌رحمی تمام شروع به شکستن سرهای اسرا و مجروح نمودن آن‌ها کردند.
در این وضع، تمام آسایشگاه «الله اکبر» گفته، شعار عربی سر دادند. بچه‌های قاطع ۳ همگی فریاد «الله اکبر، خمینی رهبر» و «الموت لصدام» سر دادند و به این نیز اکتفا نکرده و تمام شیشه‌های آسایشگاه را شکستند. عراقی‌ها با دیدن این وضع، وحشت زده در آسایشگاه را بستند و به بیرون از اردوگاه فرار کردند. فرمانده‌ی نظامی اردوگاه که دژخیمی بعثی بود، با صدای بلند به عزالدین می‌گفت: «گفتم که نمی‌توانیم جلوی آن‌ها را بگیریم، حالا خوب شد؟» اما دیگر کار از کار گذشته بود.قربانگاه ۱۶
آن روز او را با تعدادی از دوستانش به اردوگاه ۱۶ آوردند. شام که خوردند مسموم شدند. صبح، از شدت دل‌درد، از صف آمار خارج شد و با سرعت به سوی دست‌شویی دوید. مأمور بعثی فریاد زد: «کجا می‌روی؟»
او توجهی نکرد. از دستشویی که خارج شد، آن مأمور که بیل به دست آماده بود، چنان به سر او کوبید که دردم نقش بر زمین شد و به شهادت رسید.
لحظاتی بعد، دژخیمان عراقی پیکر پاکش را لای پتو پیچیدند و از قربانگاه بیرون بردند.

دیدگاه‌ خود را بنویسید

اشتراک گذاری این صفحه در :
ما را در رسانه های اجتماعی دنبال کنید