تنها صدایی که خلوت قبرستان را به هم میزد صدای گاهگدار کلنگی بود که هرچند وقت شنیده نمیشد و باز صدایش درمیآمد. پارچه ترمه رنگورورفته و نهچندان خوشنقش روی قبر، با کلوخهای دوروبرش که برای محکمکاری گذاشته شده بودند لول خورده بود. گورستان «تختفولاد»۱ خواب بود. آن روز صبح، در جنوب زایندهرود اتفاق مهمی نیفتاده بود که حالا اینجا جز ترمه نهچندان خوشنقش لول خورده، نشانی از هسته خرمایی یا لکه روغن حلوایی خاک گرفته باشد. شاید تا صبح قرار بود ترمه لول خورده، آخرین چیزی باشد که روی قبر جاخوش میکند یا شاید قرار بود تکه سنگی نخراشیده و بیشکل جایش را بگیرد؛ بیاسم، بیرسم، مثل صاحبش. این قرار اگر تا صبح بنا بود برجا باشد، همهمههایی که از لابهلای شاخههای بید مجنونهای شهر، کوچه به کوچه گذر کردند، حکایت از چیز دیگری دادند.
همهچیز را میرزاحبیب، تاجر معتمد بازار، بعد از برملا کردن راز صاحب قبر با ترمه رنگورورفته تغییر داد. مدتی میشد که راز را پیش خودش نگه داشته بود اما خاکسپاری بیسروصدا و از نظر میرزاحبیب، مظلومانه صاحب قبر باعث شد میرزاحبیب از آبرویش مایه بگذارد و حرفها و طعنهها یا تعریف و تمجیدهایی که بعد از بازگو کردن ماجرای صاحب قبر، پشت سر و جلوی رویش قرار بود گفته شود را به جان بخرد. همراه حاجآقا جمال۲ راه افتاده بود طرف خانه عالم بزرگ شهر۳ و همسفران حج امسال خودش را هم خبر کرده بود بیایند و به کشیکچیها و باربرهای بازار که تنها تشییعکنندگان صاحب قبر بودند، سپرده بود که نروند. عجیب بود این قرابت بین تاجر معروف بازار و یک باربر و نگهبان ساده!
به خانه عالم شهر که رسیدند بعد از کلی گریه و افسوس، میرزاحبیب تعریف کرد که توی راه کربلا، سرمایهاش را دزد میبرد. بهانهای برای همسفرها میآورد که میخواهد بیشتر در کربلا بماند تا دست و پاگیرشان نشود و قانعشان کرده بود با خیال راحت بروند مکه. بعد، یکلاقبا رفته بود نجف و معتکف مسجد کوفه شده بود بلکه راهی پیدا بشود. تعریف کرد که سواری آمده بود روبهرویش و دلداریاش داده بود که چرا ناراحتی؟ میرزاحبیب که همهچیز را میگوید، سوار کسی را صدا میزند به اسم «هالو» که بیا و کار این مرد را راه بینداز و سرمایهاش را پیدا کن و برسانش به همسفرهایش. با هم قرار میگذارند و فردای آن روز در مکان فلان و زمان بهمان، میرزاحبیب مالش را میگیرد و به خواست هالو با چشم برهم گذاشتنی خودش را کنار مسجدالحرام میبیند. باز هم با هم وعده میکنند در جایی و وقتی دیگر برای برگشتن. میرزاحبیب گفت که چندبار خواسته بود از مرد بپرسد که تو همان کشیکچی بازار خودمانی، اما نتوانسته بود. خلاصه که فقط میپرسد من در برابر این همه لطف تو چه کار کنم که هالو گفته بود وقتی رسیدی، فلان روز بیا به نشانیای که برایت میگویم. موقعش که رسیده بود، میرزاحبیب میرود و میبیند از خانهای که قرار داشتند، همان سواری دارد بیرون میآید که توی کربلا، دلداریاش داده بود، اما پیاده. انگار که تازه گریه کرده بود. میرزا از هیبت مرد، نتوانسته بود حتی سلامی به او بکند و آشناییای بدهد اما هالو را دیده بود که تا جایی که میشد بدرقهاش کرد و قربانصدقهاش رفت.
هالو، بعد که میرزا جلو رفته بود گفته بود فردا روز مرگش است و برده بودش توی خانه و کفنش را نشانش داده بود و هزینه دفنش را هم داده بود و خواسته بود فردای آن روز، میرزا بیاید و ببرد خاکش کند تختفولاد. حالا اگر میرزاحبیب هم نمیگفت آن مرد کی بود که هالو ملازمش بود از همهمه و گریههای مردم همهچیز فهمیده میشد. میشد فهمید که قرار نیست صاحب قبر با ترمه رنگورورفته لول خورده، بیاسم باشد و بیرسم. حتی عالم بزرگ شهر هم جلوی مردم وصیت کرد قبرش کنار قبر هالو زیر پای فاتحهخوانهای قبر هالو باشد. قرار شد نسیم، نرمنرمک برود زیر خاک و بیدهای مجنون شهر، تاب بخورند و تاب بخورند و کوچهکوچه گذر کنند و خبر از دست دادن هالوی بازار، ملازم مولایشان را به گوش همه برسانند.
پینوشتها
۱. تختفولاد که در جنوب اصفهان واقع شده، بعد از وادیالسلام نجف بزرگترین قبرستان جهان تشیع است و زاهدان و عالمان گمنام و مشهور بسیاری در آن مدفون هستند.
۲. حاج آقاجمال اصفهانی.
۳. آیتالله چهارسوقی.
مجله آشنا، شماره ۲۱۷، صفحه ۸۰
طهورا حیدری